جدول جو
جدول جو

معنی لتنبر - جستجوی لغت در جدول جو

لتنبر
لت انبار، پرخور، شکم پرست، لت انبان
تصویری از لتنبر
تصویر لتنبر
فرهنگ فارسی عمید
لتنبر
(لَ تَمْ بَ)
لتنبار. لت انبار. لتنبان. لت انبان. مردم شکم پرست و پرخور. (برهان). بسیارخوار. (صحاح الفرس). بسیارخواره. (لغت نامۀ اسدی) ، هیچکاره و نادان و کمینه. (برهان). کاهل. (لغت نامۀ اسدی) :
بر دل مکن مسلط گفتارهر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری
لغت نامه دهخدا
لتنبر
لت انبار: بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر. (شاکر بخاری لفااق. 132)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کتنبر
تصویر کتنبر
پر خور، تنبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ختنبر
تصویر ختنبر
مفلس و تهیدستی که تظاهر به ثروتمندی می کند، برای مثال بدانسان که هستی چنان می نمای / مزن هرزه لاف و ختنبر مباش (فرخی - ۴۵۳)، توانگری که تظاهر به تنگدستی و بینوایی کند، برای مثال با فراخی ست ولیکن به ستم تنگ زید / آنچنان شد که چون او هیچ ختنبر نبود (ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنبر
تصویر لنبر
کفل، سرین، فربه، قوی هیکل، لمتر، لنبک، لبه
فرهنگ فارسی عمید
(لَمْ بَ)
مردم قوی هیکل و فربه و گنده و ناهموار. (برهان). فربه. چاق. صاحب انجمن آرا نویسد: مشتق از لنب است و بر وزن عنبر خطاست که در فرهنگها و برهان آمده و به ضم اصح است و برخی از فرهنگها آن را تصحیف لنبه دانسته اند.
- لنبر دادن، شکم دادن قسمتی ازطاق بنائی
لغت نامه دهخدا
(لُمْ بَ)
ران از طرف خلف. سرین. (جهانگیری). کفل. (برهان). لمبر. سرین فربه. و رجوع به لمبر شود
لغت نامه دهخدا
(لَ تَمْ)
لتنبر. لت انبار. لت انبان. مردم حریص و پرخور و شکم پرست. (برهان) ، مردم ابله و کاهل و نادان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ بَ)
بسیارخواره و کاهل. (صحاح الفرس) (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
بر دل مکن مسلط گفتار هر لنتبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
(این ضبط یعنی تقدیم نون بر تاء و تقدیم تاء بر باء از فرهنگ اسدی نخجوانی و صحاح الفرس است، فرهنگهای دیگر لتنبر (به تقدیم تاء بر نون آورده اند)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَمْ بَ)
کتنبل. مردم کاهل و لندی و شکم پرست و پرخور باشد. (برهان) (آنندراج). کاهلی بود بسیارخوار. (اوبهی). تنبل. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَمْ بَ)
مفلس را گویند که لاف توانگری زند وخود را مالدار وا نماید. (از برهان قاطع) (شرفنامۀمنیری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). آن کسی باشد که گوید مرا چندین چیز است و هیچ ندارد:
با فراخیست و لکن بستم تنگ زید
آن چنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود
ابوالعباس مروزی.
بدانسان که هستی چنان می نمایی
مزن هرزه لاف و ختنبر مباش.
فرخی.
نبردست او بهر هرچند لافد
ولی عقل داند که هست او ختنبر.
شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری).
، بر عکس معنی فوق بنظر آمده است یعنی توانگری که شکوه مفلسی کند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) ، لافی. لافزن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لتنبار
تصویر لتنبار
شکم پرست پرخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لانبر
تصویر لانبر
فرانسوی جولاهه دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتنبر
تصویر کتنبر
تنبل و شکم پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنبر
تصویر لنبر
مردم قوی هیکل و فربه و گنده و نا هموار بمعنی کفل و سرین هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختنبر
تصویر ختنبر
تهیدستی که لاف توانگری زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتنبر
تصویر کتنبر
((کَ تَ بَ))
پرخور، تنبل، کتنبل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ختنبر
تصویر ختنبر
((خَ تَ بَ))
تهیدستی که لاف توانگری زند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنبر
تصویر لنبر
((لُ بَ))
ران، سرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنبر
تصویر لنبر
((لَ بَ))
مردم قوی هیکل و فربه و گنده، لنبه، لنبک
فرهنگ فارسی معین
پلیکان، پلیکان سفید
فرهنگ گویش مازندرانی