- لعبه
- بازیگر سرگرم کن لعبت در فارسی لهفت (این واژه در انجمن آرا آمده و پارسی دانسته شده ولی دگر گشته لعبه تازی است) بازیچه، بازی، پیکره، اروسک، آدمک در تاژ بازی (خیمه شب بازی)، زیبا روی دلستان دلبر، خنده خریش، شگفت، پستای بازی (پستا نوبت) بازیگر سرگرم کن گونه منگیا (قمار) بنگرید به لعبه بازی، نوبت بازی، آنچه بدان باری کنند مانند شطرنج، تمثال پیکر، احمقی که او را ریشخند کنند، مهر گیاه. توضیح در برخی ماخذ لعبه را گیاهی شبیه سورنجان ذکر کرده اند
معنی لعبه - جستجوی لغت در جدول جو
- لعبه ((لُ بَ))
- بازی، نوبت بازی، آنچه بدان بازی کنند مانند شطرنج، تمثال، پیکر، احمقی که او را ریشخند کنند، مهر گیاه
- لعبه
- لعبت، هر چیزی که با آن بازی کنند، بازیچه، اسباب بازی، عروسک، دلبر، معشوق زیبا، چشم و چراغ، سرو خوش رفتار، صنم
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
وسیلۀ بازی، بازیچه، پیراهن بی آستین که کودکان هنگام بازی کردن می پوشند
ملعبه در فارسی باریچه آنچه که با آن بازی کنند ملعب بازیچه. یا ملعبه دست کسی شدن، بازیچه دست وی شدن تا هر طور که بخواهد با شخص رفتار کند توضیح درتداول بفتح اول گویند
((مَ عَ بِ))
فرهنگ فارسی معین
پیراهن بی آستین که کودکان هنگام بازی می پوشند، بازیچه،ء دست کسی شدن بازیچه دست وی شدن تا هرطور بخواهد با شخص رفتار کند
بسته
التماس
شاخه
تیردان، صندوق کوچک از مقوا یا چوب یا غیره
شاخ درخت، دسته، فرقه
ظرفی صندوق مانند که از مقوا، چوب، پلاستیک و امثال آن ساخته می شود، تیردان، ترکش
در موسیقی نوعی آلت موسیقی،برای مثال چون فروراند زخمه بر جعبه / هرکه بشنید گرددش سغبه (مسعودسعد - ۴۶۸)
در موسیقی نوعی آلت موسیقی،
بخشی از یک فروشگاه، شرکت یا اداره، شاخۀ درخت، چیزی فرعی که از یک اصل جدا شود، مثل رودی کوچک از رودخانه
فربه، چاق، نرم و ملایم مانند نان کلفت و تازه
درخواست همراه با فروتنی، التماس، زاری، عذرخواهی، لابه، لاو، لاوه،
نگرانی، نیرنگ، سخن همراه با مهربانی مثلاً لابۀ مادرانه، چاپلوسی
نگرانی، نیرنگ، سخن همراه با مهربانی مثلاً لابۀ مادرانه، چاپلوسی
شیر دوشه چرمین، گره درشت درخت کی وت (قوطی از این واژه پهلوی ساخته شده)، ترکش، پوشینه (کپسول)
بویه دان، پیاله شکاف کوه جعبه یا قوطیی که زنان در آن معطر می ریختند، قدح (شراب و غیره) قعب: خشت از سر خم برکند باده زخم بیرون کند وانگه وار در افکند در قعبه مروانیه. (منوچهری 323)
خانه خدای، بیت العتیق، بیت الله الحرام
مونث لاعب بازیگر مونث جمع لواعب
سنگلاخ، زمین بی ریگ، اشتران سیاه اظهار نیاز تضرع التماس یا به لابه زبان گشادن (گشودن)، تضرع و التماس کردن: چو رستم چنین گفت ایرانیان بلابه گشادند یکسر زبان. (شا. لغ)، تملق چاپلوسی: هر که به لابه دشمن فریفته شود... سزای او این است. یا به لابه دم جنباندن (جنبانیدن)، تملق و چاپلوسی کردن: بسختی جان سبک میدارهان تا چون سبکساران بلابه پیش سگساران چو سگ را بجنبانی. (خاقانی. سج. 414)، فریب خدعه مگر. یا به لابه گفتن، از روی فریب و مکر گفتن: بلابه گفت شبی میر مجلس تو شوم شدم برغبت خویشش کمین غلام و نشد. (حافظ. 114)، اضطراب قلق، قربان و صدقه: در آن نامه سوگندهای گران فریبنده چون لابه مادران. (نظامی لغ) سخنی نیازمندانه، اظهار اخلاص با نیاز تمام، فروتنی، تضرع، عجز، زاری
بازیچه
سختی، خشکسالی
گنجای کبچه (ملعقه)
تیر اندازی، چشم زخم زدن
پیکر نگاشته، پیکر (عموما)، بازی (مانند شطرنج و نرد)، بازیچه جمع لعب، چیزی که از مقوا و چوب و پارچه و غیره بشکل افراد آدمی کوچک سازند و کودکان (مخصوصا دخترکان) با آن بازی کنند عروسک، آدمک خیمه شب بازی عروسک خیمه شب بازی، معشوق محبوب زیبا روی: لعبتی سبز جهر و تنگ دهان بفزاید نشاط پیرو جوان. (ابوالمظفر چغانی. لباب الالباب. نف. 28) -8 اعجوبه، گول بی خرد که او را مسخره کنند (از منتهیالارب)، امروز گویند: فلانی لعبتی است، صنم بت: بتان دید (بیژن) چون لعبت قندهار بیاراسته همچو خرم بهار. (شا. لغ) یا لعبت باغ. گل: سختا که دل نسوخت جهان را بدان گهی کان لعبتان باغ و شکفته بهارهالله (شیبانی. گنج سخن 241: 3) یا لعبت بربری. سورنجان. یا لعبت بربریه. سورنجان. یا لعبت دیده. مردمک چشم: لعبت شده پیش دیده هوش چون لعبت دیده ها سیه پوش. (تحفه العراقین. قر. 152) یا لعبت زرنیخ. آفتاب یا لعبت مطلقه. مهر گیاه. یا لعبت معلقه. مهرگیاه
ماده سگ
از لعیعه تازی نان گاورس نان ارزن لعیعه نان گاورس: حدیث حسب حال خویش گفتم صواب آید ندانم یا خطیه. نه گندم دارم از بهر کلیچه نه ارزن دارم از بهر لعیه. ازان سیم وزر و غله چه گویی نصیب سوزنی هل من بقیه ک (سوزنی لغ)
مونث لعو و کلبه، داغ پستان داغ پستان سیاهی گرد نوک پستان
لعنت در فارسی نیفرین نفرین نفریتک فریه بهره آن آفرین باشد ز سعد مشتری قسم این از نحس کیوان فریه و نفرین بود (امیرمغزی) سنه بسور، گزش شکنجه
مردم بزرگ تن و فربه، بزرگ سرین
تشنگی، سپیدی ناب
((جَ بِ))
فرهنگ فارسی معین
تیردان، صندوقچه، هر چیز قوطی مانند، سیاه اسبابی به صورت یک واحد کامل الکترونیکی در وسی له های پرنده برای گردآوری اطلاعات از عملکرد وسیله در جریان پرواز، به ویژه در فهم علت سقوط، تقسیم قاب سرپوشیده ای برای ان
((شُ بَ یا بِ))
فرهنگ فارسی معین
شاخه، جوی آبی که از یک نهر بزرگ جدا گردد، فرقه، دسته، فرعی که از اصلی جدا شود، جمع شعب