شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، لخچه، جمره، ابیز، جذوه، سینجر، جرقّه، ضرمه، خدره، ایژک، ژابیژ، اخگر، جمر، بلک، آییژ، آلاوه، آتش پاره
شَرارِه، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، لَخچِه، جَمَرِه، اَبیز، جَذوِه، سَیَنجُر، جَرَقّه، ضَرَمِه، خُدرِه، ایژَک، ژابیژ، اَخگَر، جَمر، بِلک، آییژ، آلاوِه، آتَش پارِه
لوجه. نام شهری ازشهرهای اندلس. شهری از اعمال غرناطه به اسپانیا. غرب بیره و پیش از قرطبه و میان آن دو بیست فرسنگ فاصله باشد. و میان آن و غرناطه ده فرسنگ و آن شهری پاکیزه است بر ساحل نهر سنجل، نهر غرناطه. (از معجم البلدان). الاسپانیول یقولون لوجه و یسمونها به سان فرنسیسکو موقعها جمیل فی سفح جبل علی الضفه الجنوبیه من نهر شنیل و کانت اعمر مما هی الاّن فی ایام العرب و کان یقال ان لوشه و الحمه هما مفتاحا غرناطه و قد استولی فردیناند و ایزابله علی لوشه بمساعده جیش من الانگلیز و ذلک سنه 1488 و لاتزال فی لوشه بقایا آثار العرب. (الحلل السندسیه ج 1 ص 129، 189 و 205 و ج 2 ص 329)
لوجه. نام شهری ازشهرهای اندلس. شهری از اعمال غرناطه به اسپانیا. غرب بیره و پیش از قرطبه و میان آن دو بیست فرسنگ فاصله باشد. و میان آن و غرناطه ده فرسنگ و آن شهری پاکیزه است بر ساحل نهر سنجل، نهر غرناطه. (از معجم البلدان). الاسپانیول یقولون لوجه و یسمونها به سان فرنسیسکو موقعها جمیل فی سفح جبل علی الضفه الجنوبیه من نهر شنیل و کانت اعمر مما هی الاَّن فی ایام العرب و کان یقال ان لوشه و الحمه هما مفتاحا غرناطه و قد استولی فردیناند و ایزابله علی لوشه بمساعده جیش من الانگلیز و ذلک سنه 1488 و لاتزال فی لوشه بقایا آثار العرب. (الحلل السندسیه ج 1 ص 129، 189 و 205 و ج 2 ص 329)
تن. تن مرده. جیفه. مردار. جسد. لاش. لش. تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح. مردۀ جمیع حیوانات. (برهان). کالبد انسانی پس از مرگ. (انجمن آرا). جسم بیروح حیوان. جسد روح بشدۀ جانور از آدمی و جز آن: یا غبار لاشۀ دیو سپید بر سوار سیستان خواهم فشاند. خاقانی. احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید. (گلستان) ، آدمی و اسب و خر لاغر و پیر و زبون را گویند. (برهان). زبون و لاغر و ضعیف مطلق خواه انسان خواه حیوان و اکثر این لفظ صفت اسب و خر واقع شود. (غیاث) (در فارسی لاشه گویند و از آن خر لاغرو ضعیف خواهند و توسعاً در سایر ستور و حیوان چون لاشه سگ و جز آن گویند). ضعیف و لاغر از حیوان و انسان. (آنندراج). ستور از کار افتاده. هر جانور سخت نزار سخت نحیف سخت لاغر: خم خانه خر سر ای خر پیر نه راه بری نه باربرگیر زین لاشه و لنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. سوزنی. مدد لاشه سواری چه کند لشکرگاه. اخسیکتی. موکب شهسوار خوبان رفت لاشۀ صبر ما دمادم شد. خاقانی. لاشۀ تن که بمسمار غم افتاد رواست رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم. خاقانی. تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود لاشۀ خر ز آب خضر سیر شکم داشتن. خاقانی. وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند. سعدی. مجنبان لاشه در رزمی که دستانی کند رستم مپران باشه در روزی که طوفانی کند صرصر. صاحب علی آبادی. ، خر. (برهان) (غیاث) : و اهل الهند لایحملون الاعلی البقر و علیه یرفعون اثقالهم فی الاسفار و رکوب الحمیر عند هم عیب کبیر و حمیر هم صغار الاجرام یسمونها اللاشه. (ابن بطوطه) : منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خرد پس از آن لاشه رفت و رشته ببرد تخم عشق از دوم نظر باشد پس از آن اشک رشک بر باشد. سنائی. آخر نه سیّدی که سوار براق بود برلاشۀ برهنۀ بس مختصر نشست. سیدحسن غزنوی. لاشه ای تا کی رسد آنجا که رخش او کشند کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری. انوری. رفته زین سو لاشه ای در زیر وز آنسو کنون ابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده ام. خاقانی. خاقانی وار لاشۀ عمر برآخور حرص و آز بستیم. خاقانی. لاشه چون سم فکند بس نبرد منت نعلبند یابیطار. خاقانی. چون لاشۀ تو سخره گرفتند بر تو چرخ منت به نزل یک تن تنها برافکند. خاقانی. کس ندیده ست نمد زینش خشک سست شد لاشه به جائیش ببند. خاقانی. بر لاشۀ عجز بر نهم رخت تا رخش عنان قدر در آرم. خاقانی. چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر چو لاشه بسته گلوئی بریسمان قضا. خاقانی. مدتی از بهر حاصل کردن مرسوم خویش خواستم دستوری و کردم بر آنجانب گذر گفتم این عامل که با وی صحبتی دارم قدیم نقد فرماید بشهر و جنس بر ده اینقدر کی گمان کردم که هر بنده که باشد پیش شاه جای اونزدیکتر خطش نویسد دورتر هست پنجه روز تا بر خط عامل رفته اند چاکران و لاشگانم سوبسوی ودربدر یکدرم حاصل نگشت و از دویدن مانده اند لاشگانم سست پای و چاکرانم خیره سر. ظهیرالدین (از ابدع البدایع). لاشۀ دل را ز عشق بار گران بر نهاد فانی لاشی چو گشت یار هویداش شد. عطار. در سر آمد لاشۀ صبرم زعجز تنگ اسب امتحان چندی کشی. عطار
تن. تن مُرده. جیفه. مردار. جسد. لاش. لش. تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح. مردۀ جمیع حیوانات. (برهان). کالبد انسانی پس از مرگ. (انجمن آرا). جسم بیروح حیوان. جسد روح بشدۀ جانور از آدمی و جز آن: یا غبار لاشۀ دیو سپید بر سوار سیستان خواهم فشاند. خاقانی. احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید. (گلستان) ، آدمی و اسب و خر لاغر و پیر و زبون را گویند. (برهان). زبون و لاغر و ضعیف مطلق خواه انسان خواه حیوان و اکثر این لفظ صفت اسب و خر واقع شود. (غیاث) (در فارسی لاشه گویند و از آن خر لاغرو ضعیف خواهند و توسعاً در سایر ستور و حیوان چون لاشه سگ و جز آن گویند). ضعیف و لاغر از حیوان و انسان. (آنندراج). ستور از کار افتاده. هر جانور سخت نزار سخت نحیف سخت لاغر: خم خانه خر سر ای خر پیر نه راه بری نه باربرگیر زین لاشه و لنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. سوزنی. مدد لاشه سواری چه کند لشکرگاه. اخسیکتی. موکب شهسوار خوبان رفت لاشۀ صبر ما دمادم شد. خاقانی. لاشۀ تن که بمسمار غم افتاد رواست رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم. خاقانی. تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود لاشۀ خر ز آب خضر سیر شکم داشتن. خاقانی. وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند. سعدی. مجنبان لاشه در رزمی که دستانی کند رستم مپران باشه در روزی که طوفانی کند صرصر. صاحب علی آبادی. ، خر. (برهان) (غیاث) : و اهل الهند لایحملون الاعلی البقر و علیه یرفعون اثقالهم فی الاسفار و رکوب الحمیر عند هم عیب کبیر و حمیر هم صغار الاجرام یسمونها اللاشه. (ابن بطوطه) : منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خُرد پس از آن لاشه رفت و رشته ببرد تخم عشق از دوم نظر باشد پس از آن اشک رشک بر باشد. سنائی. آخر نه سیّدی که سوار براق بود برلاشۀ برهنۀ بس مختصر نشست. سیدحسن غزنوی. لاشه ای تا کی رسد آنجا که رخش او کشند کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری. انوری. رفته زین سو لاشه ای در زیر وز آنسو کنون ابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده ام. خاقانی. خاقانی وار لاشۀ عمر برآخور حرص و آز بستیم. خاقانی. لاشه چون سم فکند بس نبرد منت نعلبند یابیطار. خاقانی. چون لاشۀ تو سخره گرفتند بر تو چرخ منت به نزل یک تن تنها برافکند. خاقانی. کس ندیده ست نمد زینش خشک سست شد لاشه به جائیش ببند. خاقانی. بر لاشۀ عجز بر نهم رخت تا رخش عنان قدر در آرم. خاقانی. چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر چو لاشه بسته گلوئی بریسمان قضا. خاقانی. مدتی از بهر حاصل کردن مرسوم خویش خواستم دستوری و کردم بر آنجانب گذر گفتم این عامل که با وی صحبتی دارم قدیم نقد فرماید بشهر و جنس بر ده اینقدر کی گمان کردم که هر بنده که باشد پیش شاه جای اونزدیکتر خطش نویسد دورتر هست پنجه روز تا بر خط عامل رفته اند چاکران و لاشگانم سوبسوی ودربدر یکدرم حاصل نگشت و از دویدن مانده اند لاشگانم سست پای و چاکرانم خیره سر. ظهیرالدین (از ابدع البدایع). لاشۀ دل را ز عشق بار گران بر نهاد فانی لاشی چو گشت یار هویداش شد. عطار. در سر آمد لاشۀ صبرم زعجز تنگ اسب امتحان چندی کشی. عطار
اشعیا10:30، قریه ’دان’ نیست، بلکه قریۀ کوچکی است که در میان جنیم و عناتوث واقع و ولتر گمان دارد همان عیسویه است که به مسافت دو میل به شمال اورشلیم واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
اشعیا10:30، قریه ’دان’ نیست، بلکه قریۀ کوچکی است که در میان جنیم و عناتوث واقع و ولتر گمان دارد همان عیسویه است که به مسافت دو میل به شمال اورشلیم واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
طپانچه. تپانچه. سیلی. چک. ج، لطمات: تو مرا یک لطمه بزن، گفت: حاشا که من هرگز این کنم و هیچ آزاد زاد پدر را لطمه نزند. (مجمل التواریخ). لطمۀ موج خشم او از بحر خضم حکایت میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 369). چون دریا باشند که اگرچه منبع آب جهان است و متضمن انواع جواهر و منافع گاه موج به یک لطمه جهانی خراب کند و عالمی فروبرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 124)
طپانچه. تپانچه. سیلی. چک. ج، لطمات: تو مرا یک لطمه بزن، گفت: حاشا که من هرگز این کنم و هیچ آزاد زاد پدر را لطمه نزند. (مجمل التواریخ). لطمۀ موج خشم او از بحر خضم حکایت میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 369). چون دریا باشند که اگرچه منبع آب جهان است و متضمن انواع جواهر و منافع گاه موج به یک لطمه جهانی خراب کند و عالمی فروبرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 124)
دهی از دهستان بیونیچ بخش کرند شهرستان شاه آباد. واقع در 14هزارگزی شمال کرند و 3هزارگزی ده جامی. دشت، سردسیر و دارای 40 تن سکنه. آب آن از چشمه و زه آب رود خانه محلی. محصول آنجا غلات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان بیونیچ بخش کرند شهرستان شاه آباد. واقع در 14هزارگزی شمال کرند و 3هزارگزی ده جامی. دشت، سردسیر و دارای 40 تن سکنه. آب آن از چشمه و زه آب رود خانه محلی. محصول آنجا غلات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی جزء دهستان پل رودبار بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در چهارده هزارگزی جنوب خاوری رودسر و دوهزارگزی شوسۀ رودسر به شهسوار. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 160 تن سکنه. آب آن از پل رود. محصول آنجا برنج. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان پل رودبار بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در چهارده هزارگزی جنوب خاوری رودسر و دوهزارگزی شوسۀ رودسر به شهسوار. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 160 تن سکنه. آب آن از پل رود. محصول آنجا برنج. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
زمین، جای، پیشانی، میانۀ پیشانی، دزدان که نزدیک باشند از تو. (منتهی الارب). اللصوص یکونون بالقرب منک. (اقرب الموارد) ، گرانی. یقال: القی بلطاته، ای بثقله. (منتهی الارب) ، دائرهاللطاه، گردش موی که بر پیشانی اسب و جز آن باشد. (منتهی الارب). لطاط
زمین، جای، پیشانی، میانۀ پیشانی، دزدان که نزدیک باشند از تو. (منتهی الارب). اللصوص یکونون بالقرب منک. (اقرب الموارد) ، گرانی. یقال: القی بلطاته، ای بثقله. (منتهی الارب) ، دائرهاللطاه، گردش موی که بر پیشانی اسب و جز آن باشد. (منتهی الارب). لطاط
شته، لیسک حلزون، پروانه کوچکی است که رنگ روی بالهای قدامیش نقره یی و پشت آنها خاکستری است. غنج. این پروانه بشکل کرم کوچک زرد رنگی است که سرو قسمتی از سینه اش سیاه است و آفت درختان سیب و گوجه و آلو و گیلاس و ازگیی و هلو و زرد الو و گلابی میباشد و از برگ این درختان تغذیه مینماید و آنها را بکلی ضایع میکند و از بین میبرد. پس از آنکه رشد غنج کامل شد بصورت اجتماع پیله بسته و در داخل پیله تبدیل به شفیره میشود وپس از 2 تا 3 هفته شفیره تبدیل به پروانه میگردد. برای دفع این آفت باید مرتبا برگهای آفت زده را کندوله کرد و سوزانید. این آفت در اکثر نقاط ایران وجود دارد لیشه
شته، لیسک حلزون، پروانه کوچکی است که رنگ روی بالهای قدامیش نقره یی و پشت آنها خاکستری است. غنج. این پروانه بشکل کرم کوچک زرد رنگی است که سرو قسمتی از سینه اش سیاه است و آفت درختان سیب و گوجه و آلو و گیلاس و ازگیی و هلو و زرد الو و گلابی میباشد و از برگ این درختان تغذیه مینماید و آنها را بکلی ضایع میکند و از بین میبرد. پس از آنکه رشد غنج کامل شد بصورت اجتماع پیله بسته و در داخل پیله تبدیل به شفیره میشود وپس از 2 تا 3 هفته شفیره تبدیل به پروانه میگردد. برای دفع این آفت باید مرتبا برگهای آفت زده را کندوله کرد و سوزانید. این آفت در اکثر نقاط ایران وجود دارد لیشه
تن مرده جسد میت جیفه مردار: احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید، جسد بی رمق لش: لاشه تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جانرا بدلش نعل سفر بربندیم. (خاقانی. سج. 541)، پیرو زبون (انسان و جانور) : زین لاشه ولنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. (سوزنی لغ)، خر الاغ: منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خرد پس از آن لاشه رفتو رشته ببرد. (سنائی لغ) (خر رفت و رسن ببرد امثال و حکم دهخدا) تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح، مرده جمیع حیوانات
تن مرده جسد میت جیفه مردار: احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید، جسد بی رمق لش: لاشه تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جانرا بدلش نعل سفر بربندیم. (خاقانی. سج. 541)، پیرو زبون (انسان و جانور) : زین لاشه ولنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. (سوزنی لغ)، خر الاغ: منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خرد پس از آن لاشه رفتو رشته ببرد. (سنائی لغ) (خر رفت و رسن ببرد امثال و حکم دهخدا) تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح، مرده جمیع حیوانات