جدول جو
جدول جو

معنی لدرو - جستجوی لغت در جدول جو

لدرو
(لِ)
فیلیپ. فیزیکدان قابل و مشعبد فرانسوی، مشهور به کموس. مولد پاریس (1731-1807 میلادی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لارو
تصویر لارو
شفیره، نوزاد برخی جانوران که از نظر ظاهری با موجود بالغ تفاوت دارد و قادر به تولید مثل نیست، لارو، نوچه، کرمینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدرو
تصویر بدرو
بدراه، اسبی که بد راه می رود، آنکه به راه خطا می رود، بدآیین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درو
تصویر درو
درویدن، برش بوته های جو و گندم یا گیاهان دیگر از روی زمین با داس یا ماشین درو
درو کردن: بریدن گیاهان از روی زمین با داس یا ماشین درو، درویدن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ رُ وَ)
نام قلعتی است به هندوستان. (برهان) :
بدان ره اندر چندان حصار و شهر بزرگ
خراب کرد و بکند اصل هریک از بن و بر
نخست لدروه کز روی برج و بارۀ آن
چو کوه کوه فروریخت آهن و مرمر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دِ رُ دُ)
شاعر درام سرای اسپانیایی. (1681- 1600 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(اُ دُ)
نام گیاهی سمی است در شاهرود و شیروان، و در دامغان آنرا شپشبو نامند. (یادداشت مؤلف). در لاروس کبیر چنین آمده: آنا باز آفیل نوعی از تیرۀآناباز است و در ایران برای لباسشویی مصرف میشود
لغت نامه دهخدا
(بَ تُدْ دُ)
ریش و رشک. (مهذب الاسماء). شپش و بیضه آن که رشک باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). شپش. و رجوع به المرصع شود
لغت نامه دهخدا
(لِ رُ)
آلکساندر اگوست. سیاستمدار و وکیل فرانسوی، عضو حکومت موقتی در 1848 میلادی و یکی از محرکین اعطای حق انتخاب به عامه. مولد پاریس (1807-1874 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام ناحیتی به بارفروش (بابل) مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 109)
لغت نامه دهخدا
(؟ مُ حَمْ مَ اَ)
کرسی بخش در ’هرلت’، واقع در 47 هزارگزی شمال غربی منتپلیه به فرانسه. دارای 7020 تن سکنه و راه آهن
لغت نامه دهخدا
(لِ)
کزاویه. ترانه ساز فرانسوی مولد ولتری (ایتالیا) (1863-1919 میلادی)
پیر. روزنامه نویس و ناشر سن سیمونی، مولد برسی (1871-1797 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
دهی است از دهستان گردیان بخش شاهپور شهرستان خوی واقعدر 26 هزار و پانصد گزی جنوب باختری شاهپور و 5 هزار و پانصد گزی جنوب راه ارابه رو چهریق - سینه کوه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. در یکهزار و پانصدگزی جنوب خاوری قریه امامزاده قرار دارد. این ده را داراب نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(ذُدْ دُ)
لقب فرعان کندی، از بلحارث بن عمرو
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان واقع در 36هزارگزی جنوب خاوری مینودشت، کوهستانی و سردسیر، دارای 150 تن سکنه، آب آن از چشمه سار، محصول آنجا غلات و ابریشم، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچۀ ابریشمی و چادرشب است، زیارتگاهی به نام باباطقه دارد و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
شارل دو، از آباء یسوعیین فرانسوی، مردی خطیب و شاعر، مولد پاریس (1643-1725 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(گُ نَنْ دَ / دِ)
ستور بدراه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بدرفتار. (آنندراج). بدرونده. ناخوش رفتار. (صفت شخص و حیوان). بداخلاق:
چو بخت شهنشاه بدرو شود
از ایدر سوی چشمۀ سو شود.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2094).
ز دانا بدروی دانش پذیرد
چو شمعی کان ز شمعی نور گیرد.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پولی که عیارش نه به اندازه است و بقلب شبیه تر است. مسکوکی که قلب و یا بار بیش از حد دارد. دیرمدار: سکۀ بدرو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است به فاصله چهل وشش هزارگزی شمال قلعۀ سرکاری معروف متصل به دریای سرخ آب علاقۀ حکومت درجه دو ارغستان ولایت قندهار افغانستان بمختصات جغرافیایی زیر: طول شرقی 67 درجه و28 دقیقه و 5 ثانیه و عرض شمالی 31 درجه و 30 دقیقه و 24 ثانیه، (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَرْ رُ)
نام رودی به اسپانیا که از میان شهر غرناطه گذرد. حدره
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
تدرج. (دهار). نام مرغی است صحرایی شبیه به خروس، در نهایت خوش روشی و خوش رفتاری، و آن را تذرو نیز گویند و معرب آن تدرج است و به تذرو معروف است، گویند با درخت سرورغبتی دارد... و آن را به دری تورنگ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به تذرو و تورنگ و تدرج شود.
- تدرو بهاری، از اسمای معشوق است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام درختی است
لغت نامه دهخدا
تصویری از درو
تصویر درو
عمل قطع کردن ساقه های گندم یا چیدن ساقه های جو و دیگر جبوبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدو
تصویر لدو
مدفوع اسب و خر، پهن (افغانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لارو
تصویر لارو
فرانسوی کرمینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرو
تصویر بدرو
ستور بد راه، ستور باری اسب باری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درو
تصویر درو
((دِ رُ))
بریدن ساقه های گندم، برنج و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
موجود نابالغ برخی از جانوران (مانند حشرات) که از تخم بیرون می آیند و پس از گذراندن زمان معین و در شرایطی ویژه بالغ می شوند
فرهنگ فارسی معین
حصاد، خرمن، غله چینی، محصول، محصول برداری
متضاد: کاشت، بذرافشانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سکو ایوان
فرهنگ گویش مازندرانی
از روستاهای کوهسار فندرسک استارآباد
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چهاردانگه سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که درست راه نرود
فرهنگ گویش مازندرانی