جدول جو
جدول جو

معنی لبوخ - جستجوی لغت در جدول جو

لبوخ
(لُ)
بسیاری گوشت اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لبوخ
پر گوشتی
تصویری از لبوخ
تصویر لبوخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لبوس
تصویر لبوس
لبس ها، جامه ها، پوشیدنی ها، پوشاک ها، جمع واژۀ لبس
فرهنگ فارسی عمید
باهم طپانچه زدن، باهم کشتی کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ لبد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَبْ وَ)
شیر ماده. لبوءه. (منتهی الارب). لباءه. لباءه. لباءه. لباه. لب. لبه. ام ضیغم. ام شبل. ام قشعم. ام کلثوم. ام الهیثم. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شیردار، میش و اشتر مادۀ شیردار، آنکه شیر در پستانش فرود آمده باشد. لبونه. (منتهی الارب). ج، لبان، لبن، لبن، لبائن.
- ابن اللبون، شتر کرۀ دوساله یا به سال سوم درآمده. ابنه لبون،تأنیث آن. بنت لبون کذلک.
، بنات لبون، نهالان عرفط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام شهری است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
کج. (آنندراج). ظاهراً تصحیف لوش و لوچ باشد
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لباس. ثوب. لبس. ملبس. پوشیدنی. پوشاک. جامه. هر چه درپوشند. پوشش، زره. درع. منه قوله تعالی: و علمناه صنعه لبوس، ای الدّرع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ رَ)
لبد. مقیم شدن بجائی و لازم گرفتن آن را. (منتهی الارب). زمینگیر شدن، چفسیدن به زمین. (منتهی الارب). به زمین وادوسیدن، بر سینه خفتن. (تاج المصادر). بر سینه فروخفتن مرغ. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
کنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لطخ. رجوع به لطخ شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ لب. (منتهی الارب) : حبوب و لبوب نضج و نما نیافت و انواع ارتفاعات در مراتع و مزارع بخس و نقصان پذیرفت. (سندبادنامه ص 122)
لغت نامه دهخدا
(لُبْءْ)
جمع واژۀ لباءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُبُءْ)
جمع واژۀ لباءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُبَءْ)
جمع واژۀ لباءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مرد بسیارگوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِبْ وَ)
لبوءه. شیر ماده
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اصل. لخوخ، اصل عیب ناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
آنچه بدان چیزی آلوده گردد. (منتهی الارب). ج، لطوخات. هر چیز که عضو را بدان بیالایند. (بحرالجواهر). چیزی را گویند که عضو را بدان بیالایند، واحد اللطوخات. دارو که به چیزی مالند. (منتخب اللغات). مرارهالحمار تنفع من داء الثعلب و الدوالی لطوخاً. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ربخ. رباخ. رجوع به ربخ و رباخ شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زنی که وقت نزدیکی با مرد بیهوش گردد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام جزیره کوچکی است بین شطالعرب که یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان آبادان است. این دهستان در باختر آبادان واقع است. هوای آن گرمسیر و مرطوب و آب آن از شطالعرب است. در این جزیره 39 قریۀ کوچک متصل بهم وجود دارد. جمعیت آن در حدود 8 هزار تن میباشد. شغل اهالی زراعت و ماهیگیری ومحصول عمده آنجا خرما است. قرای مهم آن عبارتند ازنعیمه، رضاگاهی، چومه، راس. ساکنین از طایفۀ فرهانی و موطوری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لبوه
تصویر لبوه
ماده شیر شیر ماده مادینه اسد
فرهنگ لغت هوشیار
جمع لب، مغز ها دانه ها جمع لب دانه ها مغزها: حبوب و لبوب نضج و نمانیافت و انواع ارتفاعات در مراتع و مزارع بخس و نقصان پذیرفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لباخ
تصویر لباخ
در آویختن کشتی گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیخ
تصویر لبیخ
پر گوشت: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبوس
تصویر لبوس
بسیار جامه، زره، پوشاک جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبون
تصویر لبون
شیر ده، شیر باره شیر دوست شیردار (میش شتر) جمع لبان لبن لبائن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبول
تصویر لبول
فرانسوی لپک کوچکترین بخش اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبود
تصویر لبود
کنه، جمع لبد، نمد ها خوی گیر ها ماندگار شدن، به زمین چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطوخ
تصویر لطوخ
آلاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبوه
تصویر لبوه
((لَ وَ))
شیر ماده، مادینه اسد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبون
تصویر لبون
((لَ))
شیردار (میش، شتر)، جمع لبان. لبن، لبائن
فرهنگ فارسی معین