جدول جو
جدول جو

معنی لرگی - جستجوی لغت در جدول جو

لرگی
جایی که درخت لرگ فراوان باشد، مکانی نزدیک جنوب عباس آباد التپه ی بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از للگی
تصویر للگی
لله بودن، شغل و عمل لله
فرهنگ فارسی عمید
از درختان جنگلی که در جنگل های شمال ایران می روید و به عنوان درخت زینتی هم کاشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
طایفه ای از مردم قفقاز که از زمان های قدیم ساکن داغستان بوده و زبانشان ترکی است و به لهجه های مختلف تکلم می کنند، ساخته شده به وسیلۀ این قوم، رقص بومی این طایفه که با حرکات تند به صورت فردی یا گروهی اجرا می شود
فرهنگ فارسی عمید
(لَرْ ری ی)
منسوب به لرّه، نامی از نامهای اجدادی. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
گیاهی که در گچ سر (موضعی به شمال کرج نزدیک کندوان) روید. شواصرا. مسک الجن
لغت نامه دهخدا
(لَ)
در تداول مردم فردوس به کاسۀ گلی بطور مطلق گویند ولی در گناباد خراسان لرگ به کاسۀگلی کثیفی که نزد سگ یا مرغ میگذارند اطلاق میشود
لغت نامه دهخدا
(لَ سَ)
نام کرسی بخش در ’وار’ از ولایت دراگینیان نزدیک آرژن به فرانسه. دارای 2707 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانای شهرستان ارومیه، در 12هزارگزی جنوب شرقی سلوانا، در درۀ معتدل هوائی واقع است و 405 تن سکنه دارد. آبش از دره ناری، محصولش غلات و توتون و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام طائفه ای در قفقازو شاید لکز که یاقوت نام می برد چنانکه در مجمل التواریخ گلستانه (ص 162 و 163) نیز لکزیه آمده است: قومی از ساکنین قفقاز که اصل ایشان از مردم داغستان است و چون اقوام دیگری به داغستان هجوم کرده و سکنی گزیدند قسمتی از مردم آنجا ناچار از مهاجرت به شیروان وگرجستان و اراضی دیگر قفقاز شدند. مجموع نفوس آن که بالغ به پانصد هزار تن است به بیش از پنجاه قوم و قبیله تقسیم شده و جدا شده اند به حدی که زبان یکدیگر را نمیدانند و با زبان ترکی یا فارسی و عربی مقاصد خود را به یکدیگر میفهمانند و چون قسمتی از آنان موسوم به آوار هستند بعقیدۀ نژادشناسان آریائی می باشند. لزگی ها مردمی رشید و آزادمنش و عاشق حریت اند و مدتی طویل در تحت ریاست شیخ شامل برای تحصیل آزادی جنگهای مشهور داشته اند، قمۀ لزگی، رقص لزگی معروف است
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ سَ)
موضعی به کلارستاق مازندران. (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 108)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
دهی از دهستان روضه چای بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 17500 گزی شمال باختری ارومیه. در مسیر راه ارابه رو ارومیه به موانا. دره، سردسیر سالم دارای 157 تن سکنه سنی، کردی زبان. آب آن از روضه چای و چشمه. محصول آن غلات و توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه ارابه رو است. و تابستان از راه موانا اتومبیل توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
گرگ بودن. عمل گرگ کردن. درندگی:
به گرگی ز گرگان توانیم رست
که بر جهل جز جهل نارد شکست.
نظامی.
شبانی پیشه کن بگذار گرگی
مکن با سربزرگان سربزرگی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور واقع در 15 هزارگزی شمال خاوری فدیشه. هوای آن معتدل. دارای 43 تن سکنه است. محصول آن غلات و تریاک. آب آنجا از قنات تأمین میشود. شغل اهالی زراعت و مالداری و کرباس بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
موت. هلاک. مردن. مرگ. مرگ و میر: سرمای صعب پیش آمد به سیستان چنانکه درختان و رزان و میوه ها خشک شد و مرگی و وبای صعب بود. (تاریخ سیستان).
چنین گفت داننده دل برهمن
که مرگی جدائی است جان را ز تن.
اسدی (گرشاسب نامه ص 236).
چو مرگی ز تن برگشایدش بند
ز دوگونه افتد به رنج و گزند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 236).
بپرسید بازش که مرگی چه چیز
همان مرده از چند گونه است نیز.
اسدی (گرشاسب نامه ص 236).
در این سرای ببیند چو اندرو آمد
که این سرای ز مرگی دری دگر دارد.
ناصرخسرو.
کند چو گرم کند پارۀ عقاب صفت
عقاب مرگی گردد سنان او پرواز.
مسعودسعد.
گردش آسمان دایره وار
گاه آرد خزان و گاه بهار
دیده ای را زند ز انده نیش
جگری را خلد ز مرگی خار.
مسعودسعد.
دنیاکه در او زنده دلی را مرگیست
نشو گل عیش من ز اندک برگیست.
بدیعترکو.
سفر نکردن از آن کشور از گران جانی است
که مرگی دل و قحط غذای روحانی است.
میرزا صائب.
- امثال:
ما که خوردیم سیر و پر، مرگی بیفتد توی لر، قجر بمیرد گر و گر.
، آثار مرگ:
چو آگاهی کشتن او رسید
به شاه جهان مرگی آمد پدید.
دقیقی.
، وبا. (غیاث). وبا که عبارت از فساد هواست و طاعون و در این صورت معنی ترکیبی آن منسوب به مرگ باشد. (آنندراج). حمام. (مهذب الاسماء). مرگامرگی. مرگامرگ. تبوق. مرض عام: خبرآمدش (عمر) که بیماری بشام اندر زیاده شد و مرگی سخت تر شد. عمر بایستاد هم بدین منزل و با مردمان مشورت کرد. (ترجمه طبری بلعمی). ایشان از شام برفتند وپیش او باز آمدند بدین منزل و او را بگفتند که این بیماری سخت تر شده و مرگی بیشتر شده. (ترجمه طبری بلعمی). قحطی صعب پدید آمد اندر ولایت سیستان و بست و مرگی بسیار بود چنانکه تجار و بزرگان و خداوندان نعمت بسیار بمردند. (تاریخ سیستان). خشک شدن هیرمند وقحط و مرگی. (تاریخ سیستان ص 186)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ / لِ)
شغل لله. عمل لله
لغت نامه دهخدا
(لَ)
صفت لنگ. حالت و چگونگی لنگ. شلی. عرج. عتب. کساحه. (منتهی الارب) :
رهواری سفینه چه بینی که گاه غرق
بهر صلاح لنگی لنگرنکوتر است.
خاقانی.
سخی ً، نکب، لنگی شتر. خزعه، لنگی در یکی ازدو پا. زمال، لنگی شتر. کتف، لنگی ستور از درد کتف. خال، لنگی ستور. قزل، لنگی زشت. خزعال، لنگی ناقه. (منتهی الارب).
- لنگی را به رهواری (به راهواری) پوشیدن، به جلدی و چابکی عمل، عیب و نقص خود یا کاری را پنهان داشتن. با چرب دستی و چابکی عیبی راپنهان داشتن و عیب خویش به زرنگی پنهان کردن:
رو رو که به یکباره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری.
منوچهری.
خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شودت به رهواری.
ناصرخسرو.
خفته ای خفته و گوئی که من آگاهم
کی شود بیرون لنگیت به رهواری.
ناصرخسرو.
یکبارگی از عاشق دوری نتوان جستن
’لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری’.
امیرمعزی.
لنگی و رهواری اندر راه دین ناید نکو
اسب دانش باید ارنی دور شو زین رهگذر.
سنائی.
برد لنگی به راهواری پیش
پیشم از بس که عذر لنگ آورد.
انوری.
مرا اندازۀ تمهید عذر آن کجا باشد
ولیکن چون کنم لنگی همی پوشم به رهواری.
انوری.
برد در عذر بس لنگی برهواری و من هر دم
گناهی نو بر او بندم برای عذر بس لنگش.
اخسیکتی.
ورنه آخر همه برون میبرد
پیش از این لنگیی برهواری.
ظهیر.
چو برنشستی و دادی عنان به مرکب خویش
زمانه با تو برد لنگئی به رهواری.
کمال اسماعیل.
و رجوع به کتاب امثال و حکم ذیل (لنگی به راهواری پوشیدن) شود.
- باعث لنگی کار یا کارها شدن، تعطیل آن را سبب گردیدن.
- لنگی کار، تعطیل آن برای نبودن افزار یا کارگر
لغت نامه دهخدا
(کُرْ رَ / رِ)
حالت و چگونگی و سن کره. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
خر ما از کرگی دم نداشت، تعبیری مثلی است چون دعوایی خرد و ناچیز نتایج بزرگ بد پیش آرد گویند. (یادداشت مؤلف). یعنی از بیم زیانی بزرگتر از دعوی خسارت پیشین گذشتم. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(غَرْ رَ / رِ)
گستاخی و مغروری و خودبینی و تکبر. (ناظم الاطباء). ترکیبی است از غره و یاء مصدری، و غره خود مصدر است به معنی گول زدن و حریص کردن کسی به باطل. این ترکیب از نوع افزودن یاء مصدری به مصدر عربی است که در زبان فارسی نظایری هم دارد مانند راحتی و خلاصی
لغت نامه دهخدا
(غَ ما)
دهی است از دهستان ریز بخش خورموج شهرستان بوشهر، که در102هزارگزی جنوب خاوری خورموج و دامنۀ خاوری کوه بهرامشاه قرار دارد. زمین آن کوهستانی است و هوای آن گرمسیر و مالاریائی می باشد. سکنۀ آن 120 تن است و دارای مذهب تشیعاند و به زبان فارسی سخن می گویند. آب آن از چاه و چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات، خرماو لبنیات می باشد و شغل اهالی زراعت و گله داری است. و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
عکل و شغل لله لله بودن: و آن حضرت بدست مرشد قلی خان در آمد به مشهد مقدی تشریف آورده اند. للگی مرشد قلی خان و در میانه استاجلو بودن مکروه خاطر شریفش بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذرگی
تصویر ذرگی
ذره بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرگی
تصویر غرگی
فریفتگی، مغروری خودبینی تکبر
فرهنگ لغت هوشیار
درختی از تیره گردو که دارای میوه ای کوچک است و در طرفین میوه دوباله خمیده قرار دارد. این درخت در اکثر جنگلهای شمال ایران میروید و در باغها و پارک ها بعنوان درخت زینتی نیز کشت میشود و در غالب جنگلهای نواحی معتدل و گرم فراوان است لرخ کوچی دله کوچی موتال متول مولول کهل سیاه کهل قرقره کوچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرگی
تصویر گرگی
درندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لزگی
تصویر لزگی
منسوب به لزگستان از مردم لزگستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنگی
تصویر لنگی
لنگ بودن شلی اعرجی: خال لنگی ستور. یا لنگی کار. تعطیل آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرگی
تصویر مرگی
موت، هلاکت، مردن، مرگ و میر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لری
تصویر لری
((لُ))
منسوب به طایفه لر، سادگی، ساده دلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرگی
تصویر غرگی
((غَ رِّ))
فریفتگی، تکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرگی
تصویر غرگی
((غَ رَ))
فریفتگی، مغروری، خودبینی، تکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرگی
تصویر سرگی
خلوص
فرهنگ واژه فارسی سره
دودی رنگ، دودی پر رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
لنگ حمام، در مقابل تقسیم منافع، نگهداری گاو را به دیگری
فرهنگ گویش مازندرانی
رنگ دودی
فرهنگ گویش مازندرانی