جدول جو
جدول جو

معنی لروا - جستجوی لغت در جدول جو

لروا
(لُ)
کشیش و شاعر هجاگوی و یکی از مؤلفین ’لاساتیرمنی په’
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پروا
تصویر پروا
(دخترانه)
ملاحظه، فرصت و زمان پرداختن به کاری، فراغت و آسایش، توجه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مروا
تصویر مروا
(دخترانه)
پهلوی فال نیک و دعای خیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لورا
تصویر لورا
(دخترانه)
نام سازی است، چنگ، نام یکی از صورتهای فلکی شمالی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آروا
تصویر آروا
(دخترانه)
نام فرشته ای در آیین زرتشت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروا
تصویر بروا
(پسرانه)
اعتقاد (نگارش کردی: بوا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مروا
تصویر مروا
تفال، فال نیک، برای مثال لب بخت پیروز را خنده ای / مرا نیز مروای فرخنده ای (عنصری - ۳۶۲)
مروای نیک: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو بر مروای نیک انداختی فال / همه نیک آمدی مروای آن سال (نظامی۱۴ - ۱۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروا
تصویر دروا
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، اندروا، برای مثال رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته اند / من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده ام (خاقانی - ۹۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اروا
تصویر اروا
سیراب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروا
تصویر پروا
بیم، ترس، کنایه از توجه، اعتنا، میل، رغبت،
طاقت، شکیبایی، صبر و قرار، آرام
پروا داشتن: باک داشتن، ترس داشتن، میل و رغبت داشتن، کنایه از التفات و توجه داشتن، برای مثال سرّ این نکته مگر شمع برآرد به زبان / ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی (حافظ - ۹۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سروا
تصویر سروا
حدیث، سخن، افسانه، برای مثال چند دهی وعدۀ دروغ همی چند / چند فروشی به من تو این سرو سروا (اورمزدی - شاعران بی دیوان - ۲۷۵)، شعر
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ)
دروای. چیزی ضروری و حاجت و مایحتاج. (برهان) (از جهانگیری). حاجت. (غیاث). محتاج الیه. نیازی. دربا. دروایست. دربایست. بایسته. وایا. وایه. بایا
لغت نامه دهخدا
(اَرْ)
آله. آلوه. عقاب. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 298)
لغت نامه دهخدا
(شَرْ)
دروغ، بهتان، گفتار بیهوده و بی معنی و باطل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رومیان از میان ارواح مردگان آن را که بدکنش بود لاروا میخواندند، (ترجمه تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ص 501)
لغت نامه دهخدا
(کَرْ)
رخنه گرفتن ووصل کردن دو چیز باشد با هم. (برهان) (آنندراج). گرفتن رخنه و پیوند دو چیز را با هم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از توابع علی آباد ساری. (سفرنامۀ مازندران تألیف رابینو ص 120). در فرهنگ جغرافیایی کروا ضبط و نوشته شده است: دهی است از دهستان علی آباد بخش مرکزی شهرستان قائم شهر. دشت، معتدل و مرطوب است، با 200 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(غَرْ)
قلم ناتراشیده. یراعه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری) :
چنان است آنکه بی تأدیب استاد
که باشد در نوشتن کلک غروا.
ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری).
ظاهراً مصحف غرو است. رجوع به غرو شود
لغت نامه دهخدا
(مُرْ)
فال نیک و دعای خیر. (جهانگیری) (برهان). فال نیک. (غیاث). فال نیکو. (اوبهی) (آنندراج). دعا. دعای خیر. نیک سگالی. نیک اندیشی. مرحبا. تحسین مقابل مرغوا، نفرین:
روزه به پایان رسید و آمد نوعید
هر روزبر آسمانت بادا مروا.
رودکی.
(از فرهنگ اسدی اقبال ص 5 وشرح احوال رودکی ص 1037).
نفرین کند به من بر، دارم به آفرین
مروا کنم بدو بر، دارد به مرغوا.
بوطاهر خسروانی.
روزه بپایان رسید و آمد نوعید
دیر زی و شاد و نیک بادت مروا.
بهرامی (از لغت نامه اسدی چ آلمان ص 4).
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
عنصری.
بدو گفت داریم ما هرکسی
بدین گاو مروای فرخ بسی.
اسدی.
نیابد آفرین آن کس که گردونش کند نفرین
نیابد مرغوا آن کس که یزدانش دهد مروا.
قطران.
گردد از مهرتو نفرین موالی آفرین
گردد از کین تو مروای معادی مرغوا.
قطران.
آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود
تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود.
(منسوب به ناصرخسرو).
مرغوا بر ولی شود مروا
آفرین بر عدو شود نفرین.
معزی.
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا
جای شجن گیرد گیا، جای طرب گیرد شجن.
معزی.
از خاک صفا، صفا پذیری
مروا ز جبال مروه گیری.
خاقانی.
- مروای نیک، فال نیک. (برهان).
- ، نام لحنی است از سی لحن باربد. (آنندراج). لحن بیست و دوم از سی لحن باربد. (برهان).
چوبرمروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تُ)
شهری در آسیای صغیر که آنرا ایلیون و پرگام نیز می نامیدند. یونانیان ده سال این شهر را محاصره کردند و در آخر پس از تسخیر آن را آتش زدند. این جنگهای ده ساله موضوع داستانهایی شد که همر شاعر معروف یونان آنها را سرود و ایلیاد و اودیسه دو شاهکار او شرح همین جنگها است و نام این شهر بوسیله همر جاودانی گردید. شلیمان معتقد است که آثار و بقایای این شهر کهن را در حوالی حصار لیق کشف کرده است. و رجوع به ایران باستان ج 1 ص 19 و ص 723 شود
لغت نامه دهخدا
(اَرْ)
قریه ای از قرای مرو بدوفرسنگی آن. (انساب سمعانی ذیل اروانی). و در منتهی الارب اروی آمده است
لغت نامه دهخدا
(مَرْ)
اسم هندی مرزنجوش است. (از مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
دهی از دهستان مرودشت بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 49 هزارگزی شمال زرقان کنار راه فرعی مرودشت به ابرج. دامنه، معتدل، مالاریایی. دارای 240 تن سکنۀ شیعۀ فارسی زبان. آب آن از قنات، محصول آن غلات و چغندر و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
محابا. باک. رهب. روع. مخافت. فزع. مهابت. بیم. ترس. هراس. رعب. خوف. جبن. وجل:
جوان و شوخ و فراموشکار و ناپرواست
زمان زمان ز من خسته اش که یاد دهد.
امیرخسرو.
سرّ این نکته مگر شمع برآرد بزبان
ورنه پروانه ندارد بسخن پروائی.
حافظ.
نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوشست.
صائب.
داد ما آن شوخ بی پروا نداد
بس که بی پرواست داد ما نداد.
نیست پروای عدم دل زدۀ هستی را
از قفس مرغ به هرجا که رود بستان است.
صائب.
هیچت اندیشه ز سوز دل ما نیست بلی
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد.
کمالی.
شکستگان ز حوادث غمی نمی دارند
که تخته پاره ز طوفان نمی کند پروا.
وحید.
، فراغت. فراغ. آرام. (اسدی). سکون. قرار:
ابوسعد آنکه از گیتی بدو پرگست شد بدها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
دقیقی.
قمر ز قبضۀ شمشیر تست ناایمن
زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا.
معزّی.
از نهیبت ستاره بی آرام
در رکابت زمانه ناپروای.
انوری.
ربود چشم و رخ و زلف آن بت رعنا
یکی قرار و دوم طاقت و سوم پروا.
مولوی (؟) (از جهانگیری).
هر آن پروانه کو شمع ترا دید
شبش خوشتر ز روز آمد بسیما
همی پرّد بگرد شمع حسنت
بروز و شب نگیرد هیچ پروا.
مولوی (از جهانگیری).
، اندیشه. توجه. التفات. هوی. سر. برگ. تذکر. بیاد آمدن. (اوبهی). رعایت جانب کسی. پرداختن به. قصد. عزم. (برهان) :
هر زمان گویی ز عشق من بجان پرداختی
این سخن باشد؟ مرا پروای جانست از غمت ؟.
خاقانی.
درویش نمی پرسی و ترسم که نباشد
اندیشۀ آمرزش و پروای ثوابت.
حافظ.
گفت (رابعه) اکنون این چنین کسی که این ماتم در پیش دارد چگونه او را پروای عروسی بود. (تذکرهالاولیاء عطار).
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه.
حافظ.
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میم نیست به کس پروائی.
حافظ.
بکوی عاشقان آی ار سر سودای ما داری
دل از جان و جهان برگیر اگر پروای ما داری.
سیف اسفرنگ.
و قحطی عظیم وغلای قوی در شهر پدید آمد چنانکه قرب صدهزار کس در شوارع و محلات مرده افتادند که هیچکس پروای غسل و تکفین ایشان نداشت. (روضهالصفا ج 5 در ذکر محاصرۀ برجای دارالسلطنۀ هرات را).
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پر، وای او.
مولوی.
شرح این قصه مگر شمع برآرد بزبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروائی.
حافظ.
زمام دل به کسی داده ام من درویش
که نیستش به کس از تاج و تخت پروائی.
حافظ.
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است.
حافظ.
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بود بفروغ ستاره پروائی.
حافظ.
فراموشم کند آن دیر پروا
بلای جان رنجورم همین است.
بابافغانی.
، فرصت. (غیاث اللغات). استعداد. وقت و زمان مستعد برای امری. رغبت. میل: فرصت، پروای کار. (منتهی الارب) (لغت نامۀ مقامات حریری) :
با دل گفتم اگر بود جای سخن
با او سخنی بگو در اثنای سخن
دل گفت بوقت وصل ما را با دوست
چندان نظرست که نیست پروای سخن.
در حالتی که ملک را پروای سخن شنیدن او نبود. (گلستان).
بر آن حمل کردند یاران پیر
که پروای خدمت ندارد امیر.
سعدی (بوستان).
وگر کنج خلوت گزیند کسی
که پروای صحبت ندارد بسی...
سعدی (بوستان).
وصل روی تو جهانی ز خدا میخواهد
تا که را خواهی و پروای کدامت باشد.
اوحدی.
- پروای امری نداشتن، از آن ذاهل بودن. ذهول از آن داشتن.
- بی پروا، غافل. ذاهل. بی حشمت. بی محابا.
- بی پروائی، غفلت. ذهل. ذهول.
فرهنگ نویسان به این کلمه معنی طاقت و صبر و تاب و شکیب نیز داده اند.
،
{{فعل}} امر) امر از پروائیدن:
نمی یارم بیان کردن از این بیش
بگفتم اینقدر باقی تو پروا.
مولوی.
رجوع به پروائیدن شود.
،
{{اسم}} خبر و آگاهی (؟) :
چه سود ار من همی گریم بزاری
که از حالم تو پروائی نداری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و محتمل است که پروا نداشتن از، در بیت فوق و در زبان این شاعر همین معنی توجه و التفات نکردن و محل و وزن ننهادن باشد، در بیت ذیل ناصرخسرو این کلمه آمده است و اگر غلط کتابت نباشد معنی آن بر ما مجهول است:
چون طمع داری افروختن آتش
بشب اندر زن پروا بگل روشن.
و به احتمال قوی مصرع دوم مصحف است. و صاحب جهانگیری بیت ذیل بابافغانی را شاهد برای معنی توجه و التفات آورده است:
پروا نمی کنی و به هر کس که دل دهم
چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا.
و این بیت صریح در این معنی نیست و پرواکردن در اینجا ظاهراً بمعنی باز کردن پر است یعنی رهائی دادن مرغ. و صاحب غیاث اللغات گوید بعض اهل تحقیق نوشته اند که لفظ پروا در عرف عام بمعنی احتیاج و التجاست اما بدین معنی نیست.
- پروا داشتن، باک داشتن. پروا کردن، مبالات. اکتراث. ارتقاع. ترسیدن:
هیچت اندیشه ز سوز دل ما نیست بلی
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد.
کمالی.
- پروا داشتن از...، مبالات.
، التفات. توجه. ارتقاع.
- پروا کردن از...، باک داشتن از... اکتراث
لغت نامه دهخدا
تصویری از مروا
تصویر مروا
فال نیک، دعای خیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شروا
تصویر شروا
گفتار بیهوده و بیمعنی و باطل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروا
تصویر پروا
محابا، بیم، ترس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروا
تصویر دروا
محتاج الیه، حاجت سرنگون، آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
سیراب کردن ترویه، روان کردن، به روایت شعر داشتن بر روایت شعر داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروا
تصویر مروا
((مُ))
فال نیک، دعای خیر. مقابل مرغوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سروا
تصویر سروا
عمارتی که پیشگاه آن گشاده بود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروا
تصویر دروا
((دَ))
سرگشته، معلق، آویخته، اندروا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروا
تصویر پروا
((پَ))
بیم، هراس، تاب، توان، آهنگ، عزم، میل، رغبت، توجه، التفات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سروا
تصویر سروا
((سَ))
شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروا
تصویر پروا
احتیاط، اعتنا
فرهنگ واژه فارسی سره