جدول جو
جدول جو

معنی لحیان - جستجوی لغت در جدول جو

لحیان
(لَ)
نام کوشک نعمان در حیره. (منتهی الارب). ابیض نعمان. قصری که نعمان به حیره داشت. حاتم طائی گوید:
و مازلت اسعی بین خص ّ و داره
و لحیان حتی خفت ان اتنصرا.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
لحیان
(لَحْ)
تثنیۀ لحی. (معجم البلدان ذیل کلمه لحیان)
لغت نامه دهخدا
لحیان
(لُحْ)
ذولحیان لقب اسد بن عوف است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لحیان
(لِحْ)
پدر بطنی است و هو لحیان بن هذیل بن مدرکه بن الیاس بن مضر. (منتهی الارب). و اسامه بن عمرو الفقیه از نسل اوست. (الاعلام زرکلی ج 3). لحیان از بنی هذیل اند. (تاریخ گزیده ص 126)
لغت نامه دهخدا
لحیان
(لِحْ)
مغاکی آب دار. یا گوی از آن بنی ابوبکر بن کلاب. (معجم البلدان)
نام دو رودبار است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لحیان
آب کم، لور کند (لور سیل) آبکند، دراز ریش آب کم، گودالی که سیل کنده باشد، شکلی از 16 شکل رمل باین صورت
فرهنگ لغت هوشیار
لحیان
((لِ))
آب کم، گودالی که سیل کنده باشد
تصویری از لحیان
تصویر لحیان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لحیانی
تصویر لحیانی
مرد ریش دراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احیان
تصویر احیان
حین ها، وقتها، هنگامها، روزگاران، جمع واژۀ حین
فرهنگ فارسی عمید
(مِحْ)
وقت و هنگام چیزی: محیان الشی ٔ، هنگام و وقت آن
لغت نامه دهخدا
دویدن و شتافتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ حَ)
رحوان. تثنیۀ رحی ̍. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به صیغۀ تثنیه، دو سنگ دستاس. (ناظم الاطباء). هر دو سنگ آسیا را رحیان گویند. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اَحْ)
جمع واژۀ حین. وقتها. زمانها:
کنون معشوق و می باید نوای چنگ و نی باید
سرود و رود کی باید جز این وقت و جز این احیان.
لامعی.
ج، احایین
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مقیم گردیدن. هنگامی بجای ایستادن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(ضَحْ)
عامر بن النمر بن سعد. رئیس ربیعه پیش از بنی شیبان، و او را بدان جهت ضحیان گفته اند که چاشتگاه برای قضاء جلوس کردی. (عقد الفرید ج 3 ص 307)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
ج لحم. (منتهی الارب) : قال الشیخ نجیب الدین الحبوب اسهل استمراءً و هضماً من اللحمان. (از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
به معنی خوابیده، شهری است حدود یهودا، (صحیفۀ یوشع 15:53) کاندر برآن است که در نزد بیت نعیم نزدیکی جرون واقع است، (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
لحظ. به دنبال چشم نگریستن بسوی چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ یِ)
کرسی ولایت ’مربیهان’ به فرانسه. بندری نظامی در محل ریزش رود سکرف در بلاوه. دارای راه آهن و 42853 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(لِحْ)
منسوب به لحی، به معنی دندانخانه: قصیره، و آن قسمی مار است با سروی (شاخ) کوتاه و کوتاه تر است (از مقرنه) لکن دندانخانه بزرگ است و دندانخانه را به تازی اللحی گویند و او را بدین سبب لحیانی گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(لِحْ)
علی بن حازم یا علی بن المبارک، مکنی به ابی الحسن. غلام کسائی. از مردم ختل ماوراءالنهر یکی از ائمۀ لغت عرب. وی علما و فصحاء بسیار درعرب دیده و ابوعبید قاسم بن سلام از او کسب علم کرده و شاگرد اوست. او راست: کتاب النوادر. (ابن ندیم)
نام پدر قبیله ای است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَحْ)
موضعی است میان نجران و تثلیث به راه یمن در کوتاه ترین راه میان حضرموت به مکّه. (معجم البلدان). موضعی است در راه حضرموت بطرف مکه. (منتهی الارب)
ابرق ضحیان، موضعی است به دیار عرب
لغت نامه دهخدا
(لِحْ نی ی)
منسوب به لحیه. ریشو. بلمه. (سروری). مرد بزرگ ریش یا درازریش. بامه (؟) (سروری از نسخۀ میرزا). گردریش. کلان ریش. (دهار). لحیان. رجل لحیانی، مردی ریش آور. (مهذب الاسماء). پرریش. مقابل کوسج. ریش تپه. تپه ریش: کوسجی را با لحیانی خصومت شده درهم آویختند. لحیانی دست بر ریش کوسج برد کوسج گفت ای غرزن نیک یادم آوردی. (از امثال و حکم).
آنچه لحیانی به چانۀ خود ندید
هست بر کوسه یکایک آن پدید.
مولوی.
، قسمی از ذوذوابه است که آن را بصورت آدمی با ریشی بلند توهم کنند
لغت نامه دهخدا
دینساقوس است. رجوع به این کلمه شود. (اختیارات بدیعی). دینساقوس است و گویند حرشف است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ فَ)
لهی ّ. مشغول از چیزی شدن و دست بداشتن از آن. (زوزنی). روی گردانیدن، غافل شدن، دوست داشتن چیزی را و شگفتی از آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
لقی . رجوع به لقی شود. دیدار کردن. (منتهی الارب). دیدن، رسیدن، کارزار کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(ضَحْ)
رجل ٌ ضحیان، مردی که در وقت چاشت خورد، یوم ٌ ضحیان، روز روشن، سراج ٌ ضحیان، چراغ منیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محیان
تصویر محیان
هنگام زمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقیان
تصویر لقیان
دیدار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحصان
تصویر لحصان
دویدن شتابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحمان
تصویر لحمان
جمع لحمه، پاره گوشت ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حین، زمانها گاهان جمع حین وقتها زمانها یا در احیان. گاهگاه احیانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحیانی
تصویر لحیانی
مرد ریش دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحظان
تصویر لحظان
زیر چشمی نگریستن دزدیده نگریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحیانی
تصویر لحیانی
((لِ))
مرد ریش دراز
فرهنگ فارسی معین