جدول جو
جدول جو

معنی لشت - جستجوی لغت در جدول جو

لشت
(لَ)
پنجۀ عروس و آن نوعی از خرماست. (در جیرفت)
لغت نامه دهخدا
لشت
(لُ)
قوی و استوار. (از مجعولات شعوری) و ظاهراً مصحف لست باشد
لغت نامه دهخدا
لشت
قوی و استوار
تصویری از لشت
تصویر لشت
فرهنگ لغت هوشیار
لشت
دربی که از شاخه های نازک درخت ساخته شده باشد، طنابی از ساقه ی مو برای کشیدن چوب یا حیوان مرده، قلاده ی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پلشت
تصویر پلشت
چرک آلود، پلید، آلوده، چرکین، برای مثال با دل پاک مرا جامۀ ناپاک سزاست / بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت (کسائی - ۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشتن
تصویر لشتن
لیسیدن، زبان به چیزی مالیدن، با زبان چیزی را پاک کردن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَ)
یا آلاشت، قصبۀ مرکز دهستان ولوپی از بخش سوادکوه شهرستان شاهی است. در 26 هزارگزی باختر پل سفید و 30 هزارگزی جنوب باختری زیراب قرار دارد. الشت بوسیلۀ راه فرعی بطول 30 هزار گز به ایستگاه راه آهن زیراب مربوطاست. کوهستانی و سردسیر و سالم است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول عمده آن لبنیات و غلات، و شغل مردان زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های پشمی است. دبستان و شعبه بهداری دارد. جمعیت آن در حدود 2500 تن است و بزبان مازندرانی و فارسی سخن میگویند و عموماً مذهب تشیع دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ذیل آلاشت). و رجوع به آلاشت شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نام ناحیتی از نوزده ناحیۀگیلان. محدود از مشرق به لاهیجان و از جنوب و مغرب به موازی رشت و از شمال به بحر خزر و دهانه های متعدد دلتای سفیدرود که از آن گذشته رسوبات بسیاری با خود آورده و تشکیل اراضی زراعتی حاصلخیزی میدهد. در ساحل آن جنگل اناری است که آن را انارکاله مینامند. محصول آن ابریشم و برنج و کتان و سبزی و انار و توتون. عده قراء در حدود چهل و مهمترین آن حورشار است که دارای بازار و حمام و مسجد میباشد، دیگر حله رود و لیجا و لیموچا و نوده است. این ناحیه بواسطۀ ترعه هایی که از سفیدرود جدا شده آبیاری میشود و مهمتر از همه آنها نورود است. اهالی علاوه بر زراعت به صید ماهی و ساختن تور ماهیگیری اشتغال دارند و قسمتی از تجارت آنها بتوسط علی آباد با روسیه است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 270). نام یکی از بخشهای شهرستان رشت. این بخش در قسمت شمال خاوری شهرستان واقع و محدود است از شمال به دریای خزر. از خاور به رود خانه سفیدرود. از باختر به دهستان خشگ بیجار بخش خمام و از جنوب به بخش کوچصفهان. آب و هوای بخش مانند دیگر نقاط گیلان معتدل و مرطوب است. آب قراء بخش برای زراعت از نهرهای نورود و توشاجوب منشعب از سفیدرود است. محصول عمده بخش برنج و ابریشم و کنف و چای و صیفی است. این بخش از 42 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و مجموع نفوس آن در حدود 35 هزار نفر است. مرکز بخش قصبۀ حورشهر است که در روزهای شنبه و سه شنبه بازار عمومی دارد. قراء مهم این بخش عبارتند از: توچا. گفشه. لیچا. جوریاب. اژدها بلوچ. نوده. بندر علی آباد و چونچنان. در سال 1318 طرح جادۀ لشت نشا به کوچصفهان بوسیلۀ مالک محل کشیده شده و بواسطۀ پیش آمد وقایع شهریور 1320 تا سال 1327 هجری شمسی راکد مانده بود و در این سال مجدداً شروع به مرمت و شن ریزی و تکمیل جاده گردید و در تاریخ 2 تیر ماه 1328 خاتمه یافت و همان روز افتتاح شد و همه روزه بین مرکز بخش و رشت و لاهیجان اتومبیل رفت وآمد میکند. مرکز بخش با رشت ارتباط تلفنی دارد و درنظر است که از مرکز بخش بندر علی آباد راه فرعی اتومبیل رو احداث شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان حمداوی بخش لنگۀ شهرستان لار، واقع در 135 هزارگزی شمال باختری لنگه، در مدخل جنوبی تنگ خیال. دامنه، گرمسیر، مرطوب و مالاریائی دارای 79 تن سکنۀ سنی، زبان آنها عربی و فارسی محلی، آب آن از قنات و چاه و باران. محصولات غلات و خرما. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(ل تَ یِ تُ)
دهی از دهستان گلیجان شهرستان تنکابن، واقع در 15 هزارگزی جنوب باختری تنکابن و سه هزارگزی جنوب راه شوسۀتنکابن به رامسر. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 154 تن سکنه شیعه. گیلکی و فارسی زبان آب آن ازرود خانه چالکرود. محصول آنجا برنج و مرکبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
تماشا و تفرج کردن. (از برهان) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ پَ دَ)
لیشتن. لیسیدن. (برهان) (جهانگیری). زبان بر چیزی مالیدن. لستن:
لشتند آستانت بزرگان و مهتران
چون یوز پیر لشته به لب کاسۀ پنیر.
سوزنی (از جهانگیری).
و امروز لیشتن متداول است: مثل انگشت لیشته، سخت فقیر
لغت نامه دهخدا
(لِ تَ)
درخور لشتن. لیسیدنی
لغت نامه دهخدا
(پِ لَ / پِ لِ / پَ لَ)
آلوده. ناپاک. پلید. (اوبهی). فرخج. فژه. (لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی). فژاکن. فژاک. (لغت نامۀ اسدی). شوخگن. چرک. چرکین. مردار و نکبتی را گویند. (برهان قاطع) :
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگرنگردی از گرد او که گرم آئی.
شهید.
بادل پاک مرا جامۀ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی (از لغتنامۀ اسدی).
با دو کژدم نکرد زشتی هیچ
با دل من چرا شد ایدون زشت
زشت خوی پلید کرد مرا
هر کرا خو پلید هست پلشت.
کسائی.
و آن نیز گربه ای است پلشت و پیاستو.
فخری (از فرهنگ ضیاء).
، این لفظ در فرهنگستان معادل عفونی پذیرفته شده است و پلشت بر را بمعنی ضدعفونی گرفته اند و پلشت بری را بمعنی ضدعفونی کردن. (واژه های فرهنگستان تا پایان سال 1319 هجری شمسی). و این وضع نمایندۀ کمال بی اطلاعی از لغت و دوری تمام از ذوق ادبی و لغوی است
لغت نامه دهخدا
تصویری از رشت
تصویر رشت
خاکروبه، گرد و غبار تیره، یکی از شهرهای شمالی ایران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشت
تصویر دشت
صحرا و بیابان، زمین هموار و وسیع و بی آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زشت
تصویر زشت
بد شکل، بدگل، ناهموار، زبون، درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلشت
تصویر پلشت
آلوده، چرکین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشتن
تصویر لشتن
تماشا و تفرج لیسیدن، زبان بر چیزی مالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلشت
تصویر پلشت
((پِ لِ یا پَ لَ))
پلید، آلوده، چرکین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لشتن
تصویر لشتن
((لِ تَ))
لیسیدن، لیس زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پشت
تصویر پشت
عقب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لشتن
تصویر لشتن
تفریح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لغت
تصویر لغت
واژه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لذت
تصویر لذت
برخورداری
فرهنگ واژه فارسی سره
پلید، چرکین، چرک، عفونی، قذر، لچر، ناپاک، نجس، نکبتی
متضاد: پاک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استرآباد، یکی از آبادی های تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
از وسایل و ابزار خیش، دو چوب کمانی شکل که دو سر آن را به.، گام بلند، آدم قد بلند
فرهنگ گویش مازندرانی
دره ای در کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی
چوب را از درازا به گونه ی ورقه ای بریدن، قطع کردن شاخه با
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی روبروی آبشار نهرودبار کجور نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
ریسمانی از ساقه ی مو برای کشیدن چوب یا حیوان مرده، تلف –
فرهنگ گویش مازندرانی
دریاچه ای در بیرون بشم کلاردشت، محلی از مرتع که فاقد پوشش گیاهی باشد، نام مرتعی در آمل، راه سربالایی تندو ناهموار، بخشی از تپه و خاکی که در اثر
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره گوشتی که از زیرچانه تا زیر سینه ی برخی از جانوران قرار
فرهنگ گویش مازندرانی
از ادوات مربوط به دستگاه پارچه باقی سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی