نام دهی جزء دهستان سالم بخش مرکزی شهرستان طوالش، واقع در 14هزارگزی جنوب هشتپر و طرفین شوسۀ انزلی به آستارا. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 1520 تن سکنه. آب آن از رود کلاسیرا. محصول آنجا برنج، غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان شال و جوراب بافی است و در تابستان مردم به ییلاق بشم میروند. دبستانی دارد و از سه محلۀ بالا و پائین واله ده تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
نام دهی جزء دهستان سالم بخش مرکزی شهرستان طوالش، واقع در 14هزارگزی جنوب هشتپر و طرفین شوسۀ انزلی به آستارا. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 1520 تن سکنه. آب آن از رود کلاسیرا. محصول آنجا برنج، غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان شال و جوراب بافی است و در تابستان مردم به ییلاق بشم میروند. دبستانی دارد و از سه محلۀ بالا و پائین واله ده تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
سراب یعنی زمین شورستان که سپید نماید و در او نبات رسته نبود و از دور مانند آب نماید. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). سرآب (فرهنگ جهانگیری). شوره زمینی باشد که در صحراها از دور مانند آب نماید. (برهان). سرآب و به بای موحده است مرادف کویر نه به تاء. (فرهنگ رشیدی). سرآب و شوره زمینی که از دور آب نماید. (ناظم الاطباء) : چون زمین کتیر کو از دور همچوآب آید و نباشد آب. منطقی. در نظر آمد جهان مثل کتیر می رود عمر گرامی همچو تیر. حکیم فرزدق (از فرهنگ جهانگیری). ، زمین شوره. (برهان). زمین شوره و بی ثمر. (ناظم الاطباء). کتیم. رجوع به کتیم شود، نوعی از قماش. (برهان) (ناظم الاطباء)
سراب یعنی زمین شورستان که سپید نماید و در او نبات رسته نبود و از دور مانند آب نماید. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). سرآب (فرهنگ جهانگیری). شوره زمینی باشد که در صحراها از دور مانند آب نماید. (برهان). سرآب و به بای موحده است مرادف کویر نه به تاء. (فرهنگ رشیدی). سرآب و شوره زمینی که از دور آب نماید. (ناظم الاطباء) : چون زمین کتیر کو از دور همچوآب آید و نباشد آب. منطقی. در نظر آمد جهان مثل کتیر می رود عمر گرامی همچو تیر. حکیم فرزدق (از فرهنگ جهانگیری). ، زمین شوره. (برهان). زمین شوره و بی ثمر. (ناظم الاطباء). کتیم. رجوع به کتیم شود، نوعی از قماش. (برهان) (ناظم الاطباء)
نام موضعی به کجور مازندران. (سفرنامۀ رابینو ص 109 بخش انگلیسی). دهی از دهستان میان بند بخش نور شهرستان آمل، واقع در 32 هزارگزی جنوب باختری سولده و شش هزارگزی باختر جاده گلندرود به المده. کوهستانی، معتدل دارای 70 تن سکنۀ مازندرانی و فارسی زبان. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
نام موضعی به کجور مازندران. (سفرنامۀ رابینو ص 109 بخش انگلیسی). دهی از دهستان میان بند بخش نور شهرستان آمل، واقع در 32 هزارگزی جنوب باختری سولده و شش هزارگزی باختر جاده گلندرود به المده. کوهستانی، معتدل دارای 70 تن سکنۀ مازندرانی و فارسی زبان. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
رجوع کنید به استیر. پهلوی ’ستر’ (تاوادیا 165). در ’صد درّ نثر’ آمده: ’هر استیر چهار درم بود چنانکه سیصد درّ استیر هزار و دویست درم بود’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی سیر است که یک حصه از چهل حصۀ من باشد و آن به وزن تبریز پانزده مثقال است چه یک من تبریز شش صد مثقال و هر مثقالی شش دانگ، و بعضی گویند ستیر شش درهم و نیم باشد. (برهان). شش درم سنگ و نیم. (اوبهی) (شرفنامه). وزنی باشد که آن را سیر گویند. (آنندراج). استیر که بعربی استار گویند یعنی شش درم و نیم که چهل یک من بود. استار و آن شش درم سنگ و نیم بود. (فرهنگ اسدی) (رشیدی) : زهی بر کمانش بر از چرم شیر یکی تیر و پیکان او ده ستیر. فردوسی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآهخت گرد دلیر. فردوسی. یا رب چه جهان است این یا رب چه جهان شادی به ستیربخشد و غم به قپان. صفار. ده ستیراز این مطبوخ با یک وقیه روغن سوسن و یک وقیه روغن نرگس و یک وقیه و نیم انگبین بیامیزند و حقنه کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اما مقدار (طعام) کمترین ده ستیر. (کیمیای سعادت). سه بدست و نیم درازی او و چهار انگشت پهنا، وزن او دو من و نیم یا سه من کم ده ستیر. (نوروزنامه). سقنقور بوده ست نه مغز خر به ده من زر ارزد از او یک ستیر. سوزنی. روزگار بیاید که آنچه به درم سنگ است به ستیر گردد و آنچه به ستیر باشد به من گردد. (اسرار التوحید). امااگر جامه خواهد شست او را ده ستیر اشنان تمام است. (تذکره الاولیاء عطار). گوشت افزون نیم من بد یک ستیر هست گربه نیم من هم ای ستیر. (مثنوی چ خاور ص 336)
رجوع کنید به استیر. پهلوی ’ستر’ (تاوادیا 165). در ’صد دُرّ نثر’ آمده: ’هر استیر چهار درم بود چنانکه سیصد دُرّ استیر هزار و دویست درم بود’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی سیر است که یک حصه از چهل حصۀ من باشد و آن به وزن تبریز پانزده مثقال است چه یک من تبریز شش صد مثقال و هر مثقالی شش دانگ، و بعضی گویند ستیر شش درهم و نیم باشد. (برهان). شش درم سنگ و نیم. (اوبهی) (شرفنامه). وزنی باشد که آن را سیر گویند. (آنندراج). استیر که بعربی استار گویند یعنی شش درم و نیم که چهل یک ِ من بود. استار و آن شش درم سنگ و نیم بود. (فرهنگ اسدی) (رشیدی) : زهی بر کمانش بر از چرم شیر یکی تیر و پیکان او ده ستیر. فردوسی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآهخت گرد دلیر. فردوسی. یا رب چه جهان است این یا رب چه جهان شادی به ستیربخشد و غم به قپان. صفار. ده ستیراز این مطبوخ با یک وقیه روغن سوسن و یک وقیه روغن نرگس و یک وقیه و نیم انگبین بیامیزند و حقنه کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اما مقدار (طعام) کمترین ده ستیر. (کیمیای سعادت). سه بدست و نیم درازی او و چهار انگشت پهنا، وزن او دو من و نیم یا سه من کم ده ستیر. (نوروزنامه). سقنقور بوده ست نه مغز خر به ده من زر ارزد از او یک ستیر. سوزنی. روزگار بیاید که آنچه به درم سنگ است به ستیر گردد و آنچه به ستیر باشد به من گردد. (اسرار التوحید). امااگر جامه خواهد شست او را ده ستیر اشنان تمام است. (تذکره الاولیاء عطار). گوشت افزون نیم من بد یک ستیر هست گربه نیم من هم ای ستیر. (مثنوی چ خاور ص 336)
سراب. (جهانگیری). رشیدی نوشته بمعنی سراب به بای موحده است مرادف گویر، نه بتا وحق با رشیدی است. حکیم فرزدق گفته است: در نظر آید جهان مثل گتیر میرود عمر گرامی همچو تیر. (انجمن آرا) (آنندراج). و در لغت فرس اسدی در ص 157، 158 کتیر با کاف تازی و تاء مثناه آمده است
سراب. (جهانگیری). رشیدی نوشته بمعنی سراب به بای موحده است مرادف گویر، نه بتا وحق با رشیدی است. حکیم فرزدق گفته است: در نظر آید جهان مثل گتیر میرود عمر گرامی همچو تیر. (انجمن آرا) (آنندراج). و در لغت فرس اسدی در ص 157، 158 کتیر با کاف تازی و تاء مثناه آمده است
پوشیده. (منتهی الارب). مستور: عشق معشوقان نهانست و ستیر عشق عاشق با دوصد طبل و نفیر. مثنوی. گفت با هامان بگویم ای ستیر شاه را لازم بود رای ای وزیر. (مثنوی چ خاور ص 258). آنچه مقصود است مغز آن بگیر چون براهش کرد آن زیبا ستیر. (مثنوی چ خاور ص 302). گوشت افزون نیم من بد یک ستیر هست گربه نیم من هم ای ستیر. (مثنوی چ خاور ص 336). ، پوشنده. (منتهی الارب). ساتر: ور در آید محرمی دور از گزند برگشایند آن ستیر آن روی بند. مثنوی. ، پارسا. (منتهی الارب)
پوشیده. (منتهی الارب). مستور: عشق معشوقان نهانست و ستیر عشق عاشق با دوصد طبل و نفیر. مثنوی. گفت با هامان بگویم ای ستیر شاه را لازم بود رای ای وزیر. (مثنوی چ خاور ص 258). آنچه مقصود است مغز آن بگیر چون براهش کرد آن زیبا ستیر. (مثنوی چ خاور ص 302). گوشت افزون نیم من بد یک ستیر هست گربه نیم من هم ای ستیر. (مثنوی چ خاور ص 336). ، پوشنده. (منتهی الارب). ساتر: ور در آید محرمی دور از گزند برگشایند آن ستیر آن روی بند. مثنوی. ، پارسا. (منتهی الارب)