جدول جو
جدول جو

معنی لر - جستجوی لغت در جدول جو

لر
از طوایف بزرگ، شیعه مذهب و آریایی نژاد ایران که بیشتر در جنوب غربی ایران سکنی دارند
کنایه از ساده دل و بی پیرایه
کام، مراد، مطلب
برۀ گوسفند
تصویری از لر
تصویر لر
فرهنگ فارسی عمید
لر
جوی، آبکند
تصویری از لر
تصویر لر
فرهنگ فارسی عمید
لر
(لُ)
کام، توان، مرادو مطلب، بره و بچه گوسفند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
لر
(لُ)
ایل لر، نام قبیله ای از ایرانیان. طایفه ای از ایرانیان چادرنشین. طایفه ای از صحرانشینان و مردم قهستان. (برهان). نام طایفه ای است از مردم صحرانشین. (جهانگیری). لر و یا لور نام عشیرتی است بزرگ از عشایر کرد. رجوع به لرستان شود. (قاموس الاعلام ترکی). گروهی از اکراد در کوههای میان اصفهان و خوزستان و این نواحی بدیشان شناخته آید و بلاد لر خوانند و هم لرستان و لور گویند. رجوع به این دو کلمه شود. (معجم البلدان). حمدالله مستوفی گوید در زبده التواریخ آمده که وقوع اسم لر بدان قوم بوجهی گویند از آنکه در ولایت مارود دیهی است آن را کرد میخوانند و درآن حدود دربندی آن را به زبان لری کوک اکر خوانند ودر آن دربند موضعی است که لر خوانند چون اصل ایشان از آن موضع خواسته هایشان را لر خوانند. وجه دوم آن است که به زبان لری کوه پردرخت را لر گویند و بسبب ثقالت راء کسرۀ لام با ضمه کردند و لر گفتند و وجه سوم اینکه این طایفه از نسل شخصی اند که او لر نام داشته و قول اول درست تر می نماید. و هر چیز که در آن ولایت نبوده به زبان لری نام ندارد بمجاز از نقل زبانی دیگر نام بر آن اطلاق کرده اند و سبب ظهور قوم لران بعضی گفته اند آنکه سلیمان پیغمبر علیه السلام معتمدی را به ترکستان فرستاد تا جهت او چند کنیزک بکر خوب روی بیاورد و حرزی درآموخت تا در راه از شرّ شیاطین ایمن باشند آن مرد به وقت مراجعت در مرحلۀ کول مانرود حرز فراموش کرد و کنیزکان را شیاطین بکارت زائل کردند برصورت آن مرد چون سلیمان کنیزکان را ثیب یافت از آن مرد تفحص کرد که هرگز حرز را فراموش کردی گفت بلی درفلان موضع سلیمان دانست که این فعل شیاطین است آن کنیزکان با همان محل فرستاد و از ایشان فرزندان آمدند لران اند. و این روایت ضعیف است در حق گیلکیان همین گفته اند. وجهی دیگر آنکه جمعی از اعراب بر سلیمان عاصی شدند و بدان وقت بدان ولایت رفتند و با آن کنیزکان بتغلب دخول کردند سلیمان آن کنیزکان را هم بدان ولایت فرستاد و از ایشان فرزندان آمدند حق تعالی وبائی بر اهل آن ولایت مسلط کرد که بغیر از آن فرزندان نماندند. و این قول پیش لران هیچ است زیرا که در زبان لری الفاظ عربی بسیار است اما این ده حرف در زبان لری نمی آید: ح خ ش ص ط ظ ع غ ف ق. (تاریخ گزیده ص 535 و536 و 537). رجوع به لر بزرگ و لر کوچک شود:
هر چند که هست عالم از خوبان پر
شیرازی و کازرونی و کوهی و لر.
سعدی (رباعیات).
فلک کز لشکر آفت سگالش
چو موی لر پریشان دیدحالش
ترش رو گشت چون افغان جنگی
ولی همچون کلاتۀ لر به تنگی.
امیرخسرو (از جهانگیری).
آه از این قوم بی حمیت بیدین
کرد ری و ترک خمسه و لر قزوین.
قائم مقام.
- امثال:
اگر لر به بازار نرود بازار می گندد.
لر به شهر نیاید که میگویند یاغی است.
صاحب آنندراج پس از نقل اینکه لر از ذریات شیاطین اند و نقل حکایت آوردن کنیزکان از ترکستان چنانچه مستوفی ذکر آن کرده گوید: حالا در مردم بموارد کلام به معنی احمق و روستائی واقع میشود:
توبه دارم از ظرافت همچو سالک ورنه من
صد ظرافت پیشه را از یک سخن لر میکنم.
سالک یزدی (از آنندراج)
تیره ای از شعبه جبارۀ ایل عرب (از ایلات خمسۀ فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87). رجوع به طایفۀ جباره شود
نام یکی از خاندانهای ساکن مزنگ (نوکنده) به طبرستان. (سفرنامۀ رابینو ص 66 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
لر
(لُ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شاه آباد، واقع در چهارهزارگزی جنوب شاه آباد و دوهزارگزی برف آباد. دشت، سردسیر، دارای 430 تن سکنه، شیعه، کردی و فارسی زبان. آب آن از رود خانه راوند. محصول آنجا غلات و چغندرقند و حبوبات و صیفی کاری و میوه جات. شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری است و دبستانی دارد و از بدره میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
لر
(لِ)
نام رودی در فرانسه که بحوضۀ آرکاشن ریزد و در ازای آن هشتاد هزارگز باشد
لغت نامه دهخدا
لر
مراد و مطلب، توان، کام یکی از طوائف بزرگ ایران که بیشتر در لرستان ساکن میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
لر
((لُ))
مراد، مطلب، ساده دل، سلیم
تصویری از لر
تصویر لر
فرهنگ فارسی معین
لر
((لَ))
جوی، آب کند، زیر بغل، لاغر، ضعیف
تصویری از لر
تصویر لر
فرهنگ فارسی معین
لر
خل آدم صاف و ساده، لاغر، کوچک، باریک اندام، آدم بی ثبات، نعره، صدای بلند، صدای پلنگ، بی حس، کرخت، زیاد، فراوان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لرزنده دل
تصویر لرزنده دل
آنکه دلش بلرزد، ترسو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرزانک
تصویر لرزانک
خوراکی شبیه ژله که از میوه یا آب میوه با شکر درست کنند، ژله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرزه نگار
تصویر لرزه نگار
دستگاهی که برای ثبت امواج و ارتعاشات زلزله به کار می رود، زلزله سنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرزناک
تصویر لرزناک
آنکه دچار لرزه است، لرزدار، لرزه دار، لرزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرد
تصویر لرد
آنچه از مایعات در ته ظرف ته نشین شود، درد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرد
تصویر لرد
صحرا، بیابان، میدان، میدان اسب دوانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرزان
تصویر لرزان
لرزنده، درحال لرزیدن، لرزلرزان، برای مثال یکی مشت زد نیز بر گردنش / کزآن مشت برگشت لرزان تنش (فردوسی - ۱/۳۳۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرزه دار
تصویر لرزه دار
آنکه دچار لرزه است، لرزه ناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرزیدن
تصویر لرزیدن
جنبیدن، تکان خوردن، لرز کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرزاندن
تصویر لرزاندن
به لرزه درآوردن، تکان دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرد
تصویر لرد
لقبی که در انگلستان به بعضی اشخاص که دارای مقام عالی باشند داده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرزاننده
تصویر لرزاننده
تکان دهنده، به لرزآورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرزانیدن
تصویر لرزانیدن
لرزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرزان
تصویر لرزان
در حال لرزیدن، لرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرزان سرین
تصویر لرزان سرین
آنکه دارای سرینی نرم ولرزنده باشد: هرکوله زن لرزان سرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرزان گوشت
تصویر لرزان گوشت
آنکه گوشت بدنش نرم ولرزنده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرزاندن
تصویر لرزاندن
بلرزه در آوردن بلرزش واداشتن برعشه در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
غذائی سرد از نشاسته و شکر یا از آرد برنج و شکر نوعی خوراک سرد که از نشاسته و شکر یا از آرد برنج و شکر تهیه کنند و آن چون سرد شود دلمه گردد و چون بجنبانند بلرزد (وجه تسمیه) ژله. لرزانک انواع مختلف دارد مانند: لرزانک انگور فرنگی لرزانک به لرزانک سیب لرزانک پرتقال لرزانک شکلات و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرزاننده
تصویر لرزاننده
آنکه بلرزاند کسی که بلرز در آورد
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از اقسام سفره ماهی که دارای دو عضو مولد الکتریسیته در بدن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرزان
تصویر لرزان
مرتعش، متزلزل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لرزیدن
تصویر لرزیدن
ارتعاش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لرزه
تصویر لرزه
ارتعاش، رعشه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لرزش
تصویر لرزش
تشنج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لرزپشه
تصویر لرزپشه
آنوفل
فرهنگ واژه فارسی سره