لزم. لزوم. لزامه. لزمه. لزمان. پیوسته ماندن با کسی. لازم گردیدن وی را. (منتهی الارب). ملازمت. (زوزنی). با کسی یا چیزی پیوسته بودن. (زوزنی). با کسی یا جائی پیوسته بودن. (دستور اللغه). با کسی یا بجایی پیوسته بودن. (ترجمان القرآن جرجانی). ملازم بودن به چیزی. (منتخب اللغات) ، لازم گردیدن و واجب شدن حق بر کسی. (منتهی الارب)
لزم. لزوم. لزامه. لزمه. لزمان. پیوسته ماندن با کسی. لازم گردیدن وی را. (منتهی الارب). ملازمت. (زوزنی). با کسی یا چیزی پیوسته بودن. (زوزنی). با کسی یا جائی پیوسته بودن. (دستور اللغه). با کسی یا بجایی پیوسته بودن. (ترجمان القرآن جرجانی). ملازم بودن به چیزی. (منتخب اللغات) ، لازم گردیدن و واجب شدن حق بر کسی. (منتهی الارب)
لازم کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی تهذیب عادل) (آنندراج). واجب و لازم گردانیدن. (منتهی الارب). لازم گردانیدن بر خود یا بر غیر. (غیاث اللغات). اثبات و ادامۀ چیزی. (از اقرب الموارد) : هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت. سعدی (گلستان).
لازم کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی تهذیب عادل) (آنندراج). واجب و لازم گردانیدن. (منتهی الارب). لازم گردانیدن بر خود یا بر غیر. (غیاث اللغات). اثبات و ادامۀ چیزی. (از اقرب الموارد) : هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت. سعدی (گلستان).
انبر. (مهذب الاسماء). دو چوب که میان آن به آهن بندند و آن نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقل گر است. (آنندراج). کلبتین و انبر و یا آچار که چیزی را بدان محکم گرفته می پیچانند، پیچ و منگنه. (ناظم الاطباء)
انبر. (مهذب الاسماء). دو چوب که میان آن به آهن بندند و آن نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقل گر است. (آنندراج). کلبتین و انبر و یا آچار که چیزی را بدان محکم گرفته می پیچانند، پیچ و منگنه. (ناظم الاطباء)
اپایستک بایسته، پیوسته، در بایست و هر چه در بایست بود بدو داد و به راه افکند، اورتش (تغییر نا پذیر) ناگزیر دربایست واجب: وفا نمودن بان واجب است و لازم، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد: این آماس دردی بود لازم و خلنده و با تب سوزان، امری که خارج از ذات چیزی باشد و در عین حال غیر منفک از آن بود. لازم بر چند قسم است الف - لازم وجود خارجی اشیا چنانکه حرارت آتش را. ب - لازم وجود بطور مطلق اعم از وجود خارچی یا ذهنی چنانکه زوجیت چهاررا. ج - لازم ماهیت. یا اعراض لازم. اعراضی که لازمه ذات اشیا باشد یعنی تصور ماهیت شی کافی در انتزاع آنها باشد، بیع یا عقد لازم که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد مقابل عقد جائز، تغییر ناپذیر مبنی مقابل متبدل معرب: تاسیس وردف هر دو ساکن اند ولازم و دخیل متحرکست و متبدل، فعل لازم فعلی است که به فاعل تنها تمام شود و مفعول صریح نداشته باشد: جمشید آمد فریدون رفت مقابل متعدی، ملازم: دامن معشوق می آرد بکف هر که باشد لازم در گاه عشق. (اسیری لاهیجی لغ) یا ذکر لازم و اراده ملزوم. یکی از انواع مجاز مرسل است و آن چنانست که لازم شی را ذکر کنند و ملزوم آنرا بخواهند چنانکه: درین اطاقظفتاب است. یعنی نور آفتاب. یا لازم و ملزوم. دو امر که از یکدیگر غیر منفک باشند و وجود یکی لازمه وجود دیگری باشد، یار وفادار که هرگز مفارقت نکند. واجب، ناگزیر، کردنی، فریضه
اپایستک بایسته، پیوسته، در بایست و هر چه در بایست بود بدو داد و به راه افکند، اورتش (تغییر نا پذیر) ناگزیر دربایست واجب: وفا نمودن بان واجب است و لازم، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد: این آماس دردی بود لازم و خلنده و با تب سوزان، امری که خارج از ذات چیزی باشد و در عین حال غیر منفک از آن بود. لازم بر چند قسم است الف - لازم وجود خارجی اشیا چنانکه حرارت آتش را. ب - لازم وجود بطور مطلق اعم از وجود خارچی یا ذهنی چنانکه زوجیت چهاررا. ج - لازم ماهیت. یا اعراض لازم. اعراضی که لازمه ذات اشیا باشد یعنی تصور ماهیت شی کافی در انتزاع آنها باشد، بیع یا عقد لازم که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد مقابل عقد جائز، تغییر ناپذیر مبنی مقابل متبدل معرب: تاسیس وردف هر دو ساکن اند ولازم و دخیل متحرکست و متبدل، فعل لازم فعلی است که به فاعل تنها تمام شود و مفعول صریح نداشته باشد: جمشید آمد فریدون رفت مقابل متعدی، ملازم: دامن معشوق می آرد بکف هر که باشد لازم در گاه عشق. (اسیری لاهیجی لغ) یا ذکر لازم و اراده ملزوم. یکی از انواع مجاز مرسل است و آن چنانست که لازم شی را ذکر کنند و ملزوم آنرا بخواهند چنانکه: درین اطاقظفتاب است. یعنی نور آفتاب. یا لازم و ملزوم. دو امر که از یکدیگر غیر منفک باشند و وجود یکی لازمه وجود دیگری باشد، یار وفادار که هرگز مفارقت نکند. واجب، ناگزیر، کردنی، فریضه