جدول جو
جدول جو

معنی لتاح - جستجوی لغت در جدول جو

لتاح
(لُ)
لاتح. لتح. مرد خردمند رسا در امور زیرک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لتاح
چیر کار زیرک: مرد
تصویری از لتاح
تصویر لتاح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فتاح
تصویر فتاح
(پسرانه)
گشاینده، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لقاح
تصویر لقاح
بارور شدن، آبستن شدن، داخل شدن نطفۀ نر به ماده و به وجود آمدن سلول تخم، گرد درخت خرمای نر که با آن درخت خرمای ماده را بارور می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتاح
تصویر فتاح
گشاینده، از صفات خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفاح
تصویر لفاح
مردم گیا، گیاهی به بلندی یک متر با گل های سفید، برگ های شبیه برگ انجیر، میوۀ سرخ رنگ و به قدر زیتون و ریشه ای شبیه پیکر انسان، سگ کن، مردم گیاه، استرنگ، یبروح الصّنم
فرهنگ فارسی عمید
(فَتْ تا)
دهی از دهستان گیلان شهرستان شاه آباد، که در 9 هزارگزی جنوب خاوری گیلان و یکهزار و پانصد گزی راه شوسۀ گیلان به ایلام و شاه آباد قرار دارد. جایی کوهستانی، گرمسیر و دارای 60 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه چله تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، حبوب، پنبه، صیفی، توتون، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. اهالی از طایفۀ کلهر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
لقح. آبستن شدن شتر. (زوزنی) (منتهی الارب) (تاج المصادر) (ترجمان القرآن جرجانی). القاح، لقاح مریم، ذکرانی در بیست وچهارم آذرماه جلالی و هشتم دسامبر فرانسوی. نفخه
لغت نامه دهخدا
(لَمْ ما)
درخشنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُمْ ما)
مرغان شکاری چون چرغ و شاهین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ قَ)
تشنه شدن. (تاج المصادر). لوح. لؤوح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
لتاح. لتحه. مرد خردمند رسا در امور و زیرک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
آب نر، ناقۀ با شیر یا ناقۀ بچه آورده تا دو ماه یا سه ماه. (منتهی الارب). شتر مادۀ شیردار. (تحفۀ حکیم مؤمن) : لقاح الابل، الحلابه. (تذکرۀ ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
آنچه بدان خرمابن را گشنی دهند. آنچه نخل را بدان گشنی دهند. نبیغ، غورۀ خرمابن نر. (منتهی الارب). نروی خرما. (مهذب الاسماء). گشن خرما. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : لقاح نخل، گشن نخل، گروهی از مردم سرکش که فرمانبر پادشاه نباشند. یا آنان که در جاهلیت گاهی نوبت سبا نرسید آنها را. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جایگاهی است در شعر نابغه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ت ی ح’، مقدر. (منتهی الارب). امر مقدر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). یوم متاح، روز موت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَتْ تا)
لیل متاح، شب دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرس متاح، ای مداد. (منتهی الارب) (آنندراج). اسبی که گامها را فراخ گذارد. (ناظم الاطباء). فرسخ متاح، فرسخی طولانی. (از اقرب الموارد). یوم متاح، روز بلند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لقحه، جمع واژۀ لقوح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جنگ (؟) مبارزه (؟) :
به لتام آمده زنبیل و لتی خور (د) بلنگ
لتره شد لشکر زنبیل و هبا گشت کنام.
محمد بن وصیف سکزی (از تاریخ سیستان ص 210).
، ذم ّ (؟) بدنامی (؟) :
مدحت ازگفتار شاعر محمل صدق است و کذب
صدق در حق کرام و کذب در حق لآم
شاعر آن درزیست داناکو به اندام کریم
راست آردکسوت مدحت بمقراض کلام
گر لئیمی پوشد آن کسوت بچشم اهل عقل
هست بر پوشنده بی اندام و بر درزی لتام.
سوزنی.
و ناصرخسرو بیتی دارد در قافیۀ آن لطام با ’طاء’ آمده و شاید اصل با تاء منقوطه بوده نه از لطمۀ عربی:
با آبروی تشنه بمانی از آب جوی
به چون ز بهر آب زنی با خران لطام
لغت نامه دهخدا
(لُ)
ریزه های شکسته از پوست درخت، سائیده، شکسته. کوفته، آمیخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ تِ حُ)
دهی از دهستان چرداول، بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام، واقع در سه هزارگزی جنوب خاور چرداول، کنار راه مالرو شیروان. کوهستانی گرمسیر، داری پنجاه تن سکنه، شیعۀ کردی زبان. آب آن از رود خانه چرداول. محصول آنجا غلات و لبنیات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ص 5)
لغت نامه دهخدا
(نَتْ تا)
تراونده. (اقرب الموارد) (المنجد). تراونده و ترشح کننده. رشاح
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برگردیده و متغیرشده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). متغیرشده از آفتاب یا سفر ومانند آن، تشنه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لُفْ فا)
گیاهی است که به بادنجان ماند و آن نوعی از بوئیدنی است زردرنگ. (منتهی الارب). مغد. (منتهی الارب) (المعرب) ، دستنبو. و رجوع به دست بویه شود. ابن البیطار گوید: در شام شمام (دستنبو) را لفاح خوانند با آنکه لفاح چیز دیگر است، بار درخت یبروح. (منتهی الارب). مردم گیاه. مهرگیاه. سابیزج. سابیزک. یبروح. یبروح الصنم است. ریشه آن یبروح است. (قانون ابوعلی چ طهران ص 6). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی آن را از جملۀ اسفرغمها شمرده است. حمداﷲ مستوفی گوید: سابیزک صحرائی آن مانند آدمی نر وماده میباشد. خوردنش بیهوشی آرد و به بوئیدن نیز این همان عمل کند. (نزهه القلوب). ابوریحان در صیدنه گوید: لفاح. لیث گوید: زرد او را مغد گویند و هیاءه اوبه بادنجان ماند. بوی او خوش بود. دوس گوید: آن دو نوع است یکی را لفاح ماده گویند و لون میوۀ او سیاه است و برگ او خرد و تنک و از برگ کوک خردتر و ناخوش بوی و نبات او به روی زمین گسترده بود و لون او بهتربود و لون او سبز بود و در میان او دانه ها باشد شبیه به دانۀ امرود. بیخ او بزرگ بود و هر یک را از نبات او دو بیخ بود یا سه بیخ و ظاهر بیخ او سیاه بود و میانۀ او سفید. و به بیخ او پوست بسیار بود و نوع دیگر لفاح نر باشد و لون نبات او سفید بود برگ او پهن و بزرگ و سفید و نرم بود به شبه برگ چغندر و میوۀاین نوع در بزرگی دو مقابل اول بود و رنگ او به رنگ زعفران مشابه بود و بوی باقوت بود و ناخوش. هرگاه که گوسفند و شتر او را بخورند خواب بر ایشان مستولی شود از بیخ و برگ وی آبی بیرون آید، چون در آفتاب نهند منجمد شود در اوقات حاجت به کار برند. بعضی گفته اند اقسام آن سه است، دو نوع آنکه گذشت و نوع دیگر موضع نبات در جایگاه پوشیده بود یا در زیر سایۀ درختی و برگ او به برگ لفاح سفید ماند و نبات او خرد بود ونهایت درازی وی مقدار بدستی بود و رنگ او سفید بود و بیخ او از انگشت دست سطبرتر بود و چون از آن بخورند عقل زایل کند و لفاح را به پارسی سابیرک (سابیزک) گویند، یعنی سیب مورد و چنین آورده اند که در زمین زنگبار از انواع نبات زهری است که هیأت او مشابه بادنجان بود و عادت ایشان چنان است که آن زهر را در آب بجوشند تا قوت به آب دهد آنگاه پیکان را به آن آب دهند آن تیر به هر حیوانی که رسد هلاک کند و ایشان فیل را به آن تیر صید کنند و نزد ایشان این زهر را تریاقی هست و آن گیاهی است آن را بکوبند. هرگاه به شکار روند با خود بردارند و هر حیوانی که به آن تیر بزنند فی الحال تیر از او بکشند و آن گیاه را در موضع جراحت بپاشند زهر از آنجا تجاوز نکند. ’حان’ گوید: عادت آن است که میان لفاح تهی کنند و از شکوفۀ مورد پر سازند و بگذارند تا در آنجا خشک شود آنگاه از او ذریره سازند بوی او در غایت خوشی باشد. ’او’ گوید: لفاح سرد است، در دوم تر است، در اول خواب آورد و خناق پیداکند و تدارک مضرۀ او به عسل و روغن گاو یا عسل قصب و روغن شیره و آب گرم علاج کنند و پوست بیخ او در غایت سردی است مخدر بود و در شکوفۀ او اندک تری هست که به واسطۀ آن خواب آورد و چشم تیره کند و میانۀ او ضعیف است گلو و حلق را مضر است. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صاحب اختیارات بدیعی گوید: ثمر یبروح است. به پارسی شاه ترج است و مغد خوانند و مغد اسم بادنجان است نیکوترین آن بود که بزرگ و تیزبو و زرد بود. طبیعت آن سرد و تر بود تا سوم، لبن وی غشی و کلف را قلع کند بی لدغ و تخم وی چون با عسل و زیت بر گزیدگی جانوران نهند نافع بود و ورق کوچک وی پادزهر عنب الثعلب کشنده بود و بوئیدن وی صداع را سود دهد و وی منوّم بود و بسیار بوئیدن وی سکته آورد خاّصه ورق سفید و باید که به دم بویند و چون طفلی به غلط از وی بخورد قی ٔ و اسهال پیدا کند تا به حدی که کشنده بود و کشندۀ وی اوّل خناق پیدا کند و سرخی چشم و انتفاخ مانند مستان و مداوای وی به قی و روغن گاو و عسل کنند و بعد از آن انیسون. و بعضی گویند در آب سرد نشینند و بدل آن نیم وزن آن جوز ماثل است و نیم وزن آن بزرالبنج و دودانگ آن خشخاش. و گویند بدل آن به وزن آن بزرالبنج است و به وزن آن جوزالقی. (اختیارات بدیعی). حکیم مؤمن گوید: اسم عربی است و به فارسی سابیزک نامند و آن ثمر یبروح است و بیخ لفاح عبارت است از یبروح سریانی و مذکور خواهد شد و قسم مادۀ او را برگش عریض و مفروش بر زمین و شبیه برگ کاهو و از آن کوچکتر و مایل به سیاهی و ثقیل الرایحه و گلش سفید و ثمرش از زیتون بزرگتر و زرد و بسیار عفص و بعد از رسیدن با عطر و مایل به شیرینی و او را تفالح الجن نامند و تخم او شبیه به تخم سیب و بیخ او دو سه عددمتصل به هم ظاهرش سیاه و باطن سفید و پوست بیخ او سطبر و شکل بیخ او اندکی شباهت به صورت انسان دارد و لیفهای شبیه به موی که با یبروح الصنم می باشد در او نیست و قسم نر اورا برگ املس و مانند برگ چغندر و ثمرش به قدر خیار و زرد و بیخش در سطبری متوسط است و صنفی از آن را منبت مقابر و مواضع سایه دار و برگش کم عرض و در طول به قدر شبری و مایل به سفیدی و بی ساق و بی گل و ثمرش دراز و به سطبری ابهام و سفید آن قوی ترین اقسام است و قوتش تا چهار سال باقی و قویترین اجزاء پوست بیخ لفاح است. و مستعمل از آن عصاره و آب سایل او و پوست بیخ او است در آخر سیم سرد و خشک و ثمرش سرد و تر و جوف بیخ او عدیم القوه و او مخدر و مجفف و مسکن ضربان مواد حاره و غلیان خون و مقی ٔ بلغم و مرهالسودا و جهت حرقهالبول و خفقان حار و اسهال دموی و رقع بیخوابی وطلای او مولد قمل است در جمیع زمان و جهت درد سر و اورام حاره و با آرد جو جهت درد مفاصل حار و با عسل وروغن زیتون جهت گزیدن هوام و با سرکه جهت باد سرخ که حمره نامندی و طلای شیر او جهت کلف و نمش و مضمضمۀطبیخ او جهت درد دندان مفید و دو درهم او کشنده است به اختلاط عقل و سبات و غثیان و مصلحش سداب و خردل بری و عسل و انیسون و قدر شربتش از سه قیراط تا نیم درهم و بدلش بزرالبنج و شرب نیم درهم از تخم او به حدی سرخ کننده رخسار است که از حمام بسیار گرم روی دهدو سه عدد آن با اندک رازیانه و شکر مسکر با تفریح وبی غایله است. و حمول او با گوگرد، قاطع حیض و ضماد برگ او با آرد جو جهت اورام حارّه و برص نافع است. واز خواص اوست که چون بیخ لفاح را با عاج به قدر شش ساعت بجوشانند نرم و مطیع گردد و اهل تجربه آب او را عاقد هارب و مقطر او را با پوست انار و مورد جهت تکمیل صناعت از مجریات شمرده اند. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لیاح
تصویر لیاح
سپیده دم، سپید، گاو نر سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواح
تصویر لواح
تشنه شدن، درخشیدن آذرخش، پیداشدن ستاره
فرهنگ لغت هوشیار
سابیزک مهر گیاه، دستنبو از گیاهان، باراسترنگ (یبروح) مهر گیاه، بار درخت مهر گیاه. یا بیخ لفاح. مهر گیاه. یا لفاح بری. مهر گیاه، دستنبو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقاح
تصویر لقاح
نطفه را به ماده داخل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماح
تصویر لماح
درخشنده سپید ناب مرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاتح
تصویر لاتح
خردمند، زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتاح
تصویر فتاح
گشاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقاح
تصویر لقاح
((لَ))
آبستن شدن، بارور شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لقاح
تصویر لقاح
((لِ))
آب نر، منی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتاح
تصویر فتاح
گشاینده، نصرت دهنده، حاکم، داور. (از اسماء الهی)
فرهنگ فارسی معین
باروری، بارورسازی، تلقیح، گشن سازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد