جدول جو
جدول جو

معنی لقا - جستجوی لغت در جدول جو

لقا
دیدار کردن، دیدار، روی، چهره
تصویری از لقا
تصویر لقا
فرهنگ فارسی عمید
لقا
(لِ)
لقاء. دیدار. در فارسی توسعاً روی و چهره:
پاکیزه لقایش که ز بس حکمت و جودش
الحکمه و الجود سری مفتخراً به.
منوچهری.
تو آسمانی و هنر تو عطارد است
وآن بی قرین لقای تو چون ماه آسمان.
منوچهری.
به زودی اینجارسد و چشم کهتران به لقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). این تلک پسر حجامی بود ولیکن لقائی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت. (تاریخ بیهقی).
چون دوزخی گر ابر سیاه و پر آتش است
زو بوستان چرا که بهشتی لقا شده ست.
ناصرخسرو.
واینکه همی ابر به مشک و گلاب
هر شب و هر روز بشوید لقاش.
ناصرخسرو.
ز شوق طلعت و حرص لقای تو هستم
به روز حربا و به شب چو نیلوفر.
مسعودسعد.
شرری کز فروغ نور لقاش
بیشتر هست و بیشتر باشد.
مسعودسعد.
یارب بود که بازببینم لقای یار
شکرانه در دو دیده کشم خاک پای یار.
سیدحسن غزنوی.
با شبانگه لقات چون دانم
تو چنین تازه صبح صادق وار.
خاقانی.
که مرا بی لقای خدمت او
زندگانی کثیف و نازیباست.
خاقانی.
عقرب نهند طالع ری من ندانم آن
دانم که عقرب تن من شد لقای ری.
خاقانی.
باد دل جهانیان واله نور طلعتش
چون نظر بهشتیان مست لقای ایزدی.
خاقانی.
سرمۀ دیده ز خاک در احمد سازند
تا لقای ملک العرش تعالی بینند.
خاقانی.
به لقا و به لقب عالم را
عزّ اسلام و ضیاء بصرند.
خاقانی.
نکهت حور است یا هوای صفاهان
جبهت جوز است یا لقای صفاهان.
خاقانی.
که مرا بی لقای مجلس تو
زندگانی روا نمی بینم.
خافانی.
کرد به دیوان دل چرخ و زمین را لقب
پیر مجسم نهاد زشت شبانگه لقا.
خاقانی.
هر بی خبر نشاید این راز را که این را
جانی شگرف باید ذوق لقا چشیده.
عطار.
جانا به لقا چو آفتابی تو
یک ذره از آن لقا همی جویم.
عطار.
بلا کش تا لقای او شود نقد
که مرد بی بلا مرد لقا نیست.
عطار.
روز دیگر وقت دیوان لقا
شه سلیمان گفت عزرائیل را.
مولوی.
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بی خبر در نو شدن و اندر لقا.
مولوی.
ملک الموتم از لقای توبه
عقربم گو بزن تو دست منه.
سعدی.
عجب است آنکه ترا دید و حدیث تو شنید
که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود.
سعدی.
غوغای عارفان و تمنای عاشقان
حرص بهشت نیست که شوق لقای توست.
سعدی.
کردار نیک و بد به قیامت قرین توست
آن اختیار کن که توان دیدنش لقا.
سعدی.
دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد یکی را دید لب فروهشته و تندنشسته. برگشت... گفت عطایش را به لقایش بخشیدم. (گلستان). شبی از غایت اشتیاق لقای مبارک ایشان را من و اهل بیت من سر بر زمین نهادیم. (انیس الطالبین ص 104). روزی به دریافت لقای حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه شتافتم. (انیس الطالبین بخاری).
بیامرز از عطای خویش ما را
کرامت کن لقای خویش ما را.
- امثال:
لقای خلیل شفای علیل است. (جامع التمثیل).
- ترکیب ها:
آفتاب لقا. بدلقا. خجسته لقا. خورشیدلقا. خوش لقا. زشت لقا. سبک لقا. فرخ لقا. فرخنده لقا. فرشته لقا. ماه لقا. مبارک لقا. نیکولقا.
، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: به فتح و مدّ و برخی هم به کسر روا داشته اند. نزد صوفیه به معنی ظهور معشوق است، چنانکه عاشق را یقین شود که اوست به صورت آدم ظهور کرده:
اگر نقش رخت ظاهر نبودی در همه اشیا
مغان هرگز نکردندی پرستش لات و عزی را.
؟
کما فی بعض الرسائل
لغت نامه دهخدا
لقا
دیدار کردن، دیدن، لقا در فارسی دیدار کردن، دیدار، چهره، آرمیدن بازن دیدار کردن، گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من در روم بهر لقا. (دیوان کبیر 6، 1)، روی چهره، تو آسمانی و هنر تو عطارد است وان بی قرین لقای تو چون ماه آسمان. (منوچهری. د. چا. 211، 2) توضیح بدین معنی در ترکیب آید، آفتاب لقا خجسته لقا خورشیدلقا فرخنده لقا ماه لقا، ظهور معشوق است چنانکه عاشق را یقین شود که اوست بصورت آدم ظهور کرده، آرمیدن با زن، آرمیدن با زن
فرهنگ لغت هوشیار
لقا
چهره، صورت، قیافه، منظر، دیدار، دیدن، ملاقات
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لقاح
تصویر لقاح
بارور شدن، آبستن شدن، داخل شدن نطفۀ نر به ماده و به وجود آمدن سلول تخم، گرد درخت خرمای نر که با آن درخت خرمای ماده را بارور می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
اسم است ملاقسه را. (منتهی الارب). یکدیگر را لقب نهادن
لغت نامه دهخدا
(لِ)
پیشاپیش و مقابل. یقال: داره بلقاط داری، ای بحذائها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
باقی ماندگی خوشه در درودن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
خوشۀ برچیده. (منتهی الارب). خوشۀ چیده. خوشه ای که برچینند
لغت نامه دهخدا
(لَقْ قا)
خوشه چین. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
خوشه که در درودن بماند و داس آن را خطا کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لقحه، جمع واژۀ لقوح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَقْ قا)
رتیلاء سیاه بیابان. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
موضعی است. (او هو تصحیف و الصواب بالفاء). (منتهی الارب). موضعی است به یمامه و آن باغ ونخلی است در شعر ابن ابی حازم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
آب نر، ناقۀ با شیر یا ناقۀ بچه آورده تا دو ماه یا سه ماه. (منتهی الارب). شتر مادۀ شیردار. (تحفۀ حکیم مؤمن) : لقاح الابل، الحلابه. (تذکرۀ ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
آنچه بدان خرمابن را گشنی دهند. آنچه نخل را بدان گشنی دهند. نبیغ، غورۀ خرمابن نر. (منتهی الارب). نروی خرما. (مهذب الاسماء). گشن خرما. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : لقاح نخل، گشن نخل، گروهی از مردم سرکش که فرمانبر پادشاه نباشند. یا آنان که در جاهلیت گاهی نوبت سبا نرسید آنها را. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(سَ)
لقح. آبستن شدن شتر. (زوزنی) (منتهی الارب) (تاج المصادر) (ترجمان القرآن جرجانی). القاح، لقاح مریم، ذکرانی در بیست وچهارم آذرماه جلالی و هشتم دسامبر فرانسوی. نفخه
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لقوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دیدار کردن. (منتهی الارب). لقاءه. لقایه. لقی. لقی. لقیان یا لقیان. لقیه. لقیانه یا لقیانه. لقی ّ. لقی ً. لقاه. (منتهی الارب). دیدن، ادراک. رسیدن. (زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی) ، کارزار کردن. (زوزنی). کارزار. (مهذب الاسماء) ، آرمیدن با زن. (غیاث). و رجوع به لقا شود
لغت نامه دهخدا
(لَقْ قا)
مگس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
گلیم سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ قُ)
شهری است. (منتهی الارب). شهری است به روم آن سوی خرشنه به دو روز مسافت. سیف الدوله حمدانی را بدانجا جنگی است و متنبّی در تذکر آن گوید:
یذری اللقان غیاراً فی مناخرها
و فی حناجرها من آلس جرع.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ لَ)
لقاء. دیدار کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
لقا. لقاء. دیدار. چهر. روی:
کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن
کجا شد آن بت عاشق پرست مهرلقای.
فرخی.
و رجوع به لقاء شود
لغت نامه دهخدا
(لَقْ قا)
لقنده. در حال لقیدن. لغان
لغت نامه دهخدا
تصویری از لقاع
تصویر لقاع
مگس گز مگس گزنده گلیم ستبر مگس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقای
تصویر لقای
دیدار، چهره، روی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقاه
تصویر لقاه
میانه راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقاح
تصویر لقاح
نطفه را به ماده داخل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بارگیری، آموزاندن، یاد دادن، افکندن، رسانیدن، آموختن، فرازبان دادن، در افکندن، کسی را باشتباه افکندن بیفکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقاط
تصویر لقاط
خوشه مانده خوشه برچیده خوشه چین رو با رو رو به رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقاح
تصویر لقاح
((لِ))
آب نر، منی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لقاح
تصویر لقاح
((لَ))
آبستن شدن، بارور شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لقاء
تصویر لقاء
((لِ))
دیدار کردن، دیدار
فرهنگ فارسی معین
باروری، بارورسازی، تلقیح، گشن سازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد