بازیچه. آنچه با آن بازی کنند. ج، ملاعب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملعبه: بازیگر است این فلک گردان امروز کرد ملعبه تلقینم. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 270). - ملعبۀ دست کسی شدن،دستخوش او شدن. دستکش او شدن. بازیچۀ دست او شدن چنانکه هر طور خواهد رفتار کند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آلت دست او شدن. ، کاری. حراره. قول. تصنیف. زجل. کخ کخ. موشح. موشحه. شرقی. کان و کان. عروض البلد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)