جدول جو
جدول جو

معنی لخت - جستجوی لغت در جدول جو

لخت
جزء، حصه، تکه و پاره ای از چیزی
بی حال، بی حس
گرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گرزه، دبوس، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعه
لخت لخت: پاره پاره، تکه تکه، برای مثال تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغگون / آسمان آبگون از رنگ او گردد خلنگ (منوچهری - ۶۳) کم کم
تصویری از لخت
تصویر لخت
فرهنگ فارسی عمید
لخت
برهنه، عریان، ورت، رت، لاج، پتی، لچ، عور، تهک، اوروت، غوشت، عاری، متجرّد، معرّیٰ
لخت کردن: لباس های کسی را از تنش درآوردن، برهنه کردن، کنایه از غارت کردن اموال کسی
تصویری از لخت
تصویر لخت
فرهنگ فارسی عمید
لخت(لُ)
مرکّب از: کلمه رت، لهجۀ عامیانۀ لوت. رت. روت. برهنه. عور. روده. روخ. عریان. مجرد. عری. تهک. غوشت.
- عرق لخت، بدون نقل و مزه.
- لخت شدن، از جامه برآمدن.
- لخت کردن، برهنه کردن. رجوع به این دو کلمه در ردیف خود شود.
، اطلس ساده. اجرد
لغت نامه دهخدا
لخت(لَ)
بزرگ اندام، زن مفضاه که پیش و پس وی یکی شده باشد، حرﱡ سخت لخت، گرمای شدید و سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لخت(لَ)
جزو. بعض. برخ. بهر. بخش. قسم. پرگاله. قدر. مقدار. حصه. (برهان). قطعه. پاره. لت:
یک لخت خون بچۀ تا کم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونۀ عقیق.
عماره.
بیامد ز ترکان چو یک لخت کوه
شدند از نهیبش دلیران ستوه.
فردوسی.
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد اندر میان گروه.
فردوسی.
همان تخت پیروزه ده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود.
فردوسی.
یکی تخت بودش بهفتاد لخت
ببستی گشایندۀ نیکبخت.
فردوسی.
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه
هم آنگه چو تنگ اندرآمد گروه
فروبرد کشتی هم اندر شتاب
همان کوه شد ناپدید اندر آب.
فردوسی.
بزد بر زمینش چو یک لخت کوه
به جان و دلش اندرآمد ستوه.
فردوسی.
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
پر ازبیم شد جان توران گروه.
فردوسی.
سواران جنگی همه هم گروه
کشیدندم از چنگ آن لخت کوه.
فردوسی.
سپهبد سواری چو یک لخت کوه
زمین گشت از سم اسبش ستوه.
فردوسی.
عمودی بمانند یک لخت کوه
کزو کوه البرز گشتی ستوه.
فردوسی.
ز دیبای زربفت رومی سه تخت
ز یاقوت و پیروزه تابان سه لخت.
فردوسی.
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرّش بجهد صد در شهوار.
منوچهری.
خصف، کفش با پاره و لخت دار. (منتهی الارب). خصفه لخت و پاره که از آن کفش دوزند. فرد، کفش یک لخت. تاعه، یک لخت سطبر از فله. فته، یک لخت از خرما. (منتهی الارب).
- لخت جگر، پارۀ جگر:
نیست بر ناخن ما نقش دل آزاری مور
هر چه داریم به لخت جگر خود داریم.
صائب.
- یک لخت، یکپارچه. یک تخته.نیز رجوع به یک لخت شود: و این هفت آسمان چون بیافرید یک لخت بود چون فرمان داد به هفت پاره شد. (ترجمه طبری بلعمی). پرسیدند (جهودان) که گور سلیمان بن داود پیغمبر کجاست ؟ پیغمبر ما (ص) گفت که گور برادر من سلیمان بن داود در میان دریا اندر است از دریاهای بزرگ به کوشکی از سنگ خاره بکنده یک لخت... (ترجمه طبری بلعمی).
ز بهر نشان بسته بر نیزه موی
به پولاد یک لخت پوشیده روی.
اسدی.
و آنگاه به استخوان پراکنده ستونی ساخت (ستون فقرات) و همه بر آن بنا کرد که اگر یک لخت بود پشت به دو درنتوانستی آورد. (کیمیای سعادت).
از آن سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست.
سعدی.
- ، لجوج. یک دنده:
یک لختی از آن نیم در این سیر
کآمد چو در دولختی این دیر.
نظامی.
- ، رک. رک گو: گفت زندگانی خواجه درازباد من ترکی ام یک لخت و راستگویم بی محابا. این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد. (تاریخ بیهقی). رجوع به یک لخت شود.
- امثال:
لختی بخور، لختی بده، لختی بنه.
، سرپاس. گرز. عمود. لت. (اوبهی). گرز آهنی. مقمعه. کوپال:
چو ایمن شد از دشمن و تاج و تخت
به کژّی به یک لخت برگشت بخت.
فردوسی.
ای شاه زمین بر آسمان داری تخت
سست است عدو تا تو کمان داری سخت
حمله سبک آری و گران داری لخت
پیری تو بدانش و جوان داری بخت.
معزی.
بهرام چابکی کرد و بر پشت آن شیر نشست و به هر دو پهلوهاش بفشرد و لخت بر سرش میزد تا کشته شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 77).
درآمد برآورده لختی به دوش
که از دیدنش مغز را رفت هوش.
نظامی.
هم این لخت خود را به کین برگشاد
هم آن نیز بر دوش لختی نهاد
دولختی دری شد بهم لختشان
در آن درشد آویزش سختشان.
نظامی.
لخت بر هر سری که سخت کند
چون در طارمش دولخت کند.
نظامی.
خبر دادم از رستم و لخت او
هم از جام کیخسرو و تخت او.
نظامی.
برنجد سر از دردسرهای سخت
نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت.
نظامی.
بفرمود تا تیغ و لخت آورند
دو خونریز را پیش تخت آورند.
نظامی.
برآورد لختی و زد بر سرش
سرش را فروریخت بر پیکرش.
نظامی.
آن یکی گوشش همی پیچید سخت
و آن دگر در زیر کامش جست لخت.
مولوی.
به لخت درشکند آرزو به کاسۀ سر
که هر که لختی از آن خورد سیر گشت از جان.
کمال اسماعیل.
رجوع به سرپاس شود، یال و کوپال. (برهان)، کلاه خود آهنین، کارد استادان قصاب، کفش و پای افزار. موزه و سرموزه، خرمگس که مگس بزرگ باشد. (برهان)، لت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مصراع. لنگه. طبق. یک لخت از دو لخت در، مصراعی و لنگه ای از آن. لخت در، لنگۀ آن. مصراع آن:
- دو لخت، دولت. دولنگه. دارای دو مصراع:
لخت بر هر سری که سخت کند
چون در طارمش دولخت کند.
نظامی.
التصریع، در دولخت کردن. (زوزنی). شعر به دو مصراع کردن.
- دولختی، دو مصراعی. دولتی. دو لنگه ای:
لختی نگشاد کس بدین در
کان لخت دگر نخورده بر سر.
نظامی.
شه آسایش و خواب را کار بست
دولختی در چاردیوار بست.
نظامی.
جهان را به آمدشدن هر که هست
دو لختی دری دید لختی شکست.
نظامی.
دولختی دری شد بهم لختشان
در آن درشد آویزش سختشان.
نظامی.
یک لختی از آن نیم در این سیر
کامد چو در دولختی این دیر.
نظامی.
در دولختی چشمان شوخ دلبندت
چه کرده ام که به رویم نمی گشایی باز.
سعدی.
همیشه بازنباشد در دولختی چشم
ضرورت است که روزی به گل براندایی.
سعدی.
- لخت در، تختۀ دروازه. (غیاث).
،
{{صفت}} بسته. منعقد. دلمه:
دل در هوای لعل تو خون ریخت لخت لخت.
(نصاب الصبیان).
- لخت خون، علقه. دلمۀ خون.
- لخت شدن خون، بستن آن. دلمه شدن آن.
، رخو. سست. بیحرکت. بی حس ّ (عضوی یا تمام بدن). مسترخی. در تداول عامه سنگین و سست. شل و شلاته،
{{اسم}} کتک و شلاق، زدن. ستیزه کردن، پاره کردن. (برهان).
، در بیت ذیل معنی آن معلوم نشد:
به یک زخم آن گرز پولاد لخت
ستد جان از آن آبنوسی درخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
لخت
برهنه و عریان
تصویری از لخت
تصویر لخت
فرهنگ لغت هوشیار
لخت
شل، بی حال، تنبل و بیکاره، صفتی برای مو که نرم و افشان باشد، بسته، منعقد
تصویری از لخت
تصویر لخت
فرهنگ فارسی معین
لخت((لَ))
جزو، نوع، قسم
تصویری از لخت
تصویر لخت
فرهنگ فارسی معین
لخت((لُ))
برهنه، عریان
تصویری از لخت
تصویر لخت
فرهنگ فارسی معین
لخت
گرز، عمود
تصویری از لخت
تصویر لخت
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لخت دوز
تصویر لخت دوز
پاره دوز، پینه دوز، لاخه دوز، لخته
لخته لخته: تکه تکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخت شدن
تصویر لخت شدن
لباس از تنش درآوردن، برهنه شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخت لخت
تصویر لخت لخت
پاره پاره، چاک چاک، تکه تکه، ریش ریش، قاچ قاچ، ریز ریز، تار تار، شرحه شرحه برای مثال تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغگون / آسمان آبگون از رنگ او گردد خلنگ (منوچهری - ۶۳)
کم کم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخته لخته
تصویر لخته لخته
تکه تکه، قطعه قطعه، پاره پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخته
تصویر لخته
تودۀ سفت و لزج خون
فرهنگ فارسی عمید
(شَ لَ)
لگدی که با پشت پا و یا سر زانو بر نرمگاه و نشستگاه کسی در بازی و یا از روی خشم و غضب زنند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). اردنگ. اردنگی. زفکنه (در تداول مردم قزوین). تیپا. رجوع به شلخته و مترادفات دیگر کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
از: لخت + ’ی’ نکره، یک لخت. مقداری. اندازه ای. قدری. کمی. پاره ای. بخشی. بعضی. جزئی. قطعه ای. اندکی. مبلغی:
با خردمند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
می خور و می ده کجا نبود پشیمان
هر که بخورد و بداداز آنچه بیلفخت.
رودکی.
و مردمان وی همه چون زنگیانند لکن لختی به مردمی نزدیکترند. (حدود العالم).
خورشها فرستاد و لختی نبید
همان بویها نرگس و شنبلید.
فردوسی.
ز دینار لختی فرستادمت
به نامه درون پندها دادمت.
فردوسی.
بیاسود لختی چو دید آنچه دید
شب تیره خفتان ز بر درکشید.
فردوسی.
همانا نهان داشت لختی نبید
پسر را بدان خانه اندرکشید.
فردوسی.
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.
فردوسی.
نشانهای مادر بیابم همی
به دل نیز لختی بتابم همی.
فردوسی.
ز گردون و از تیغها شد غمی
بزور اندرآورد لختی کمی.
فردوسی.
از آن خواب بد شد دل من غمی
به مغز اندرآورد لختی کمی.
فردوسی.
سپهدار ایران ز پشت سپاه
بشد دور با کهتری نیکخواه
چو لختی بیامد پیاده ببود
جهان آفرین را فراوان ستود.
فردوسی.
خروشان زن آمد به بهرام گفت
که کاهست لختی مرا در نهفت.
فردوسی.
به بیژن چنین گفت گستهم زود
که لختی عنانت بباید بسود.
فردوسی.
گر ایدون که باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آوای چنگ.
فردوسی.
به بیشه درون گرد برگشت شاه
همی کرد هر جای لختی نگاه.
فردوسی.
سیاوش به اسب دگر برنشست
بینداخت آن گوی لختی ز دست.
فردوسی.
ز دینار لختی به هیشوی داد
از آن هدیه شد مرد گیرنده شاد.
فردوسی.
سپهبد بدو گفت لختی شتاب (بشتاب)
بیاوردش از پیش افراسیاب.
فردوسی.
عنان را چپ و راست لختی بسود
سلیح و سواری به بابک نمود.
فردوسی.
از آن شیر با شاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن پایمرد.
فردوسی.
کنون هست لختی چو روشن گلاب
بسرخی چو بیجاده در آفتاب.
فردوسی.
به رامش بپیمای لختی زمین
برو شارسان سیاوش ببین.
فردوسی.
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و با سنگ و بسیاردان.
فردوسی.
سیاوش از او خواست آمد پدید
ببایست لختی چمید و چرید.
فردوسی.
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
وزان پر سیمرغ لختی بسوخت.
فردوسی.
چو از لشکرش گشت لختی تباه
از آسودگان خواند چندی سپاه.
فردوسی.
چو لختی برآمد بر این روزگار
فروزنده شد دولت شهریار.
فردوسی.
که لختی ز زورش ستاند همی
که رفتن بره برتواند همی.
فردوسی.
نخواهم جز از نامۀ هفت خوان
بر این میگساران تو لختی بخوان.
فردوسی.
بیامد همانگه یکی مرد مه
ورا میوه آورد لختی ز ده.
فردوسی.
وزان آب لختی بسر برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.
فردوسی.
همی بزم و بازی کنم تا دو سال
چو لختی شکست اندرآید به یال.
فردوسی.
بگشتند و لشکر بیاراستند
ز هر چیز لختی بپیراستند.
فردوسی.
تو گفتی که لختی فرومایه اند
ز گردنکشان کمترین پایه اند.
فردوسی.
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید شد از شرم آب.
فردوسی.
نهان شاه در خانه آسیا
نشست از بر خشک لختی گیا.
فردوسی.
بر آوردگه رفت نیزه بگاشت
چو لختی بگردید و باره بداشت.
فردوسی.
از آنکه نرگس لختی بچشم تو ماند
دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه.
فرخی.
شمار لختی از آن [اشک] برتر از شمار حصی
عداد بعضی از آن برتر از عداد مطر.
فرخی.
ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد
با باد درآمیزد و لختی بستیزد.
منوچهری.
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو منضم همی گردد بدن.
منوچهری.
بنۀ شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالیده و بویا نشود.
منوچهری.
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده
لختی سلب زرد بر آن روی فتاده.
منوچهری.
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش.
منوچهری.
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دو روی چو بر ماه سهیل یمنا.
منوچهری.
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمدکه تائب رأی زی صهبا کند.
منوچهری.
شود کاغذ تازه و تر خشک
چو خورشید لختی بتابدبر آن.
منوچهری.
چو بشنید این سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختی بر برادر.
(ویس و رامین).
بوزرجمهر گفت که برای خود گوارشی ساخته ام از شش چیز هرروز از آن لختی می خورم تا بدین بمانده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). از این باب لختی تأمل کردند. (تاریخ بیهقی). امیر گفت سخت نیک آمد و لختی آرام گرفت. (تاریخ بیهقی). من حکایتی خوانده ام در اخبار خلفا... و لختی بدین ماند، بیاورم. (تاریخ بیهقی). من لختی ساکن تر گشتم و گفتم. (تاریخ بیهقی). و وی برنشست بتاخت به امیر رسید و لختی براند و فصلی چند سخن گفتند. (تاریخ بیهقی ص 159). بوسهل دروقت برنشست و به درگاه رفت و آن ملطفها را سلطان بخواند و لختی ساکن تر شد. (تاریخ بیهقی ص 633). گفت شنودم که گنجهای خراسان را از زیر زمین بیرون میکنند من نیز بیامدم تا لختی ببرم. (تاریخ بیهقی ص 608). این نامه بدو رسید و خود لختی هم شیطان در او دمیده بود. (تاریخ بیهقی ص 410). خود لختی بدگمان شده بود از خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد. (تاریخ بیهقی ص 410). لختی فرورفتند ناگاه میخ آهنین پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ص 198). لکن ایشان را به حرس فرستاده است تا لختی بیدار شوند. (تاریخ بیهقی ص 167). یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید این کار را لختی تسکین توان داد. (تاریخ بیهقی ص 329). امیر محمد نیز لختی خرسند گشت. (تاریخ بیهقی ص 64). در این اواخر که لختی مزاج او بگشت... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی ص 73).
خوش آمدش و برشد بدان جایگاه
برآسود لختی در آن سایه گاه.
اسدی.
در آن شب سپهبد چو لختی غنود
ز بهر شبیخون برآراست زود.
اسدی.
هر شب ز خونت چون بخورد لختی
چیزی نمانی ار همه جیحونی.
ناصرخسرو.
لختی عنان بکش ز پی این جهان متاز
زیرا که تاختن ز پی این جهان عناست.
ناصرخسرو.
گر بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو
چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید.
ناصرخسرو.
و سر استخوان ران لختی برآمده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و این سر که به قدم پیوسته است لختی میل بسوی زندرون دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). لکن اگر اندر اول بیماری استفراغی اندک کرده شود به مسهلی که خلط غلیظ را لختی کمتر کند صواب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خداوند علت اندر خانه ای نشیندکه بس روشن نباشد و لختی به تاریکی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و صواب آن باشد که مسافران آب شهر خویش لختی با خویشتن بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و زمین این ولایت [خوارزم] لختی شوره دارد و بدین سبب پوسیدگی کمتر پذیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اندر وی [در انار شیرین] لختی بادناکی است... و لختی تشنگی آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از فراز و نشیب آن لختی پوییدم. (کلیله و دمنه). لختی الحاح و لجاح کرد و وعید وتهدید در میان آورد. (سندبادنامه ص 109).
چو خسرو دید کان خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرورفت.
نظامی.
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی.
نظامی.
تو بر لختی کلوخ آب خورده
چرایی تکیۀ جاوید کرده.
نظامی.
که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است.
نظامی.
مگر کآسوده تر گردم در این درد
تنور آتشم لختی شود سرد.
نظامی.
چو لختی دید از آن دیدن خطر دید
که بیش آشفته شد تا بیشتر دید.
نظامی.
از این اندیشه لختی باز میگفت
حکایتهای دل پرداز میگفت.
نظامی.
چو بانو زین سخن لختی فروگفت
بت بی صبر شد با صابری جفت.
نظامی.
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتدبر سر ماه.
نظامی.
چو لختی قصه های خوش فروگفت
گرفته زلف دلبر خوش فروخفت.
نظامی.
حدیث بنده را با چاره سازی
بساطی هست با لختی درازی.
نظامی.
بر آن صورت چو صنعت کرد لختی
بدوسانید بر ساق درختی.
نظامی.
زو طلب کن مرا که مغز من اوست
من کیم بازمانده لختی پوست.
نظامی.
بآیین تر بپرسیدند خود را
فروگفتند لختی نیک و بد را.
نظامی.
دست بسر برزد و لختی گریست
حاصل بیداد بجز گریه چیست.
نظامی.
این سخن گفت و لختی اندوه خورد
وز درون برکشید بادی سرد.
نظامی.
چو لختی سخن گفت ازآن در که بود
به خلوتگه خویش رغبت نمود.
نظامی.
لختی از رنج ره برآسایم
چون رسد حکم شاه بازآیم.
نظامی.
اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و لختی غم بخورد.
عطار.
گفت از سخنان سعدی چه داری ؟ گفتم... لختی به اندیشه فرورفت. (گلستان سعدی).
دی برسر کوی دوست لختی
خاک قدمش به دیده رفتم.
سعدی.
عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش
هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه.
سعدی.
خطیب اندر این لختی بیندیشید و گفت. (گلستان). جمعوره، لختی از قروت که سرش بلند باشد (یعنی توده ای از کشک). (منتهی الارب). جمزه، لختی از قروت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ / تِ)
پاره. (برهان) (اوبهی). لخت. (آنندراج) (برهان) :
یا زنده شبی از غم او آنکه درست است
از تنگ دلی جامه کند لخته و پاره.
خسروانی (ازحاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
، بسته. دلمه.
- لخته شدن خون و غیره، بستن آن. دلمه شدن آن. لخت شدن آن.
- لخته کردن، کلچیدن
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ)
مصغر لخت. اندک: متدرجاً برآیند (کواکب) اندک اندک تا بغایتی رسند و ازو آغازند فرودآمدن لختک لختک تا فروشوند. (التفهیم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لخت لخت
تصویر لخت لخت
پاره پاره، قطعه قطعه، چاک چاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخترواله
تصویر لخترواله
اسپانیایی تازی گشته شیر گیا از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
اندک اندک آهسته آهسته: متدرجا بر آیند (کواکب) اندک اندک تا بغایتی رسند و از و آغازند فرود آمدن لختک لختک تا فرو شوند
فرهنگ لغت هوشیار
اندکی کمی قدری: لختکی خنکی یابند، و بیاسایند. مگر چیزی توانیم ساختن که لختکی بدان ماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخته شدن
تصویر لخته شدن
لخته شدن خون و جز آن. بستن آن انعقاد آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لختی پختی
تصویر لختی پختی
برهنه و بیسرو پا
فرهنگ لغت هوشیار
برهنه کردن عریان ساختن، گرفتن دزد و رواهزن همه اموال و البسه کسی یا کاروانی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلخت
تصویر شلخت
لگدی که با پشت پا به نشیمن کسی زنند تیپا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لختک
تصویر لختک
اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخته
تصویر لخته
پاره، تکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لختی
تصویر لختی
بعضی، جزئی، قطعه، اندکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخته
تصویر لخته
((لَ تِ))
پاره ای از هر چیز، تکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لخته
تصویر لخته
بسته، منقعد، دلمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لختی
تصویر لختی
((لُ))
برهنگی، عوری
لختی پختی: برهنه و بی سر و پا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لختی
تصویر لختی
((لَ))
اندکی، کمی، بخشی، قسمتی
فرهنگ فارسی معین
بسته، دلمه، سفت، منعقد
فرهنگ واژه مترادف متضاد