جدول جو
جدول جو

معنی لشکرگیر - جستجوی لغت در جدول جو

لشکرگیر(زَ)
آنکه لشکر خصم را گیرد و مغلوب سازد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهرگیر
تصویر شهرگیر
(پسرانه)
فاتح شهر، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی و سالار اردشیر بابکان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لشکرگذار
تصویر لشکرگذار
لشکرکش، آنکه لشکر را به جنگ ببرد، فرمانده لشکر، لشکرگرا، سپه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگشا
تصویر لشکرگشا
لشکرگشاینده، لشکرشکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگاه
تصویر لشکرگاه
جای لشکر در میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکردار
تصویر لشکردار
دارندۀ لشکر، نگهدار لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکر
تصویر لشکرشکر
لشکرشکرنده، درهم شکنندۀ لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگرا
تصویر لشکرگرا
لشکرکش، آنکه لشکر را به جنگ ببرد، فرمانده لشکر، لشکرگذار، سپه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکارگیر
تصویر شکارگیر
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، صیدبند، نخجیرگر، شکارگر، نخجیرگیر، نخجیرگان، قانص، متصیّد، نخجیروال، حابل، نخجیرزن، صیدگر، صیدافکن، صیّاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرگیر
تصویر شیرگیر
شیر گیرنده، کسی که شیر را شکار می کند، کنایه از دلیر، پرزور
فرهنگ فارسی عمید
(شَ کَ)
شکرگیاه. رجوع به شکرگیاه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
نام یکی از نه نهرکه از هری رود بردارند. (نزهه القلوب چ لیدن ص 220)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
لشکرشکن. لشکرشکار:
شاه فرخنده پی و میری آزادخویی
گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام سردار سپه اردشیر بابکان. (از ولف) :
یکی مرد بد نام او شهرگیر
خردمند و سالار شاه اردشیر.
فردوسی.
فرودآمد از دژ دوان اردشیر
پیاده بشد پیش او شهرگیر.
فردوسی.
دوان دیدبان شد سوی شهرگیر
که پیروزگر گشت شاه اردشیر.
فردوسی
نام مردی که در میان لشکر اسکندر بوده است. (از ولف) :
یکی مرد بد نام او شهرگیر
بدستش زن و شوی گشته اسیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَلْ بُ)
گیرندۀ شهر. فاتح شهر:
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد ز اسکندر شهرگیر.
فردوسی.
نبشتند پس نامه ای بر حریر
ز شاهنشه اسکندر شهرگیر.
فردوسی.
چنین گفت با او یکی مرد پیر
که ای شاه نیک اختر شهرگیر.
فردوسی.
گردن هر مرکبی چون گردن قمری به طوق
از کمند شهریار شهرگیر شهردار.
فرخی.
خنیده به کلک و ستوده بتیر
بدین گنج بخش و بدان شهرگیر.
(گرشاسبنامه ص 10).
شاه جهان اسکندر شهرگیر میفرماید... (اسکندرنامه). از اسکندر ذوالقرنین شاه شاهان شهرگیر... (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
معسکر. (منتهی الارب). لشکرگه. جای لشکر. لشکرجای. اردو. رجوع به در اندره شود: چون خوشنواز (پادشاه هیاطله) این سخن بشنید به سرحدّ بلخ آمد و طخارستان و سپاه گرد کرد و لشکرگاه بزد و دانست که با فیروز برنیاید و سپاه او با سپاه عجم طاقت ندارد. (ترجمه طبری بلعمی). و خالد سپاه به حرب فراز کرد (در یمامه) و خود به تخت بنشست، اندر لشکرگاه. (ترجمه طبری بلعمی). و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم). جبغوکت، شهرکی خرم است و لشکرگاه چاچ بودی اندر قدیم. (حدودالعالم). پس آنجا فرمود که فرود آمدند و لشکرگاه بزدند. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی).
سخا بزرگ امیریست لشکرش بسیار
دل تو لشکر او را فراخ لشکرگاه.
فرخی.
ای مه و سال نگه کردن تو سوی سلیح
ای شب و روز تماشاگه تو لشکرگاه.
فرخی.
چون سواران سپه را بهم آورده بود
بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه.
منوچهری.
ای خداوندی که نصرت گرد لشکرگاه تست
چترت ایوان است و پیلت منظر و فحلت (؟) رواق.
منوچهری.
چون عبدوس به لشکرگاه رسید. (تاریخ بیهقی). فرمود تابوق و دهل بزدند و آواز از لشکرگاه برخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 465). دهل و بوق بزدند و مبشران را خلعت و صلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 441). با تعبیۀ تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم. (تاریخ بیهقی ص 350). رسول سلجوقیان را به لشکرگاه آوردند و منزل نیکو دادند. (تاریخ بیهقی ص 513). طلیعۀ لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان. (تاریخ بیهقی ص 354). پس کوتوال را گفت بر اثر ما به لشکرگاه آی با جملۀ سرهنگان. (تاریخ بیهقی ص 240) .امیر از پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش و حدیث میکردند تا به لشکرگاه رسیدند. (تاریخ بیهقی ص 252). به نشابور در جنگ خویشتن را به شبه رسولی به لشکرگاه دارا برد. (تاریخ بیهقی ص 90). و از آن جانب بهرام چوبین فرودآمد و لشکرگاه زد و چند روز میان ایشان رسول می آمد و میرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). اتفاق را باد مخالف برخاست و آن کشتی ها را به کنار لشکرگاه شهربراز افکند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). تا او از آنجا بگریخت و با لشکرگاه خود رفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). و از جای خویش نجنبند الاآنک ترکان را که از لشکرگاه بیرون می آیند بهزیمت ایشان را می کشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 80). لشکرگاه با خزاین جهان و رغائب بسیار و رقایق بیشمار و ممالیک و مواشی ماسوی انواع غلات و حبوبات بازگذاشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 71). چون به لشکرگاه بیرون آمدند خدا آن پیغمبران را اعلام کرد. (قصص الانبیاء ص 147). پس عقد امیر دیگر بر اسامه بست و بفرمود که لشکرگاه بیرون زند. (قصص الانبیاء ص 134). و طلحه به زمین شامیان بقوت شد و سپاه گرد وی رو در بیابان نهاده دربادیه ای که سمیر خوانند آنجا لشکرگاه بزد. (قصص الانبیاء ص 234). طالوت برخاست و با لشکر به زیر آن کوه آمدند و لشکرگاه بزدند. (قصص الانبیاء ص 149).
دعوتم کردی به لشکرگاه خاقان کبیر
حبذا لشکرگه خاقان اکبر حبذا.
خاقانی.
وز طناب خیمه ها برگرد لشکرگاه حاج
صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیده اند.
خاقانی.
گشته داود نبی زرّاد لشکرگاه او
باز صاحب جیش آن لشکر سلیمان آمده.
خاقانی.
شاه ریاحین بساخت لشکرگاه از چمن
نیسان کان دید کرد لشکری از ضیمران.
خاقانی.
به لشکرگاه دارم روی و بر سلطان فشانم جان
گران دریاست وین خورشید من نیلوفرم باری.
خاقانی.
گر یک دو نفس بدزدم اندرماهی
تا داددلی بخواهم از دلخواهی
بینی فلک انگیخته لشکرگاهی
از غم رصدی نشانده بر هر راهی.
خاقانی.
سپیده دم ز لشکرگاه خسرو
سوی باغ سپید آمد روارو.
نظامی.
چو آمد سوی لشکرگاه نومید
دلش میسوخت از گرمی چو خورشید.
نظامی.
از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشکرگاهی کشید بر راه.
نظامی.
یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید.
نظامی.
نزد شاهنشه چه کار اوباش لشکرگاه را.
مولوی.
ای سلیمان بهر لشکرگاه را
در سفر میدار این آگاه را.
مولوی
لغت نامه دهخدا
آنکه شیر را بگیرد و شکارکند، آنکه با شیر درآویزد و بدو پیروز گردد، (از یادداشت مؤلف)، شجاع، سخت شجاع، سخت دلیر و شجاع، بسیار دلیر، (یادداشت مؤلف) :
چه جویی نبرد یکی مرد پیر
که کاوس خواندی ورا شیرگیر،
فردوسی،
برفت از پسش رستم شیرگیر
ببارید بر لشکرش گرز و تیر،
فردوسی،
ز دارای دارای بن اردشیر
سوی قیصر اسکندر شیرگیر،
فردوسی،
منم گفت گردافکن و شیرگیر
کمند و کمان دارم و گرز و تیر،
فردوسی،
که آن روز افکنده بودند تیر
سیاووش و گرسیوز شیرگیر،
فردوسی،
گمانی نبردم که از اردشیر
یکی نامجوی آید و شیرگیر،
فردوسی،
دراو مجلس ماهرویان مجلس
در او خانه شیرگیران لشکر،
فرخی،
آگهی شان نه زآهنین جگری
شیرگیری و اژدهاشکری،
نظامی،
چون صبح به مهر بی نظیر است
چون مهر به کینه شیرگیر است،
نظامی،
تو آن شیرگیری که در وقت جنگ
ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ،
نظامی،
شیرگیری ولیک نز مستی
شیرگیری به اژدهادستی،
نظامی،
شیرگیر از خون نرّه شیر خورد
تو بگویی او نکرد آن باده کرد،
مولوی،
سوی خرگوشان دوید آن شیرگیر
کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر،
مولوی،
بدو گفتم ای سرور شیرگیر
چه فرسوده گشتی چو روباه پیر،
سعدی (بوستان)،
جوانان پیل افکن شیرگیر
ندانند دستان روباه پیر،
سعدی (بوستان)،
ز نیروی سرپنجۀ شیرگیر
فرومانده عاجز چو روباه پیر،
سعدی (بوستان)،
هر درخت کهن که دیدی به زور سرپنجۀ شیرگیر از بیخ برکندی، (گلستان)،
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود،
حافظ،
عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهوببین،
حافظ،
ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود
در سایۀ تو ملک فراغت میسرم،
حافظ،
- گو شیرگیر، پهلوان سخت دلیر و شجاع، یل شیرگیر، (ازیادداشت مؤلف) :
چنین داد پاسخ مر او را هجیر
که شاید بدن کاّن گو شیرگیر،
فردوسی،
سپهدارشان اردشیر دلیر
که بد پور بیژن گوی شیرگیر،
فردوسی،
- یل شیرگیر، پهلوان سخت شجاع و دلیر، (یادداشت مؤلف) :
بهار و تموز و زمستان و تیر
نیاسود هرگز یل شیرگیر،
فردوسی،
ز بس نیزه و خنجر و گرز و تیر
که شد ساخته بر یل شیرگیر،
فردوسی،
به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافکن و گرد و شمشیرگیر،
فردوسی،
چو آرش که بردی به فرسنگ تیر
چو پیروز قارن یل شیرگیر،
فردوسی،
چنین گفت از باره شاه اردشیر
که بفراز رزم ای یل شیرگیر،
فردوسی،
، جری شده، (یادداشت مؤلف)، مردم مست، (از برهان) (از غیاث) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری)، نیم مست، (فرهنگ اوبهی) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری)، کسی که او را نشئۀ مستی شراب متوسط باشد، مرتبه ای از مستی، نیم مست، (یادداشت مؤلف)، کسی که کیفش رسا باشد و از جا درنیاید و خودداری نماید، (از غیاث)، به معنی مست و دلیر است، گویند بهرام گور وقتی در شکار خفته ای را دید در حوالی در قلعه افتاده و کلاغ با منقار چشم او را برمی آورد، یقین کرد مرده است چون معلوم شد از غایت مستی و بیخودی از خود بیخبر شده به نظر بهرام گور شگفت آمده حکم به منع شراب کرد و مدتی مردم ممنوع بودند الا در خلوت پنهانی، وقتی کفش دوزی زنی گرفت و از ضعف باه او را قوت تصرف نبود برای معالجه قدری شراب کهنه خورد مقارن این کار از کوچه غوغایی برآمد وی نیز بیرون دوید شیری دید که زنجیر بگسیخته و بیرون آمده و مردم از آن گریزانند وی از سورت مستی بر شیر حمله کرد مشتی چند بر بناگوش شیر زد و شیر را بگرفت و بداشت تا شیربانان دررسیدند، چون این قصه به عرض شاه رسیدبخندید و کفشگر را بخواست و از راز آگاه شد و به محرمان حضور گفت شراب نه چندان باید خورد که افتد و کلاغ چشم آدمی را برآورد بلکه آن قدر باید خورد که مست و شیرگیر شود، و این سخن مثل شد و بماند، (از آنندراج) (از انجمن آرا)،
- شیرگیر کردن، نیم مست کردن، (از فرهنگ جهانگیری) :
بلبلان را مست کرد آن مطربان را شیرگیر
تا که در سازند با هم نغمۀ داود را،
مولوی،
، معزز و صاحب مرتبه، (از غیاث) (از بهار عجم)،
نام روز بیست وهشتم باشداز ماههای ملکی، (برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، نام روز بیست وهشتم از هر ماه شمسی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(َل کَ گَهْ)
لشکرگاه. جای لشکر. معسکر. معرکه. (؟) (نصاب) :
به لشکرگه دشمن اندرفتاد
چو اندر گیا آتش تیز و باد.
دقیقی.
چو آمد به لشکرگه خویش باز
شبیخون سگالید گردن فراز.
فردوسی.
ز اسبان گله هر چه بودش به کوه
به لشکرگه آورد یکسر گروه.
فردوسی.
بیاراست لشکرگهی شاهوار
به قلب اندرون تیغزن صد هزار.
فردوسی.
بخارا پر از گرز و کوپال بود
که لشکرگه شاه هیتال بود.
فردوسی.
به آموی لشکرگهی ساختن
شب و روز ناسودن از تاختن.
فردوسی.
به لشکرگه آمد از این رزمگاه
که بخشش کند خواسته بر سپاه.
فردوسی.
به لشکرگهش کس فرستاد زود
بفرمودتا خواسته هر چه بود.
فردوسی.
به لشکرگهش برد خواهم کنون
مگر کاید از سنگ خارا برون.
فردوسی.
به لشکرگه آورد لشکر ز شهر
ز گیتی بر این گونه جوینده بهر.
فردوسی.
پیاده به پیش اندر افکنده خوار
به لشکرگه آوردش از کارزار.
فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه رده ژنده پیل.
فردوسی.
که لشکرگه نامور شاه بود
سکندر که با تخت همراه بود.
فردوسی.
به لشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بی نیاز.
فردوسی.
ز اسپان گله هر چه شایسته بود
ز هر سو به لشکرگه آورد زود.
فردوسی.
بیامد به لشکرگه خویش باز
بدید آن نشان نشیب و فراز.
فردوسی.
همانگه ز لشکرگه اندرکشید
بیامد سپه را همه بنگرید.
فردوسی.
به لشکرگه آمد سپهدار طوس
پر از خون دل و رخ شده آبنوس.
فردوسی.
به لشکرگه آوردش از پیش صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف.
فردوسی.
بیامد به لشکرگه خویش باز
دلی پر ز اندیشه های دراز.
فردوسی.
به لشکرگه خویش بنهاد روی
بخشم و پر از غم دل از کار اوی.
فردوسی.
به لشکرگه خویش تازید زود
که اندیشۀ دل بدانگونه بود.
فردوسی.
سپه را به لشکرگه اندرکشید
بزد دست وگرز گران برکشید.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت چون بود دوش
ز لشکرگه گشن و چندین خروش.
فردوسی.
به لشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و به یک سو ز انبوه بود.
فردوسی.
بجایی که بودند اسبان یله
به لشکرگه آورد چوپان گله.
فردوسی.
باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم.
فرخی.
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
صدرۀ سبز باز کرد از بر.
فرخی.
تو گویی این دل من جایگاه عشق شده ست
نه جایگاه که لشکرگهی پر از لشکر.
فرخی.
چون به لشکرگه او آینۀ پیل زنند
شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند.
منوچهری.
جهان پهلوان مست با کام و ناز
به لشکرگه خویشتن رفت باز.
اسدی (گرشاسب نامه ص 54).
مگر لشکرگه غلمان خلدند
سرادقشان زده دیبای اخضر.
ناصرخسرو.
لشکرگه سفاهت من عرض داد دیو
من ایستاده همره عارض به عرضگاه.
سوزنی.
عید ملایک است ز لشکرگه ملک
دیوی غلام بوده به دریا معسکرش.
خاقانی.
محتاج به لشکر نیی ایرا که ز دولت
دارندۀ لشکرگه این هفت بنایی.
خاقانی.
لشکرگهت با حاشیت گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته.
خاقانی.
باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
ای سپاه حق بعون رای تو
کرده بر لشکرگه باطل کمین.
خاقانی.
لشکرگه تو سپهر خضرا
گیسوی تو چتر و غمزه طغرا.
نظامی.
یکی زین صد که میگویی رهی را
نگوید مطربی لشکرگهی را.
نظامی.
گرانباری مال چندان مجوی
که افتد به لشکرگهت گفتگوی.
نظامی.
خواجه را بارگه (؟) فتاد از پای
دید لشکرگهی و جست از جای.
نظامی.
شبیخون غم آمد بر ره دل
شکست افتاد بر لشکرگه دل.
نظامی.
چون که به لشکرگه و رایت رسید
بوی نوازش به ولایت رسید.
نظامی.
حذر کار مردان کارآگه است
یزک سد رویین لشکرگه است.
سعدی.
به لشکرگهش برد و بر خیمه دست
چو دزدان خونی به گردن ببست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
نام دهی جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در 68 هزارگزی شمال ضیأآباد و دوازده هزارگزی راه عمومی. کوهستان. سردسیر. دارای 150 تن سکنه. شیعه، کردی زبان. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم و جاجیم و جوال بافی. راه آن مالرو است و از طریق ارس آباد ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی از دهستان مرغا، بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 54 هزارگزی باختری ایذه. کوهستانی و معتدل. دارای 150 تن سکنه. شیعه، فارسی و بختیاری زبان. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تِ مَ)
که بسیار مرد سپاهی از آنجای برون آید یا توان خواست
لغت نامه دهخدا
(رِ خوا / خا)
سائق جیش:
لشکرگذار باشد دشمن شکار باشد
دیناربخش باشد دیناربار باشد.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(رِ جَ / جِ پَ رَ)
لشکرگشای. فاتح در مقابل لشکر خصم
لغت نامه دهخدا
(تِ مَ پَ)
دارندۀ لشکر. سرلشکر: کارهای مملکت به مردان کار و لشکر و لشکردار راست آید. (مرزبان نامه)
لغت نامه دهخدا
(نَ /نِ بَ هََ زَ)
کشتی که به سبب گرانی به جای خود تواند ایستاد. (آنندراج) :
بود معذور گر در وجد آید سالک واصل
که کشتی نیست لنگرگیر چون گردیددریائی.
محمدسعید اشرف
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ چَ)
صیاد. (زمخشری) (ناظم الاطباء). شکارگر. (ناظم الاطباء). شکارچی. نخجیرگر. و رجوع به مترادفات شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ)
گیرندۀ کشور. کشورستان. فاتح کشور. مملکت گیر. کشورگشای:
میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشورگیر جهان ستان.
فرخی.
ملک شیردلی خسرو شمشیرزنی
شاه لشکرشکنی پادشه کشورگیر.
معزی.
به سر کلک وی آراست ملک
خسرو شرق و شه کشورگیر.
سوزنی.
این چه دعوی شگرف است بگوی ای خر پیر
که منم شاعر لشکرشکن کشورگیر.
سوزنی.
از رای منیر کشورگیر که منبع افاضت اجرام آسمان و مرجع افادت آثار اختران است. (سندبادنامه ص 226).
شاه کرپ ارسلان کشورگیر
به ز الپ ارسلان بتاج و سریر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
گرفتار. ظاهراً مانند نمک گیر:
مشوبر طرۀ شیرین شکرگیر
وگر گیری نخست از خویشتن گیر.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لشکر گیر
تصویر لشکر گیر
کسی که لشکردشمن را مغلوب کند فاتح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرگیر
تصویر شیرگیر
گیرنده شیر و پیروزمند، شجاع، دلیر و دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکرگه
تصویر لشکرگه
لشکرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرگیر
تصویر شکرگیر
گرفتار، نمک گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکرگاه
تصویر لشکرگاه
جایی که لشکر اقامت کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لشکرگشا
تصویر لشکرگشا
((~. گُ) )
فاتح
فرهنگ فارسی معین
اردو، اردوگاه، خرگاه، خرگه، لشکرگه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تله گذار گوشتخواران گربه سان بزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی