جدول جو
جدول جو

معنی لعبه - جستجوی لغت در جدول جو

لعبه
لعبت، هر چیزی که با آن بازی کنند، بازیچه، اسباب بازی، عروسک، دلبر، معشوق زیبا، چشم و چراغ، سرو خوش رفتار، صنم
تصویری از لعبه
تصویر لعبه
فرهنگ فارسی عمید
لعبه
(لِ بَ)
نوعی از بازی
لغت نامه دهخدا
لعبه
(لُ عَ بَ)
لعب. رجوع به لعب شود. بازیی است. ج، لعب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
لعبه
(لُ بَ)
لعبت. پیکر نگاشته. پیکر عموماً. (منتهی الارب) ، اعجوبه:
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار!
که در برابر چشمی و غایب از نظری.
حافظ.
، گول بیخرد که بدان فسوس کنند و بازی بازند. (منتهی الارب). امروز گویند: فلانی لعبتی است، یعنی سخت نادان و احمق است، بازی، بازیچه. ج، لعب. (زمخشری). بازیچه همچو شطرنج و جز آن. (منتهی الارب). ملعبه. عروسک. دمیه. لحفتان. آن است که دخترگان و دوشیزگان از جامه و لته به صورت آدمی سازند. (برهان) :
سوی خرد جز که خرد نیست مرد
او سخن و کالبدش لعبت است.
ناصرخسرو.
بازیچۀ لعبت خیال است
زین چشم خیالباز گشتم.
سیدحسن غزنوی.
بر سر تخت نرد چون طفلان
لعبت از استخوان کنند همه.
خاقانی.
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان.
خاقانی.
رجم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را.
نظامی.
رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود میکرد بازی.
نظامی.
لعبت شاخ ارغوان طفل زبان گشاده بین
ناوک چرخ گلستان غنچۀ بی دهن نگر.
عطار.
، صنم. بت:
بتان دید (بیژن) چون لعبت قندهار
بیاراسته همچو خرم بهار.
فردوسی.
دور کردی مرا ز خدمت خویش
چون شمن را ز لعبت نوشاد.
فرخی.
با اینهمه درددل و اندوه چه بودی
گر دور نبودی ز من آن لعبت فرخار.
فرخی.
آن بدین گوید باری من ازین سیم کنم
خانه خویشتن از لعبت نیکو چو بهار.
فرخی.
شاخ بادام از شکوفه لعبتی شد آزری
جامهای می گرفته برگهای او به چنگ.
منوچهری.
بر برگ گل نسرین آن قطرۀ دیگر
چون قطرۀ خوی بر زنخ لعبت فرخار.
منوچهری.
بر خوردن تو باشد از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه، از لعبت فرخاری.
منوچهری.
بزم او را حسن و زیب نظم و نثرم هر زمان
حسن و زیب لعبتان مانی و آزر گرفت.
مسعودسعد.
، خوبروی. خوب. معشوق. زیباروی:
قلم او چو لعبتی است بدیع
زیر انگشت او گرفته وطن.
فرخی.
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد بدر
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار.
منوچهری.
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری.
منوچهری.
گفته امت مدحتی خوبتر از لعبتی
سخت نکو حکمتی چون حکم بومعاذ.
منوچهری.
گفتم ای ماه روی مشکین زلف
بت دلجوی و لعبت دلدار.
مسعودسعد.
لعبتانی که ذهن من زاده ست
لهو را از جمال کاشانی است.
مسعودسعد.
ای قندهار گشته ز تو جایگاه قند
واﷲ که لعبتی چو تو در قندهار نیست.
مسعودسعد.
لعبتی را که صد هنر باشد
شاید ار بر میان کمر باشد.
مسعودسعد.
همی نواختی آن لعبت بدیع که هست
زبانش مست ولیکن به لحن موسیقار.
مسعودسعد.
تا از بر من دور شد آن لعبت زیبا
از هجر نیم یک شب ویک روز شکیبا.
مسعودسعد.
هر لفظی از آن چو صورتی دلکش
هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا.
مسعودسعد.
هنگام را محابا نبود مثل زنند
تا آن مثل زدند شد از عاشقان قرار
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار
خوش بر کنار گیر و نشان بر کنارخویش
مگذار کز کنارتو گیرد دمی کنار.
سوزنی.
تیر مژگان توای لعبت نخجیری چشم
دل ما خست چنانچون تن نخجیر به تیر.
سوزنی.
بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی.
خاقانی.
بر بندگان پاشی گهر هر بنده ای را بر کمر
زآن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته.
خاقانی.
وعده تأخیر به سر نامده
لعبتی از پرده بدرنامده.
نظامی.
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش.
سعدی.
همشیرۀ جادوان بابل
همسایۀ لعبتان کشمیر.
سعدی.
با کاروان مصری چندین شکر نباشد
در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد.
سعدی.
به یاد آیدآن لعبت چینیم
کند خاک در چشم خودبینیم.
سعدی.
حور عین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد.
سعدی.
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد.
سعدی.
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع برند به حلوا.
سعدی.
- لعبت آزری، منسوب به آزر بت تراش عم ّ ابراهیم یا پدر او:
شاخ بادام از بنفشه لعبتی شد آزری
جامهای می گرفته برگها هر سو به چنگ.
منوچهری.
- لعبت چشم، مردمک چشم. (دهار) :
لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشایید.
خاقانی.
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان.
خاقانی.
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشم ها از لعبتان استخوان انگیخته.
خاقانی.
- لعبت دیده، لعبهالعین. لعبتان دیده، مردم دیده:
چرخ بر کار و بار ما به صبوح
میکند لعبتان دیده نثار.
خاقانی.
هردم هزار بچۀ خونین کنم به خاک
تا لعبتان دیده به زادن درآورم.
خاقانی.
لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند
هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده ام.
خاقانی.
گویی جنابتش بود از لعبتان دیده
کو را به حوض ماهی دادند غسل دیگر.
خاقانی.
از آن شد پردۀ چشمم به خون بکری آلوده
که غم با لعبتان دیده جفتی کرد پنهانی.
خاقانی.
- لعبت زرنیخ، کنایه از آفتاب عالمتاب. (آنندراج) (برهان) :
لعبت زرنیخ شد این گوی زرد
چون زن حایض پی لعبت مگرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
لعبه
(لَ بَ)
دارویی است شبیه به سورنجان فربه کن بدن. (منتهی الارب). یبروح الصنم است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به لعبت بربری شود. ابوریحان در صیدنه گوید: ابوحریج گفته است میان جرم او به میان سورنجان سفید ماند او رااز زمین مغرب از بلاد افریقیه به اطراف برند و گویندسورنجان را به عوض او بفروشند. ’ص اونی’ گوید باه زیاده کند خواه بخورند و خواه حقنه کنند. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). اصل الیبروح. (تذکرۀ ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
لعبه
بازیگر سرگرم کن لعبت در فارسی لهفت (این واژه در انجمن آرا آمده و پارسی دانسته شده ولی دگر گشته لعبه تازی است) بازیچه، بازی، پیکره، اروسک، آدمک در تاژ بازی (خیمه شب بازی)، زیبا روی دلستان دلبر، خنده خریش، شگفت، پستای بازی (پستا نوبت) بازیگر سرگرم کن گونه منگیا (قمار) بنگرید به لعبه بازی، نوبت بازی، آنچه بدان باری کنند مانند شطرنج، تمثال پیکر، احمقی که او را ریشخند کنند، مهر گیاه. توضیح در برخی ماخذ لعبه را گیاهی شبیه سورنجان ذکر کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
لعبه
((لُ بَ))
بازی، نوبت بازی، آنچه بدان بازی کنند مانند شطرنج، تمثال، پیکر، احمقی که او را ریشخند کنند، مهر گیاه
تصویری از لعبه
تصویر لعبه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لعبت
تصویر لعبت
(دخترانه)
زن زیبا روی و خوش اندام، عروسک، بازیچه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لیبه
تصویر لیبه
(دخترانه)
مؤنث لبیب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لابه
تصویر لابه
درخواست همراه با فروتنی، التماس، زاری، عذرخواهی، لابه، لاو، لاوه،
نگرانی، نیرنگ، سخن همراه با مهربانی مثلاً لابۀ مادرانه، چاپلوسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملعبه
تصویر ملعبه
وسیلۀ بازی، بازیچه، پیراهن بی آستین که کودکان هنگام بازی کردن می پوشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنبه
تصویر لنبه
فربه، چاق، نرم و ملایم مانند نان کلفت و تازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
بخشی از یک فروشگاه، شرکت یا اداره، شاخۀ درخت، چیزی فرعی که از یک اصل جدا شود، مثل رودی کوچک از رودخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جعبه
تصویر جعبه
ظرفی صندوق مانند که از مقوا، چوب، پلاستیک و امثال آن ساخته می شود، تیردان، ترکش
در موسیقی نوعی آلت موسیقی، برای مثال چون فروراند زخمه بر جعبه / هرکه بشنید گرددش سغبه (مسعودسعد - ۴۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
(مِ عَ بَ / مُ عِ بَ)
نوعی از جامۀ بی آستین که کودکان بدان بازی کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ بَ / بِ)
بازیچه. آنچه با آن بازی کنند. ج، ملاعب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملعبه:
بازیگر است این فلک گردان
امروز کرد ملعبه تلقینم.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 270).
- ملعبۀ دست کسی شدن،دستخوش او شدن. دستکش او شدن. بازیچۀ دست او شدن چنانکه هر طور خواهد رفتار کند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آلت دست او شدن.
، کاری. حراره. قول. تصنیف. زجل. کخ کخ. موشح. موشحه. شرقی. کان و کان. عروض البلد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لاعبه
تصویر لاعبه
مونث لاعب بازیگر مونث جمع لواعب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کعبه
تصویر کعبه
خانه خدای، بیت العتیق، بیت الله الحرام
فرهنگ لغت هوشیار
سنگلاخ، زمین بی ریگ، اشتران سیاه اظهار نیاز تضرع التماس یا به لابه زبان گشادن (گشودن)، تضرع و التماس کردن: چو رستم چنین گفت ایرانیان بلابه گشادند یکسر زبان. (شا. لغ)، تملق چاپلوسی: هر که به لابه دشمن فریفته شود... سزای او این است. یا به لابه دم جنباندن (جنبانیدن)، تملق و چاپلوسی کردن: بسختی جان سبک میدارهان تا چون سبکساران بلابه پیش سگساران چو سگ را بجنبانی. (خاقانی. سج. 414)، فریب خدعه مگر. یا به لابه گفتن، از روی فریب و مکر گفتن: بلابه گفت شبی میر مجلس تو شوم شدم برغبت خویشش کمین غلام و نشد. (حافظ. 114)، اضطراب قلق، قربان و صدقه: در آن نامه سوگندهای گران فریبنده چون لابه مادران. (نظامی لغ) سخنی نیازمندانه، اظهار اخلاص با نیاز تمام، فروتنی، تضرع، عجز، زاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعابه
تصویر لعابه
بازیچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لزبه
تصویر لزبه
سختی، خشکسالی
فرهنگ لغت هوشیار
بویه دان، پیاله شکاف کوه جعبه یا قوطیی که زنان در آن معطر می ریختند، قدح (شراب و غیره) قعب: خشت از سر خم برکند باده زخم بیرون کند وانگه وار در افکند در قعبه مروانیه. (منوچهری 323)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعطه
تصویر لعطه
تیر اندازی، چشم زخم زدن
فرهنگ لغت هوشیار
پیکر نگاشته، پیکر (عموما)، بازی (مانند شطرنج و نرد)، بازیچه جمع لعب، چیزی که از مقوا و چوب و پارچه و غیره بشکل افراد آدمی کوچک سازند و کودکان (مخصوصا دخترکان) با آن بازی کنند عروسک، آدمک خیمه شب بازی عروسک خیمه شب بازی، معشوق محبوب زیبا روی: لعبتی سبز جهر و تنگ دهان بفزاید نشاط پیرو جوان. (ابوالمظفر چغانی. لباب الالباب. نف. 28) -8 اعجوبه، گول بی خرد که او را مسخره کنند (از منتهیالارب)، امروز گویند: فلانی لعبتی است، صنم بت: بتان دید (بیژن) چون لعبت قندهار بیاراسته همچو خرم بهار. (شا. لغ) یا لعبت باغ. گل: سختا که دل نسوخت جهان را بدان گهی کان لعبتان باغ و شکفته بهارهالله (شیبانی. گنج سخن 241: 3) یا لعبت بربری. سورنجان. یا لعبت بربریه. سورنجان. یا لعبت دیده. مردمک چشم: لعبت شده پیش دیده هوش چون لعبت دیده ها سیه پوش. (تحفه العراقین. قر. 152) یا لعبت زرنیخ. آفتاب یا لعبت مطلقه. مهر گیاه. یا لعبت معلقه. مهرگیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعقه
تصویر لعقه
گنجای کبچه (ملعقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعاه
تصویر لعاه
ماده سگ
فرهنگ لغت هوشیار
شیر دوشه چرمین، گره درشت درخت کی وت (قوطی از این واژه پهلوی ساخته شده)، ترکش، پوشینه (کپسول)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
شاخ درخت، دسته، فرقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جعبه
تصویر جعبه
تیردان، صندوق کوچک از مقوا یا چوب یا غیره
فرهنگ لغت هوشیار
ملعبه در فارسی باریچه آنچه که با آن بازی کنند ملعب بازیچه. یا ملعبه دست کسی شدن، بازیچه دست وی شدن تا هر طور که بخواهد با شخص رفتار کند توضیح درتداول بفتح اول گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملعبه
تصویر ملعبه
((مَ عَ بِ))
پیراهن بی آستین که کودکان هنگام بازی می پوشند، بازیچه،ء دست کسی شدن بازیچه دست وی شدن تا هرطور بخواهد با شخص رفتار کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابه
تصویر لابه
التماس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جعبه
تصویر جعبه
بسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
شاخه
فرهنگ واژه فارسی سره
آلت دست، بازیچه، ملعب، مسخره، مضحکه
فرهنگ واژه مترادف متضاد