جدول جو
جدول جو

معنی لحق - جستجوی لغت در جدول جو

لحق
(زَ لَ)
لحاق. رسیدن. (منتهی الارب). الحاق. ادراک
لغت نامه دهخدا
لحق
(لَ حَ)
جایی ازرودبار که چون خشک شود تخم در آن کارند. ج، الحاق، آنچه به اول خود ملحق گردد. (منتهی الارب). آنچه به سابق خود ملحق شود. آنچه به دنبالۀ چیزی پیوسته باشد. (منتخب اللغات) ، انجیر و خرما که سپس نخستین رسد. (منتهی الارب). انجیر و خرما که بعد انجیر و خرمای اول رسد. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
لحق
پیوستن رسیدن، آوردن پسرس: میوه، پیوسته افزوده، کشت بارانی رسیدن الحاق آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
لحق
((لَ حَ))
رسیدن، الحاق، آوردن
تصویری از لحق
تصویر لحق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محق
تصویر محق
باطل ساختن، ناچیز گردانیدن، محو کردن، کاستن، در تصوف محو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحد
تصویر لحد
گور، سنگی که بالای سر مرده بر روی گور نصب کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحظ
تصویر لحظ
از گوشۀ چشم به چیزی نگریستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحم
تصویر لحم
قسمتی از بافت بدن که در مهره داران روی استخوان ها و زیر پوست قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبق
تصویر لبق
چرب زبان، زیرک، ماهر، نرم خویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محق
تصویر محق
کسی که حق با اوست، حق دار، صاحب حق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملحق
تصویر ملحق
کسی یا چیزی که به دیگری پیوسته و متصل شده باشد، پیوسته، وابسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحوق
تصویر لحوق
به هم پیوستن، به دنبال چیزی پیوستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیق
تصویر لیق
لیقه ها، ماده ای سیاه در ترکیب سرمه، جمع واژۀ لیقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الحق
تصویر الحق
حقیقتاً، راست و بی شک، به راستی، برای مثال نظر آنان که نکردند در این مشتی خاک / الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند (سعدی۲ - ۴۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحن
تصویر لحن
آواز خوش، جمع لحون، فحوای کلام، در موسیقی آهنگ کلام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سحق
تصویر سحق
کوفتن، ساییدن، سودن، نرم کردن، ریز ریز کردن، هلاک کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلق
تصویر حلق
حفره ای مخروطی شکل در پشت زبان که بین مری و دهان قرار دارد، گلو، نای
تراشیدن مو
فرهنگ فارسی عمید
(نَ رَ / رِ کَ دَ)
ترکیبی از حرف تعریف عربی + حق ّ بمعنی براستی. راستی. بدرستی. بسزا. بیشک. بی شبهه. انصافاً. یقیناً. واقعاً. حقیقهً. فی الحقیقه. حقاً:
الحق که سزاوار تو بوده ست ریاست
و ایزد برسانیده سزا را بسزاوار.
منوچهری.
الحق روزی خوش و خرم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 461) .زمانی نیک اندیشید پس گفت: الحق راست میگوید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 487). جواب این نامه برسید، الحق سخنهای هول بازنموده بود. (تاریخ بیهقی). الحق راه آنرادراز و بی پایان یافتم. (کلیله و دمنه). الحق جز پوستی بیشتر نیافت (روباه) . (کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب چ 6 ص 64).
تراست ملک و توئی ملک دار ملکت بخش
ترا سزاست خدایی بهر زمان الحق.
انوری.
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
بدین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی
خرد زآن طیره گشت الحق به من گفتا که با من هم
به گز مهتاب پیمایی، بگل خورشید اندایی ؟!
انوری.
جان برو پاشم که تا جان با من است او بی من است
وینچنین بهتر زیم کالحق زیانست آنچنان.
خاقانی.
الحق چه فسانه شد غم من
از شرّ فسانه گوی شروان.
خاقانی.
الحق جگرم خوردی خونریز دلم کردی
موئیم نیازردی، پیکار چنین خوشتر.
خاقانی.
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزآن شیرین تر الحق داستان نیست.
نظامی.
آبی الحق بتشنگان درخورد
روشن وخوشگوار و صافی و سرد.
نظامی.
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند
سرایی پرشکر شهری پر از قند.
نظامی.
نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی.
آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد.
سعدی.
الحق امنای مال ایتام
همچون تو حلال زاده بایند.
سعدی (صاحبیه).
و در تحریض همگنان برعایت آن دقایق که الحق محض حقایق است... (جامعالتواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
دررسنده. (غیاث) (آنندراج). رسنده. (ناظم الاطباء) ، رساننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دریابنده، آنچه به آخر چیزی پیوسته شود. (غیاث) (آنندراج) ، درچفساننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
خوانده. (منتهی الارب) (آنندراج). پسرخوانده. ملصق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، چفسانیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چسبانیده. (آنندراج) ، رسانیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، (اصطلاح صرف و نحو) فعل رباعی که مشتق از فعل ثلاثی باشد مانند شملل از شمل و بیطر از بطر، مأخوذ از تازی، افزوده و پیوسته و آویخته و ضمیمه شده و منسوب شده و متصل گشته و پیوندشده و چسبیده. (ناظم الاطباء).
- ملحق شدن، پیوستن:
این بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شده
همچو عیسی با ملک ملحق شده.
مولوی.
در کجور به امیرزاده رستم و امیرزاده اسکندر و امیر سلیمان شاه ملحق شد. (ظفرنامۀ یزدی).
- ملحق گردانیدن، به هم پیوستن. ضمیمه کردن. متصل کردن: ملحق گردانید او را به پدران او که خلفای راشدین بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 307). مطاوعت ایشان را به طاعت خویش و رسول ملحق گردانید. (کلیله و دمنه).
- ملحق گردیدن، پیوستن: متوجه بغداد گشته به امیرزاده ابابکر ملحق گردد. (ظفرنامۀ یزدی)
لغت نامه دهخدا
(لَ حَ قَ)
جمع واژۀ لاحق
لغت نامه دهخدا
(لَ قَ مُل جِنْ نی)
یکی از پریان نصیبین، از جنیان نصیبین
لغت نامه دهخدا
سودن، کوفتن، زدودن، خاک فرسودن کندن باد خاک را، کهنه گرداندن جامه را، نرم کردن، شپش گشتن، موی ستردن، روان کردن اشک، سخت دویدن دور شدن دوری کوبیدن کوفتن نرم کردن، بیخودی بنده در مقابل قهاریت حق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلق
تصویر حلق
گلو، حلقوم، مجرای غذا در بیخ دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحق
تصویر بحق
براستی، بدرستی، عادلانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احق
تصویر احق
سزاوارتر به سزاتر سزاوارتر اولی صاحب حق تر راست تر بسزاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحق
تصویر ملحق
آنچه به آخر چیزی پیوسته شود
فرهنگ لغت هوشیار
به درستی به راستی راستی براستی حقیقه والحق مجاری احوال آن خدیوبی همال جای تعجب بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحقه
تصویر لحقه
از پس رساندگان از دنبال پیوستگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحق
تصویر ملحق
((مُ حَ))
پیوسته، متصل گشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الحق
تصویر الحق
((اَ حَ قّ))
به راستی، حقیقتاً، بدون شک
الحق و الانصاف: از روی حقیقت و انصاف، به درستی، واقعاً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احق
تصویر احق
سزاوارتر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لحن
تصویر لحن
آهنگ، نوا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حلق
تصویر حلق
گلو
فرهنگ واژه فارسی سره
اسم پیوست، پیوسته، ضمیمه، متصل، منضم، وابسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد