جدول جو
جدول جو

معنی لشفریت - جستجوی لغت در جدول جو

لشفریت(لِ شِ)
ظرفی از ظروف آشپزخانه که زیر بابزن گذارده شود برای گرفتن چربی گوشت
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بشریت
تصویر بشریت
انسان بودن، انسانیت، مردمی، نوع انسان، تمام انسان ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عفریت
تصویر عفریت
موجود زشت، بد و سهمناک، خبیث، منکر، زن پیر و زشت، موجود زشت و نیرومند، غول، جن بزرگ و نیرومند، زشت و قوی هیکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفرات
تصویر شفرات
شفره ها، وسیله های آهنی لبه تیز که با آن پشت چرمها و تیماج را می تراشند، گزان ها، گزن ها، نشگرده ها، جمع واژۀ شفره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفریت
تصویر نفریت
التهاب کلیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکری
تصویر لشکری
مربوط به لشکر، مقابل کشوری، فردی از لشکر، سرباز، نظامی، سپاهی
فرهنگ فارسی عمید
(عِ فِرْ ری)
به غایت رساننده هر چیزی، مرد درگذرنده در امور و رسا و مبالغه کننده در آن و زیرک. (منتهی الارب). عفریت. رجوع به عفریت شود
لغت نامه دهخدا
(کَسْءْ)
مأخوذ از شریط تازی به معنی بستن عدل و صندوق و بار با طناب و آمادگی آن جهت حمل. (ناظم الاطباء). به لهجۀ آذری شلیت می گویند. رجوع به شریط شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
عفریت نفریت، از اتباع است. رجوع به نفر شود
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
نام یکی از سرداران دیلم که با سپاهیان خود به اصفهان حمله برد و همانجا به دست کیغلغ کشته شد. در ترجمه محاسن اصفهان آمده: لشکری رئیس دیلمان در سال 319 هجری قمری با غلبۀ لشکریان روی به قصد اصفهان نهاد و ایشان را بقسمت اموال و ضیاعات و اباحت اطفال و عورات امیدهای بسیار و وعده بیشمار میداد اصفهانیان بر تمسک به عروه الوثقاء دعاآغاز کردند و زبان بزاری و خشوع برگشودند. چون بجانب قلعۀ ماربین رسید احمد بن کیغلغ بیرون آمد و او رابه قتل آورده سرش را به شهر روانه کرد:
جاء اللعین اللشکری بعصبه
مخذوله مثل الدبا متبدّدا
فرموا بسهم کیغلغی صائب
مازال ینفذفی الطغاه مسدداً
فتوا کلوا و تخاذلوا و تقطروا
جرحی و قتلی فی الفیافی همدا
لولا الامیر و حفظه لبلادنا
کنا عناه او وحوشاً ابّدا
لما رأیت باصفهان و قطرها
زرعاً و لاضرعاً و لامستوقدا
فرّالکماه و ذب ّ عنا وحده
واللیث یحمی خیسه متفردا.
(ترجمه محاسن اصفهان ص 84)
ابن عیسی بن سلیمان بن محمد درم کوب. چهارمین سلطان از سلاطین هرموز. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 225 شود
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
منسوب به لشکر، سپاهی. مرد سپاهی. (غیاث). مقابل کشوری. مقابل شهری. جندی. یک تن از افراد سپاه. عسکر. مرد جنگ. یکی از افراد لشکر. ج، لشکریان: و مردمان وی (دیلمان خاصه) همه لشکریانند یا برزیگر. (حدودالعالم). مردمان این ناحیت جز لشکری و برزیگر نباشند. (حدود العالم).
گزین کرد هشتاد تن نوذری
همه گرزدار و همه لشکری.
فردوسی.
که از شاه و دستور و ازلشکری
بر آن گونه نشنید کس داوری.
فردوسی.
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر و لشکری.
فردوسی.
پس پشت بدشارسان هری
به پیش اندرون تیغزن لشکری.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که گر مهتری
بیابی، مکن جنگ با لشکری.
فردوسی.
بدانست شهری و هم لشکری
کزان کار شور آید و داوری.
فردوسی.
پراکنده شهری و هم لشکری
همی جست هر کس ره مهتری.
فردوسی.
یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد
زان شد به پیش چشم من امروز چون پری
لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری.
فرخی.
آلتونتاش... گفت بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). وی پیر شده است و از وی کاری نمی آیدمراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیرماضی بنشیند. (تاریخ بیهقی). پس از فرمان های ما بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). کار از درجۀ سخن به درجۀ شمشیر کشید و رعیت و لشکری میل سوی عیسی کردند. (تاریخ بیهقی ص 341).
چوچاره نبد شهری و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری.
اسدی (گرشاسب نامه ص 310).
ز شاهانی ار پیشه ور گوهری
پدر ورزگر داری ار لشکری.
اسدی (گرشاسب نامه ص 19).
ترا خط قید علوم است و خاطر
چوزنجیر مرکب لشکری را.
ناصرخسرو.
آنکه تنها سپاهی است آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت دید نیز براندن گرفت. (تاریخ سیستان).
غریق منت و احسان بیشمار تواند
ز لشکری و رعیت ز عامی و علوی.
سوزنی.
در عراق و کهستان قحطسالی عظیم بود لشکری به رنجی تمام به بغداد رسید. (راحهالصدور راوندی). چنین گوید برزویۀ طبیب مقدّم اطبای پارس که پدر من از لشکریان بود. (کلیله و دمنه). و لشکری ورعیت بر طاعت و عبودیت بیارامید. (کلیله و دمنه).
یار چون لشکری شود من نیز
بر پیش لشکری توانم شد.
خاقانی.
لشکریان را از برای دفع شر و اطفاء آن نایره برنشاند. (سندبادنامه ص 202). در تقوی تا بحدی بود که در ابتدا مادرش مرغی بریان کرده بود گفت بخور که در خانه خود پرورده ام و در هیچ شبهت نیست. احمد گفت روزی به بام همسایه برشد و از آن بام دانه ای چند بخورد و آن همسایه لشکری بود، حلق مرا نشاید. (تذکره الاولیاء عطار). نقل است که ابراهیم روزی به صحرا رفته بود، لشکریی پیش آمد گفت تو چه کسی، گفت بنده ای. گفت آبادانی از کدام طرف است اشارت به گورستان کرد. آن مرد گفت بر من استخفاف میکنی و تازیانه ای چند بر سر او زد. (تذکره الاولیاء عطار). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دور افتاده... (گلستان).
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری.
سعدی.
ای کودک لشکری که لشکرشکنی
تا کی دل ما چو قلب لشکر شکنی.
سعدی.
عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا
هرکه سفر نمیکند دل ندهد به لشکری.
سعدی.
چون دست رس نماند مرا لشکری شدم
دنیا به دست نامد و دین رفت برسری.
سعدی.
جان بدهم و بندهم خاک درت ز دست
هر چند باددست بود مرد لشکری.
مکی طولانی.
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم.
حافظ.
عسکره، لشکری گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لافْ فِ)
نام بخشی از ایزر، ولایت گرنبل. دارای 280 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
ژاک، از محاسبین فرانسه، مولد بایون (1767-1844م،)، وی در انقلاب 1830 میلادی سهمی بسزا داشت
لغت نامه دهخدا
(صِ)
مرد محتاج بسیار عیال تهی دست. تاء زاید است. (منتهی الارب). الصفریت الفقیر و التاء زایده. (قطر المحیط). ج، صفاریت. درویش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قِمَ خوَرْ / خُرْ دَ)
درخت بودن. از شجر عربی به اضافۀ ’یّت’ مصدری ترکیب شده و این گونه مصادر را اصطلاحاً مصدر صناعی یا جعلی گویند: و نبات آن (یاسمین) مابین شجر و یقطین است یعنی نه مانند درخت ایستاده است و نه مانند یقطین بر زمین مفروش، خصوص سفید آن و نیز زرد وکبود آن را شجریت غالب و در بعضی بلاد درخت آن عظیم میگردد... (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مرد سخت خبیث کربز. (منتهی الارب). عفریت. رجوع به عفریت شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
قسمی از انار اعلا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ ری یَ)
انسانیت. (ناظم الاطباء). مردمی: کمترین درجه اندر صحو رؤیت بازماندگی بشریت بود. (کشف المحجوب ص 233).
گفتم: ز وادی بشریت توان گذشت
گفتا: توان اگر نبود مرکبت جمام.
خاقانی.
- ضعف بشریت، ناتوانی انسانی: از ضعف بشریت تاب آفتاب نیاورد. (گلستان).
- طبع بشریت، طبعیت و خوی انسانی و سرشت انسانی. (ناظم الاطباء) : و محمود نیز آنرا که ساختند خریداری کرد بطبع بشریت که نتوانست دید کسی را که جای او را سزاوار باشد. (تاریخ بیهقی) ، فصل باران هند برسات. (فرهنگ فارسی معین). والمدینه (مدینه هنور بالهند) علی نصف میل من البحر و فی ایام البشکال و هو المطر، یشتد هیجان هذا البحر و طغیانه. (ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
شهرکی است در کوهستانهای حلب از این شهر بسال 561 ه. ق. مردی برخاست و دعوی پیغمبری کرد سپاه شام بر او دست یافتند و خود و یارانش را کشتند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
ژیلبر دو. نام سپهبد فرانسه بروزگار شارل هفتم و یکی از یاران ژاندارک. (حدود 1380-1463 میلادی)
لوئیز دو. دخترخواندۀ ملکۀ آن دتریش ومحبوب لوئی سیزدهم. مولد وزینیو. (1618-1665 میلادی)
مادام ماری مادلن دو. ادیبۀ فرانسوی. مولد پاریس. (1634-1693 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(فِرْ ریِ)
ژولین. نام قاضی فرانسوی. مولد ژنزاک. (1798-1861 میلادی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نفریت
تصویر نفریت
فرانسوی گرده باد (ورم کلیه) فرانسوی یشم یشب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکری
تصویر لشکری
مرد سپاهی، مرد جنگ، مقابل کشوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفریت
تصویر عفریت
ظالم و ستمکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشریت
تصویر بشریت
انسانیت، مردمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکری
تصویر لشکری
سپاهی، سرباز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عفریت
تصویر عفریت
((عِ))
موجود زشت و ترسناک، دیو، غول، جمع عفاریت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشریت
تصویر بشریت
((بَ شَ یَّ))
وضع یا کیفیت بشر بودن، نوع انسان، مجموعه انسان ها، منش یا رفتار انسانی، انسانیت
فرهنگ فارسی معین
آدمیت، انسانیت، مردمی
متضاد: حیوانیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اهریمن، دیو، شیطان، عفریته، غول، عجوزه
متضاد: فرشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارتشی، سپاهی، سرباز، نظامی
متضاد: کشوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شهری سازی، تابعیّت
دیکشنری اردو به فارسی