- لحوم
- لحم ها، گوشت ها، جمع واژۀ لحم
معنی لحوم - جستجوی لغت در جدول جو
- لحوم
- جمع لحمه، پاره گوشت ها خامخوار گوشت خام خور
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
زمخت درشت اندام غدنگ
بایستگی
بخشنده، آمرزنده، مهربان، بیمار زهدانی: زن
بردباری و عقل
واجب شدن، ضرورت، لازم بودن
لزوم مالایلزم: در علوم ادبی
لزوم مالایلزم: در علوم ادبی
آنچه با آن چیزی را لحیم کنند
به هم پیوستن، به دنبال چیزی پیوستن
شحم ها، پیه ها، چربی ها، جمع واژۀ شحم
آلیاژی که با آن دو قطعه فلز را به هم جوش بدهند، اتصالی که با این آلیاژ شده است
شتابنده
آرمیدن چاه استادن آب آن، درماندن در پاسخ، ریسه رفتن کودک، سیاه شدن
سالخورده: مرد کار بی اندیشه
فارسی گویان به جای لحام تازی به کار برند کبد از آن مدح تو گویم درست گویم و راست مرا به کار نیاید سریشم و کبدا (دقیقی) کبید کفشیر از آن زر می برد استاد زر ساز که با کفشیر پیوندد به هم باز (امیر خسرو) گوشتالود، کشته کشته شده باگوشت پر گوشت فربه: لیکن هر تنی این علاج برنتابد جز مردم گوشت آلود را که بتازی لحیم گویندنه شحیم، چیزی که بدان ظرفهای مسی و برنجی را پیوند کنند جوش: بینداز کز ضعف تن این مقیم شودرخنه رنگ خود را لحیم. (ط هر وحید آنند. لغ)
جمع لحن، نوا ها آواز های خوش جمع لحن آوازها. یا علم لحون. علم موسیقی
باریک میان شدن، به هم رسیدن، جوش خوردن چسبیدن به چیزی پیوستن چیزی بچیزی و آنک تلف نفس پادشاه اندیشدو بذات کریم او لحوق ضرری جانی خواهد، باریک میان گردیدن، لحوم، جمع لحم گوشتها: پوشش (مغول) از جلود کلاب و فارات وخورش از لحوم آن و میته های دیگر
شیرینی جوی چون مگس
جمع لحد، گور ها دخمه ها مغاک ژرف چاه دورتک کج نا راست
روشن شدن راه، فراخ گشتن راه
آبگذر دره رود
گوشت فروش
بوسیدن بوسه دادن
آزمند تشنه چیزی
لازم گردیدن ویرا، ولازم بودن به چیزی، پیوسته ماندن با کسی، لازم بودن به چیزی
پارسی تازی گشته از هوم می کهنه
میل بی نهایت، اشتیاق بسیار
قسمتی از بافت بدن که در مهره داران روی استخوان ها و زیر پوست قرار دارد
ناکس و فرومایه شدن، ناکسی، بخل، زفتی
ملامت کردن، سرزنش کردن، ملامت، نکوهش، سرزنش
دشنام دادن، پوست کندن از درخت، زشت گرانیدن