جدول جو
جدول جو

معنی لعاب - جستجوی لغت در جدول جو

لعاب
بسیار بازیگر، بازیکن
تصویری از لعاب
تصویر لعاب
فرهنگ فارسی عمید
لعاب
آب دهن، بزاق
هر مایعی که اندکی غلیظ و چسبنده باشد
مادۀ شفاف یا رنگین که بر روی کاشی یا ظروف سفالی می دهند
روکش شیشه ای نیمه مذاب بر لایه ای از فلز که نقش محافظ در برابر واکنش های شیمیایی داشته و به عنوان تزئین به کار می رود
آهار
لعاب دادن: پوشش ظریف از لعاب به شیء سفالی یا فلزی دادن، غلیظ شدن
تصویری از لعاب
تصویر لعاب
فرهنگ فارسی عمید
لعاب
(لَعْ عا)
اسبی است. (منتهی الارب). لعاب و عفزر، نام دو اسب از آن قیس بن عامر بن غریب و برادرش سالم. (عقدالفرید ج 6 ص 95 و 97)
لغت نامه دهخدا
لعاب
(لُ)
آب دهن که روان باشد. یقال: تکلم حتی سال لعابه. بفج. برغ. (منتهی الارب). خیو. خدو. ریق. بزاق. بصاق. غلیز. آب دهان را لعاب گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). لیزآبه. و ان علق (الجزع) علی طفل کثر سیلان لعابه. (ابن البیطار).
از شرف مدح تو در کام من
گرد عبیر است و لعابم گلاب.
ناصرخسرو.
چو زهر گردد در کامها لعاب دهن
چومار پیچد در یالها دوال عنان.
مسعودسعد.
گر آنچه هست بر این تن زنند بر دریا
برنج درّ دهان صدف لعاب کنند.
مسعودسعد.
راست بر ره چگونه تیز رود
وز لعابش چرا خبر باشد.
مسعودسعد (در وصف قلم).
به شرط آنکه اگر سگ شوی مرا نگزی
لعاب درنچکانی به کاسۀ خوردی.
سوزنی.
چه عجب زآنکه گوزنان ز لعابی برمند
که هزبرانش در آب شمر آمیخته اند.
خاقانی.
چون از لعاب شیر نر دندان گاو است آب خور
تیغش بر اعدا از سقر زندان نو پرداخته.
خاقانی.
یا لعاب اژدهای حمیری
بر درفش کاویان خواهم فشاند.
خاقانی.
شمه ای از خاطرش گر بدمد صبح وار
مهرۀ نوشین کند در دم افعی لعاب.
خاقانی.
قومی از فضله های آب دهانش
در لب من لعاب دیده ستند.
خاقانی.
مار زرینش نوش مهره دهد
چون عبیر از لعاب میچکدش.
خاقانی.
صاحب آنندراج گوید: با لفظ زدن و افشاندن و ریختن و نهادن مستعمل است:
در کام طفل خصم تو چون دایه شیر کرد
گردون لعاب عقربیش در لبان نهاد.
سلمان.
همچو کرم پیله از دیبا و اطلس فارغم
بر تن عریان لعابی از دهان افشانده ام.
حسین ثنائی.
عنکبوتی دانمش کز غایت بی دانشی
روز و شب بر دوک نادانی لعابی میزند.
حسین ثنائی.
روآم، لعاب دهن. لعم، لعاب دهن. العاب، لعاب رفتن از دهان. لعابناک شدن دهان. (منتهی الارب) ، آنچه از لزوجت برآید از چیزهایی که پس از تر نهادن. (خیساندن) لزج گردند. هر چیزی که غلظلت و چسبندگی دارد. (غیاث). لزوجت روان پاره ای ریشه ها یا دانه هاو جز آن که با جوشانیدن یا تر نهادن گیرند. مادۀ لزج که در بعضی چیزها باشد، چون: اسپغول و دانۀ آبی و تخم کتان و تخم بارتنگ و تخم تو دری و مرو و آنچه بدین ماند. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). لیزآبه. پت، لعاب سپستان، لعاب بارهنگ، لعاب قدومه لعاب اسفرزه، لعاب وهنگ، لعاب ریشه خطمی، لعاب صمغ، لعاب بزرقطونا. صاحب اختیارات بدیعی گوید: مختلف بود به سبب انواع و به حسب مزاج شخص و قوت وی منضج و محلل بود و کلف و نمش را زایل گرداند و محلل خون مرده بود، لعاب که به سفالینه دهند. سوثا. سینی:
گلودرد آفاق را از غبار
لعابی زجاجی دهد روزگار.
نظامی.
، کنایه از برف:
ابر آمد و چون گوزن نالید
بر کوه لعاب از آن برافکند.
خاقانی.
به میغها که سیه تر ز تخم پرپهن است
چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب.
خاقانی.
و رجوع به لعاب گوزن شود.
، لاو. (مهذب الاسماء).
- بدلعاب، بدقلق.
- بدلعابی، بدقلقی
لغت نامه دهخدا
لعاب
(لَعْ عا)
بازیگر. (زمخشری) (دهار). بازیکن. (مهذب الاسماء) (السامی) :
به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاو
به خرس رقص کن و بوزنینۀ لعاب.
خاقانی.
دیگر از ختای لعابان آمده بودند و لعبتهای ختائی که هرگز کس مشاهده نکرده بود. (جهانگشای جوینی).
جای گریه ست بر مصیبت پیر
چو تو کودک هنوز لعابی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
لعاب
آب دهن که روان باشد بسیار بازیگر
تصویری از لعاب
تصویر لعاب
فرهنگ لغت هوشیار
لعاب
((لُ))
آب دهن، هر آبی که اندکی غلیظ و چسبنده باشد، روکش مخصوصی که روی سفال و کاشی و مانند آن می کشند
تصویری از لعاب
تصویر لعاب
فرهنگ فارسی معین
لعاب
((لَ عّ))
بازیگر، بازیکن
تصویری از لعاب
تصویر لعاب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لعان
تصویر لعان
یکدیگر را لعن کردن، یکدیگر را نفرین کردن در نزد حاکم شرع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کعاب
تصویر کعاب
کعب ها، بند های استخوان، استخوانهای بندگاه پا و ساق، پاشنه های پا، شتالنگ ها، در ریاضیات ریشه های سوم اعداد، جمع واژۀ کعب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لباب
تصویر لباب
برگزیده و خالص از هر چیز، لب، مغز چیزی مانند مغز بادام، گردو و امثال آن ها، عقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعاب
تصویر شعاب
شعبه ها، بخشهایی از یک فروشگاه، شرکت ها، شاخه های درخت، جمع واژۀ شعبه، شعب ها، گشادگی های میان کوهها، دره ها، مسیل های آب، آبراهه ها، ناحیه ها، جمع واژۀ شعب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نعاب
تصویر نعاب
بانگ کردن کلاغ، بانگ کلاغ که به فال بد بگیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صعاب
تصویر صعاب
صعب ها، دشواری ها، سختی ها، جمع واژۀ صعب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لعابی
تصویر لعابی
ظرف یا چیز دیگر که روی آن را لعاب داده باشند، لعاب دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشاب
تصویر لشاب
زمینی که در آن آب بایستد و علف و نی بروید
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
لعاب رفتن از دهان و لعاب ناک شدن دهان. (منتهی الارب) (آنندراج). لعاب داشتن دهان بچه و جاری شدن آن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ / تِ لِعْ عا)
مرد بسیاربازیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ حاض ض)
بازی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لُ بَ)
چیزی که بدان بازی کنند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
منسوب به لعاب. آنچه از خیسانیدن او در آب اجزای آن مخلوط به رطوبت شده چیزی لزج به هم رسد و چون برشته کنند الزاق او رفع شود. هر چیز که چون رطوبت بیند و لزوجتی در او پیدا شود، چون: خطمی و بهدانه. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لعابی به ضم لام نزد پزشکان دارویی است که از خواص آن، آن است که چون تصفیه و از فضولات پاک شود اجزاء آن دارو از یکدیگر جدا و من حیث المجموع به لعابی لزج تبدیل گردد، مانند خطمی. کذا فی الموجز - انتهی.
- کاسه یا بشقابی لعابی، که بر روی فلز آن از پشت و روی لعاب داده باشند
لغت نامه دهخدا
تصویری از العاب
تصویر العاب
بازی کردن، واداشتن به بازی یا اسباب بازی آوردن برای دختر
فرهنگ لغت هوشیار
ناب برگزیده خالص و برگزیده از چیزی نفیس: باز باش ای باب بر جویای باب تا رسند از تو قشور اندر لباب. (مولوی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
بازیکن بازیگر بازی کننده بازیگر بازی کن جمع لاعبین لواعب: لب لعل ضاحک خم زلف کافر رخ خوب لامع سر زلف لاعب. (برهانی (ک) مقاله م. معین. نشریه دانشکده ادبیات تبریز سال اول شماره 1) بازیگر، بازی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کعاب
تصویر کعاب
به گونه رمن تاس های نرد
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از خیسانیدن او در آب اجزاء آن مخلوط به رطوبت شده چیزی لزج بهم رسد و چون برشته کنند الزاق او رفع شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلعاب
تصویر تلعاب
کسی که بسیار شوخی و مزاح بکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صعاب
تصویر صعاب
جمع صعب، دشوارها صعب مشکلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعاب
تصویر شعاب
جمع شعب و شعبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جعاب
تصویر جعاب
جمع جعبه، شگاها ترکش ها کیپوت ها شگاساز کیپوت فروش جمع جعبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعاب
تصویر رعاب
جادوگر رعابیل: من الثیات: جامه کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعاب
تصویر دعاب
مزاح کننده، شوخی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعابه
تصویر لعابه
بازیچه
فرهنگ لغت هوشیار
نفرین نفریننده نفرین کننده بسیار لعن کننده بسیار نفرین کننده. یکدیگر را لعنت کردن نفرین کردن، چون مردی زن خود را بزنا نسبت کند امام هر دو را بلعن یکدیگر وا دارد. سپس آن زن بر مرد همیشه حرام شود و اگر بچه آورد بچه از آن مرد نسب نبرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از العاب
تصویر العاب
((اِ))
به بازی انگیختن
فرهنگ فارسی معین