جایی ازرودبار که چون خشک شود تخم در آن کارند. ج، الحاق، آنچه به اول خود ملحق گردد. (منتهی الارب). آنچه به سابق خود ملحق شود. آنچه به دنبالۀ چیزی پیوسته باشد. (منتخب اللغات) ، انجیر و خرما که سپس نخستین رسد. (منتهی الارب). انجیر و خرما که بعد انجیر و خرمای اول رسد. (منتخب اللغات)
جایی ازرودبار که چون خشک شود تخم در آن کارند. ج، الحاق، آنچه به اول خود ملحق گردد. (منتهی الارب). آنچه به سابق خود ملحق شود. آنچه به دنبالۀ چیزی پیوسته باشد. (منتخب اللغات) ، انجیر و خرما که سپس نخستین رسد. (منتهی الارب). انجیر و خرما که بعد انجیر و خرمای اول رسد. (منتخب اللغات)
ترکیبی از حرف تعریف عربی + حق ّ بمعنی براستی. راستی. بدرستی. بسزا. بیشک. بی شبهه. انصافاً. یقیناً. واقعاً. حقیقهً. فی الحقیقه. حقاً: الحق که سزاوار تو بوده ست ریاست و ایزد برسانیده سزا را بسزاوار. منوچهری. الحق روزی خوش و خرم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 461) .زمانی نیک اندیشید پس گفت: الحق راست میگوید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 487). جواب این نامه برسید، الحق سخنهای هول بازنموده بود. (تاریخ بیهقی). الحق راه آنرادراز و بی پایان یافتم. (کلیله و دمنه). الحق جز پوستی بیشتر نیافت (روباه) . (کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب چ 6 ص 64). تراست ملک و توئی ملک دار ملکت بخش ترا سزاست خدایی بهر زمان الحق. انوری. چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم بدین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی خرد زآن طیره گشت الحق به من گفتا که با من هم به گز مهتاب پیمایی، بگل خورشید اندایی ؟! انوری. جان برو پاشم که تا جان با من است او بی من است وینچنین بهتر زیم کالحق زیانست آنچنان. خاقانی. الحق چه فسانه شد غم من از شرّ فسانه گوی شروان. خاقانی. الحق جگرم خوردی خونریز دلم کردی موئیم نیازردی، پیکار چنین خوشتر. خاقانی. حدیث خسرو و شیرین نهان نیست وزآن شیرین تر الحق داستان نیست. نظامی. آبی الحق بتشنگان درخورد روشن وخوشگوار و صافی و سرد. نظامی. چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند سرایی پرشکر شهری پر از قند. نظامی. نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند. سعدی. آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد الحق آراسته خلقی و جمالی دارد. سعدی. الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال زاده بایند. سعدی (صاحبیه). و در تحریض همگنان برعایت آن دقایق که الحق محض حقایق است... (جامعالتواریخ رشیدی)
ترکیبی از حرف تعریف عربی + حَق ّ بمعنی براستی. راستی. بدرستی. بسزا. بیشک. بی شبهه. انصافاً. یقیناً. واقعاً. حقیقهً. فی الحقیقه. حقاً: الحق که سزاوار تو بوده ست ریاست و ایزد برسانیده سزا را بسزاوار. منوچهری. الحق روزی خوش و خرم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 461) .زمانی نیک اندیشید پس گفت: الحق راست میگوید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 487). جواب این نامه برسید، الحق سخنهای هول بازنموده بود. (تاریخ بیهقی). الحق راه آنرادراز و بی پایان یافتم. (کلیله و دمنه). الحق جز پوستی بیشتر نیافت (روباه) . (کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب چ 6 ص 64). تراست ملک و توئی ملک دار ملکت بخش ترا سزاست خدایی بهر زمان الحق. انوری. چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم بدین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی خرد زآن طیره گشت الحق به من گفتا که با من هم به گز مهتاب پیمایی، بگل خورشید اندایی ؟! انوری. جان برو پاشم که تا جان با من است او بی من است وینچنین بهتر زیم کالحق زیانست آنچنان. خاقانی. الحق چه فسانه شد غم من از شرّ فسانه گوی شروان. خاقانی. الحق جگرم خوردی خونریز دلم کردی موئیم نیازردی، پیکار چنین خوشتر. خاقانی. حدیث خسرو و شیرین نهان نیست وزآن شیرین تر الحق داستان نیست. نظامی. آبی الحق بتشنگان درخورد روشن وخوشگوار و صافی و سرد. نظامی. چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند سرایی پرشکر شهری پر از قند. نظامی. نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند. سعدی. آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد الحق آراسته خلقی و جمالی دارد. سعدی. الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال زاده بایند. سعدی (صاحبیه). و در تحریض همگنان برعایت آن دقایق که الحق محض حقایق است... (جامعالتواریخ رشیدی)
خوانده. (منتهی الارب) (آنندراج). پسرخوانده. ملصق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، چفسانیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چسبانیده. (آنندراج) ، رسانیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، (اصطلاح صرف و نحو) فعل رباعی که مشتق از فعل ثلاثی باشد مانند شملل از شمل و بیطر از بطر، مأخوذ از تازی، افزوده و پیوسته و آویخته و ضمیمه شده و منسوب شده و متصل گشته و پیوندشده و چسبیده. (ناظم الاطباء). - ملحق شدن، پیوستن: این بشر هم ز امتحان قسمت شدند آدمی شکلند و سه امت شدند یک گره مستغرق مطلق شده همچو عیسی با ملک ملحق شده. مولوی. در کجور به امیرزاده رستم و امیرزاده اسکندر و امیر سلیمان شاه ملحق شد. (ظفرنامۀ یزدی). - ملحق گردانیدن، به هم پیوستن. ضمیمه کردن. متصل کردن: ملحق گردانید او را به پدران او که خلفای راشدین بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 307). مطاوعت ایشان را به طاعت خویش و رسول ملحق گردانید. (کلیله و دمنه). - ملحق گردیدن، پیوستن: متوجه بغداد گشته به امیرزاده ابابکر ملحق گردد. (ظفرنامۀ یزدی)
خوانده. (منتهی الارب) (آنندراج). پسرخوانده. ملصق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، چفسانیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چسبانیده. (آنندراج) ، رسانیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، (اصطلاح صرف و نحو) فعل رباعی که مشتق از فعل ثلاثی باشد مانند شملل از شمل و بیطر از بطر، مأخوذ از تازی، افزوده و پیوسته و آویخته و ضمیمه شده و منسوب شده و متصل گشته و پیوندشده و چسبیده. (ناظم الاطباء). - ملحق شدن، پیوستن: این بشر هم ز امتحان قسمت شدند آدمی شکلند و سه امت شدند یک گره مستغرق مطلق شده همچو عیسی با ملک ملحق شده. مولوی. در کجور به امیرزاده رستم و امیرزاده اسکندر و امیر سلیمان شاه ملحق شد. (ظفرنامۀ یزدی). - ملحق گردانیدن، به هم پیوستن. ضمیمه کردن. متصل کردن: ملحق گردانید او را به پدران او که خلفای راشدین بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 307). مطاوعت ایشان را به طاعت خویش و رسول ملحق گردانید. (کلیله و دمنه). - ملحق گردیدن، پیوستن: متوجه بغداد گشته به امیرزاده ابابکر ملحق گردد. (ظفرنامۀ یزدی)