جدول جو
جدول جو

معنی لذلک - جستجوی لغت در جدول جو

لذلک
(وَ شِ کَ تَ)
مرکّب از: ’ل’ به معنی برای + ’ذلک’ به معنی این، برای این. لهذا. از اینرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فذلک
تصویر فذلک
خلاصه ای که پس از جمع و تفریق حساب در پایان آن نوشته می شد، برای مثال در نواحی نه گاو ماند و نه کشت / دخل را کس فذلکی ننوشت (نظامی۴ - ۷۱۷)، کنایه از خلاصه و چکیدۀ چیزی، به ویژه سخن، کنایه از نتیجه، ماحصل، کنایه از عاقبت، برای مثال ما همان مرغیم خاقانی که ما را روزگار / می دواند واین دویدن را فذلک کشتن است (خاقانی - ۸۳۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذلک
تصویر ذلک
اسم اشاره برای دور، آن، این
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کذلک
تصویر کذلک
همچنین، مانند این، مثل این
فرهنگ فارسی عمید
(کَ ذا لِ)
از: ک + ذلک، یعنی مثل آن و همچنان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ذا لِ / ذا لِ کَ)
آن. برای اشاره بعید است: و ما ذلک علی اﷲ بعزیز. (قرآن 20/14) ، این است: ذلک فضل اﷲ یؤتیه من یشاء. (قرآن 54/5 و 21/57 و 4/62).
- بناءً علی ذلک، بنابراین. از اینرو.
- مع ذلک، و با این. با این همه. با وصف این.
- و غیر ذلک،و جز این.
- و نحو ذلک، و مانند این
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان گردیان بخش سلماس شهرستان خوی. واقع در سی هزارگزی جنوب باختری سلماس. دره و سردسیر. دارای 70 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لک لک. لقلق. ابوحدیج. قعقع. (منتهی الارب). لقلاق. مرغی است حرام گوشت و از جملۀ طیور وحشی است. طائر آبی است. (غیاث). زاغور. فالرغس. فالرغوس. بلارج. (برهان). مرغی است مشهور که گردن و پای دراز دارد و مار شکار کند و چندان از هوا بر روی خار و سنگلاخ رها کند که مجروح و هلاک شود پس به آشیانه برد و بخورد:
لکلک گوید که لک الحمد و لک الشکر
تو طعمه من کرده ای آن مار ژیان را.
سنائی (از انجمن آرا).
لگلگ با کاف فارسی نیز آمده است. رجوع به لگلگ و لقلق و لقلق شود
سخنان هرزه و یاوه و مانند فریاد لکلک. (برهان) (آنندراج). لکلکه:
بس کن ای لکلک بیهوده ز گفتار تهی
تا سخنها همه از جان مطهر گویند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(لِ لِ)
چوبکی باشد که بر دول آسیا به عنوانی نصب کنند که چون آسیا به گردش آید سر آن چوب حرکت کند و به دول خورد و دول را بجنباند و دانه به تندی در گلوی آسیا ریزد. ناوچه که از آن گندم به آسیا ریزد خردخرد. لکلکه:
چون لکلک است کلکت بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد نز لکلک معین
زآن لکلک ای برادر گندم ز دول بجهد
در آسیا درافتد معنی زهی مبین.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
کفش. (برهان). لالجه. (معجم الادباء ج 1 ص 334). لالکه. (معجم الادباء ج 3 ص 194). پای افزار. (برهان). لالکا. (آنندراج) :
دریغ از آن شرف وحشی و فضایل او
که عاشق است بر آن لاله روی لالک دوز.
سوزنی.
، تاج خروس و آن گوشت سرخی است که بر سر خروس باشد. (برهان). لالکا، مطلق تاج را نیز گویند که عربان اکلیل خوانند. (برهان) :
آخر ارچه عقل ما گم شد ولیک از روی حس
سر ز لالک باز میدانیم و پا از لالکا.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
کرات. آن را در لاهیجان و آستارا و درفک، لالکی و لیلکی و در نور کرات نامند. (جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 200)
لغت نامه دهخدا
(فَ ذا لِ)
مأخوذ از تازی، باقی و بقیۀ چیزی. (ناظم الاطباء) (آنندراج از شرح خاقانی). و به اصطلاح اهل حساب، جمع بعد از تفصیل. (آنندراج از شرح خاقانی و مؤید). به اصطلاح اهل دفتر، جمع حساب پس از تفصیل. (ناظم الاطباء) :
با حسابم خوش ار فذلکم اوست
نی غلام مقر چو مالکم اوست.
سنائی.
کبری شمر ممالک این سبز بارگاه
صغری شمر فذلک این تیره خاکدان.
خاقانی.
تا حشر فذلک بقا باد
توقیع تو دادگستران را.
خاقانی.
، در کلام علما بمعنی اجمال فصل است. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- فذلک شدن، منقضی شدن. سپری شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
فذلک شد شمار خدمت من
بر او از جملگی و گیج گیجی.
سوزنی.
رجوع به فذالک شود
لغت نامه دهخدا
درختی است از تیره پروانه واران که دارای شاخه های خاردار است. میوهءاین گیاه غلاف مانند (شبیه میوه لوبیا) است و دارای ماده ای قندی است که در تهیه نوعی مشروب بکار میرود. این درخت در جنگلهای شمالی ایران نیز فراوان است للکی لیلکی لیلک للک لک کرات لالیک. ترکی لک لک بنگرید به لک لک
فرهنگ لغت هوشیار
شتر تنومند، کوته بالا چوبکی است که بر دول آسیا طوری نصب کنند که چون آسیا بگردش در آید سر آن چوب حرکت کند و بدول خورد و دول را بجنباند و دانه بتندی در گلوی آسیا ریزد: چون لکلک است کلکت بر آسیای معنی طاحون ز آب گردد نزلکلک معین. زان لکلک ای برادر گندم ز دول بجهد در آسیا در افتد معنی زهی مبین. (مولوی لغ) شتر کوتاه ستبر درشت اندام
فرهنگ لغت هوشیار
پای افزار کفش، گوشت سرخی که بر سر خروس باشد تاج خروس لالکا، تاج اکلیل: آخر ار چه عقل ماگم شد ولیک از روی حس سر زلالک باز میدانیم و پا از لالکا. (سنائی مصف. 23)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلک
تصویر ذلک
اسم اشاره برای دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کذلک
تصویر کذلک
هم چنین همچنین چنین هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از للک
تصویر للک
کرات لاکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فذلک
تصویر فذلک
هم آوای مسالک مانده پس مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکلک
تصویر لکلک
((لِ لِ))
لکلکه، چوبکی است که بر دول آسیا طوری نصب کنند که چون آسیا به گردش درآید، سر آن چوب حرکت کند و به دول خورد و دول را بجنباند و دانه به تندی در گلوی آسیا ریزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کذلک
تصویر کذلک
((کَ ذا لِ))
همچنین، چنین هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذلک
تصویر ذلک
((ذا لِ))
این
فرهنگ فارسی معین
نیمه گرم، ولرم، نوعی نان محلی، غلت زدن در سرازیری
فرهنگ گویش مازندرانی
پر لبریز
فرهنگ گویش مازندرانی
قندیل
فرهنگ گویش مازندرانی