قسمتی از چیزی، بخش، بهره، حصه، یک ششم چیزی به ویژه اموال غیرمنقول مانند ملک و زمین، یک ششم درهم، برای مثال دست دراز از پی یک حبه سیم / به که ببرند به دانگی و نیم (سعدی - ۱۱۹)، سهمی از هزینۀ گردش و مسافرت یا تهیۀ خوراک دسته جمعی که هر یک از افراد دسته باید بدهند، در موسیقی نصف یک گام
قسمتی از چیزی، بخش، بهره، حصه، یک ششم چیزی به ویژه اموال غیرمنقول مانند ملک و زمین، یک ششم دِرهم، برای مِثال دست دراز از پی یک حبه سیم / بِه که ببُرند به دانگی و نیم (سعدی - ۱۱۹)، سهمی از هزینۀ گردش و مسافرت یا تهیۀ خوراک دسته جمعی که هر یک از افراد دسته باید بدهند، در موسیقی نصف یک گام
جای زندگی جانوران اعم از پرنده، خزنده، چرنده، حشره و درنده، آشیان، آشیانه خانۀ انسان بیکاره، تنبل، برای مثال کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت / تو را دیدم به برنایی فسار آهخته و لانه (کسائی - ۵۸) بی قید
جای زندگی جانوران اعم از پرنده، خزنده، چرنده، حشره و درنده، آشیان، آشیانه خانۀ انسان بیکاره، تنبل، برای مِثال کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت / تو را دیدم به برنایی فسار آهخته و لانه (کسائی - ۵۸) بی قید
دهی است از دهستان سدن رستاق بخش کردکوی شهرستان گرگان، در 5 هزارگزی شمال خاوری کردکوی. دامنه و معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 1545 تن شیعه اند که به لهجۀ مازندرانی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن برنج، غلات، حبوبات، پنبه و توتون سیگار، و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. دبستان چهارکلاسه و راه فرعی بشوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به ’مازندران و استرآباد’ رابینو ص 125 و ترجمه همان کتاب ص 168 شود
دهی است از دهستان سدن رستاق بخش کردکوی شهرستان گرگان، در 5 هزارگزی شمال خاوری کردکوی. دامنه و معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 1545 تن شیعه اند که به لهجۀ مازندرانی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن برنج، غلات، حبوبات، پنبه و توتون سیگار، و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. دبستان چهارکلاسه و راه فرعی بشوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به ’مازندران و استرآباد’ رابینو ص 125 و ترجمه همان کتاب ص 168 شود
بزبان ترکی بمعنی سبزه زار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (هفت قلزم). چمن و سبزه زار. لغت ترکی است. (انجمن آرا). مرغزار و چمن و سبزه زار. (آنندراج). مرتع. و رجوع به مادۀ بعدی شود، سخت شدن جزع کسی بر دیگری. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه) ، ترسیدن و پناه گرفتن کسی بسوی دیگری. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) ، اقامت کردن در جایی. (از متن اللغه)
بزبان ترکی بمعنی سبزه زار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (هفت قلزم). چمن و سبزه زار. لغت ترکی است. (انجمن آرا). مرغزار و چمن و سبزه زار. (آنندراج). مرتع. و رجوع به مادۀ بعدی شود، سخت شدن جزع کسی بر دیگری. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه) ، ترسیدن و پناه گرفتن کسی بسوی دیگری. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) ، اقامت کردن در جایی. (از متن اللغه)
شش یک چیزی. سدس چیزی. یک قسمت از شش قسمت چیزی. دانگی. دانق. (زمخشری). یک بخش از شش بخش چیزی. یک ششم چیزی. یک حصه از شش حصۀ چیزی: - پنج دانگ از ششدانگ، پنج ششم آن. پنج سدس آن. - چهاردانگ از ششدانگ، دوثلث آن. دو سوم آن. - دو دانگ از ششدانگ، ثلث آن. یک سوم آن. - سه دانگ از ششدانگ، نیمۀ آن. - یک دانگ از ششدانگ، یک سدس آن. شش یک آن. - ششدانگ چیزی، تمام آن. جملۀ آن. همه آن. و این بیشتر در مساحات و سطوح و آنچه بدان وابسته است بکار رود چون:ششدانگ خانه یا چهار دانگ مزرعه و سه دانگ قنات و دو دانگ باغ و یک دانگ کاروانسرا و غیره. و گاه نیز در غیرسطوح بکار رود چنانکه در معانی مجرد چون، حواسش شش دانگ متوجه او بود. و نیز در مقادیر چنانکه: چون چهار دانگ راه آمدم آش را از دیگ کشیدند. (انیس الطالبین ص 198 نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). و از شهر مقدار دو دانگ بسوخت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 92). خداوند ما تبارک و تعالی این جهان که بیافرید، از آن جمله چهار دانگ و نیم دریاست و دانگی و نیم خشکی. (اسکندرنامه نسخۀ آقای سعید نفیسی). از مقدار یک درم که زمین است، پنج دانگ و سه تسو گفته اند اهل کفر و شرک و بدعت و ضلالت اند. (کتاب النقض ص 492). جهانبان که کرد این جهان را پدید همه حسنها یک درم آفرید ازآن یکدرم پنج دانگ تمام بیوسف سپردش علیه السلام. شمسی (یوسف و زلیخا). و همچنین در نسبتهاچون: مستوفی خاصۀ شریفه در سنوات سابقه از قرار تومانی سی دینار رسم الحساب داشته که فیمابین او و محرران چهاردانگ دودانگ قسمت میشده. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 59)، در تعیین اوقات، دانگ یک قسمت از شش قسمت واحدی است که برای زمان درنظر گیرند از شب، یا روز، یا ساعت و غیره. - دو دانگ از شب، ثلث شب. یک سوم شب: چون وعده بود وقت دو دانگ شب رفته بود مردم در خانه ابراهیم جمع آمدندسلاحها پوشیده. (ترجمه طبری بلعمی) .دو دانگ شب با همدیگر صحبت میداشتند. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 104). فی الحال با علی بیک ایشیک آقاسی بازگشته و دو دانگی از شب رفته بود که بدر خانقاه آمده... (مزارات شیراز ص 144). - پنج دانگ ساعت، پنجاه دقیقه. پنج ششم یک ساعت: و چون ایشان به قم رسیدند سه ساعت و پنج دانگ ساعتی از روز گذشته بود. (تاریخ قم ص 242). ، در اصطلاح موسیقی یک قسمت از شش قسمت صوت و آوازست از جهت ارتفاع یا ملایمت آن و ازین روی آواز دودانگ و چهاردانگ و ششدانگ بترتیب مدارج آوازست از ملایم بسوی اوج و مستعمل نیز در موسیقی همین سه مرحلۀ دو دانگ و چاردانگ (چهاردانگ) و ششدانگ است و یک دانگ و سه دانگ و پنج دانگ درین مورد بکار نبرده اند: گفت دختر چیست این مکروه بانگ که بگوشم آید این در چاردانگ. مولوی. ، شش یک درم. دانق. شش یک درهم. سدس درهم و دینار. داناق. (منتهی الارب). صاحب غیاث اللغات گوید در وزن دانگ اختلاف بسیارست مگر باتفاق اکثر ثقات تحقیق شده که وزن دانگ شش رتی (؟) است. (غیاث). دانق که شش یک درهم است. (منتهی الارب). شش حبه است در درهم. برابر چهار طسوج و هشت حبه و شانزده شعیرست. شش یک دینار و نصف درست است. رجوع به درست شود. درم دو قیراط است و نیم دانگ نصف یک قیراط است. (دستوراللغۀ ادیب نظنزی). وزن درم یا درهم که فارسی معرب است شش دانگ است و دانگ دو قیراط باشد و قیراط دو طسوج و طسوج دو جو میانه است. (منتهی الارب). شش یک مثقال وآنرا معرب کرده دانق و جمع آنرا دوانیق بسته اند. (انجمن آرا). دانق و آن وزنی است مقدار هشت جو میانه، یا دو قیراط، یا چهارتسو. شش یک حبه است. (دهار). از مجموع تعاریف فوق برمی آید که دانگ نسبت با واحد آن را که درم یا مثقال باشد اراده کنند و گاه نیز خود نمایندۀ وزنی است در شواهد نظمی و نثری ذیل: ازین شست بر سر شش و چار دانگ بیابد نوشته بخواند ببانگ. فردوسی. مباد آنکس که مهر تو بورزد کجا مهر تو دانگ جو نیرزد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ثابت بن قره میگوید سه روز هر روز مقدار دو دانگ تا چهل دانگ بزرالبنج کوفته با شکر می باید داد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بدزدید بقال ازو نیم دانگ برآورد دزد سیه کار بانگ. سعدی. و کمال خوبی عیار آن است که اگر صد مثقال از نقرۀ شاخدار را بگدازند زیاده بر چهار دانگ الی یک مثقال کسر بهم نرساند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 22)، گاه از دانگ درمعنی قسمتی از دینار یا درم ارادۀ ارزش آن به نسبت عیار و بار کنند. دانگی از دینار یا درم، شش یک دینار و یا درم است، در ارزش و در این حال ظاهراً از دانگ مسکوکی که در بها سدس دینار و یا سدس درم بوده است مراد دارند، و بعبارت بهتر در برابر دینار و یا درم و یا درست، دانگ که بکار میرفته مرادف شکسته و یا پول خرد و پشیز بوده است: خریدی گر او را بدانگی پنیر بدی با من امروز چون شهد و شیر. فردوسی. بدانگی مرا دوش بفروختی همی چشم شاگرد بردوختی. فردوسی. ور تو دو دانگ نداری که دهی رو مدارا کن با گاو کلور. طیان. بسا که تو بره اندر ز بهر دانگی سیم شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام. فرخی. چه گوهر چه سخن دانگی نیززند بر آن دشتی که گردان کینه ورزند. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). قضابرداشت از پیش تو صد گنج کنون دانگی همی جوئی بصد رنج. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بساکس که یک دانگ ندهد به تیغ چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ. اسدی. در روز عید ماه رمضان از هر سری درمی و دانگی بستانند. یعنی هفت دانگ. (بیان الادیان). هزار زخم بدانگیست نرخ گردن تو به نسیه می دهی آنرا که نقدخر نبود. سوزنی. منم زرکوب و محصولم ز صنعت بجز آوازی و بانگی نباشد همیشه در میان زر نشینم ولیکن حاصلم دانگی نباشد. نجم الدین زرکوب. کرده گیرت بهم ببانگی چند از حلال و حرام دانگی چند. نظامی. دانگی از خود بازگیرم بهر قوت پس دهم دیناری از انعام خویش. خاقانی. گفت بار خدایا یکسال بیش است تا تو مرا دانگی ندادی تا موی سر باز کنم با دوستان چنین کنند؟ (تذکرهالاولیاء عطار چ اروپا ج 2 ص 337). در اثناء سخن گفت در بادیه ای فروشدم چهاردانگ سیم داشتم در جیب و همچنان دارم. جوانی برخاست و گفت آنجا که آن چهار دانگ در جیب می نهادی خدای تعالی حاضر نبوده و آن ساعت اعتماد بر خدای نبوده. (تذکرهالاولیاء عطار). درین نه کاسۀ جانسوز دلگیر گرت روزی عروسی کرد تقدیر عروسی گر کنی بردار بانگی منادی کن که ده کاسه بدانگی. عطار. و بهر صد جریب زمین غله و پنبه و انگور و زعفران و خضریات شانزده درم و چهاردانگ درهمی حق مساح و معابرست، ده درم از آن مساح و شش درهم وچهاردانگ درهمی از آن معابر. (تاریخ قم ص 108). میرود کودک بمکتب پیچ پیچ چون ندید از مزد کار خویش هیچ چون کند در کیسه دانگی دست مزد آنگهی بیخواب گردد همچو دزد. مولوی. جوانی بدانگی کرم کرده بود تمنای پیری برآورده بود. سعدی. دست درازاز پی یک حبه سیم به که ببرند بدانگی و نیم. سعدی. بگوشش فروگفت کای هوشمند بجانی و دانگی رهیدم ز بند. سعدی. یکی سفله را ده درم بر منست که دانگی ازو بر دلم ده منست. سعدی. نه دینار دادش سیه دل نه دانگ بر او زد بسرباری از طیره بانگ. سعدی. شنیده ام که فقیهی بدشتبانی گفت: که هیچ خربزه داری رسیده گفت آری از اینطرف دو بدانگی گراختیار کنی وزان چهار بدانگی قیاس کن باری. سعدی. نه تو دینار داری و من دانگ برخ من چرا برآری بانگ. اوحدی. از اخراجات یکصدوبیست وشش دینار و یکدانگ و نیم. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 52). از مواجب و مرسوم عساکر که نقد داده شود تومانی سیصدوشصت وشش دینار و چهار دانگ. (تذکره الملوک ص 56). تنخواه مواجب امراء: شصت وشش دینار و دو دانگ. (تذکرهالملوک ص 57). و از تنخواه امراءسه دینار و چهار دانگ و نیم. (تذکره الملوک ص 60). واز اجارات از قرار تومانی هشت دینار و یک دانگ. (تذکره الملوک ص 61). عین، نیم دانگ از هفت دینار. (منتهی الارب). - امثال: هر که دانگی بدزدد از دیناری نترسد. ، مجازاً مطلق پول. توسعاً دینار و درهم و پول: ازین تاختن گوز و ریدن براه نه دانگ و نه عز و نه نام و نه گاه. طیان. دردسر افزاید استا را ز بانگ ارزد این کو درد یابد بهر دانگ. مولوی. ، دانگ معمولاً شش یک چیزی است و درم و دینار یا زر و سیم شش دانگ است و گاه که اصطلاح هفت دانگ دیده میشود چنانکه در مثال منقول از بیان الادیان، مراد آن است که یک واحد تمام است باضافۀ یک ششم واحد (مثلاً یک درم باضافۀ یک ششم درم) و بعبارت بهتر از هفت دانگ درین مورد نسبت آن مراد نیست، واحد همان شش دانگ است و مازاد آن قسمتی است از واحد دوم، هفت دانگ درم یعنی یک درم تمام باضافۀ یک سدس از درم دوم. اما در مسکوکات زمان صفویه و نیز در فاصله میان صفویه و افشاریه گاه دیده میشود که واحد دانگ را از شش علی الظاهر به ده تغییر داده اند و از آن عیار فلز قیمتی مسکوکات یعنی زر و سیم را در نسبت با بار و غش آن اراده کرده اند و اینک شواهد آن: و در سالی که شاه سابق (سلطان حسین میرزا صفوی) بقزوین حرکت مینمود وزن عباسی را هفت دانگ مقرر و بعد از معاودت از سفر مزبور قبل از ایام محاصرۀ اصفهان محمدعلی بیک معیرالممالک بجهت توفیر سرکار دیوان اعلی و مزید انتفاع سرکار خاصه، بخدمت شاه سابق عرض و یک دانگ از وزن عباسی را کم نموده، عباسی را شش دانگ مسکوک و یک دانگ نقرۀ اضافه را علاوۀ واجبی نموده... و چون بخدمت شاه محمود عرض نموده بودند که وزن عباسی از قرار شش دانگ سکۀ پادشاهان را بیقدر و بیوقع میکند، در شهر رمضان المبارک توشقان ئیل مقرر فرمودند که عباسی را در ضرابخانه بوزن پنج شاهی نه دانگ و نیم سکه نمایند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 23). والحال سکۀ نواب کامیاب اقدس اشرف اعلی (اشرف افغان) نیز پنجشاهی بوزن نه دانگ و نیم زمان شاه محمود و طلای اشرفی بدستور قدیم چهار دانگ و نیم سکه میشود. (همان کتاب ص 24)، سهم که هر کس در خرید چیزی یا هزینۀ مهمانی و یا سفری. نهد (ن / ن ) . (منتهی الارب) رجوع به دانگی و دانگانه شود
شش یک چیزی. سدس چیزی. یک قسمت از شش قسمت چیزی. دانگی. دانق. (زمخشری). یک بخش از شش بخش چیزی. یک ششم چیزی. یک حصه از شش حصۀ چیزی: - پنج دانگ از ششدانگ، پنج ششم آن. پنج سدس آن. - چهاردانگ از ششدانگ، دوثلث آن. دو سوم آن. - دو دانگ از ششدانگ، ثلث آن. یک سوم آن. - سه دانگ از ششدانگ، نیمۀ آن. - یک دانگ از ششدانگ، یک سدس آن. شش یک آن. - ششدانگ چیزی، تمام آن. جملۀ آن. همه آن. و این بیشتر در مساحات و سطوح و آنچه بدان وابسته است بکار رود چون:ششدانگ خانه یا چهار دانگ مزرعه و سه دانگ قنات و دو دانگ باغ و یک دانگ کاروانسرا و غیره. و گاه نیز در غیرسطوح بکار رود چنانکه در معانی مجرد چون، حواسش شش دانگ متوجه او بود. و نیز در مقادیر چنانکه: چون چهار دانگ راه آمدم آش را از دیگ کشیدند. (انیس الطالبین ص 198 نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). و از شهر مقدار دو دانگ بسوخت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 92). خداوند ما تبارک و تعالی این جهان که بیافرید، از آن جمله چهار دانگ و نیم دریاست و دانگی و نیم خشکی. (اسکندرنامه نسخۀ آقای سعید نفیسی). از مقدار یک درم که زمین است، پنج دانگ و سه تسو گفته اند اهل کفر و شرک و بدعت و ضلالت اند. (کتاب النقض ص 492). جهانبان که کرد این جهان را پدید همه حسنها یک درم آفرید ازآن یکدرم پنج دانگ تمام بیوسف سپردش علیه السلام. شمسی (یوسف و زلیخا). و همچنین در نسبتهاچون: مستوفی خاصۀ شریفه در سنوات سابقه از قرار تومانی سی دینار رسم الحساب داشته که فیمابین او و محرران چهاردانگ دودانگ قسمت میشده. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 59)، در تعیین اوقات، دانگ یک قسمت از شش قسمت واحدی است که برای زمان درنظر گیرند از شب، یا روز، یا ساعت و غیره. - دو دانگ از شب، ثلث شب. یک سوم شب: چون وعده بود وقت دو دانگ شب رفته بود مردم در خانه ابراهیم جمع آمدندسلاحها پوشیده. (ترجمه طبری بلعمی) .دو دانگ شب با همدیگر صحبت میداشتند. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 104). فی الحال با علی بیک ایشیک آقاسی بازگشته و دو دانگی از شب رفته بود که بدر خانقاه آمده... (مزارات شیراز ص 144). - پنج دانگ ساعت، پنجاه دقیقه. پنج ششم یک ساعت: و چون ایشان به قم رسیدند سه ساعت و پنج دانگ ساعتی از روز گذشته بود. (تاریخ قم ص 242). ، در اصطلاح موسیقی یک قسمت از شش قسمت صوت و آوازست از جهت ارتفاع یا ملایمت آن و ازین روی آواز دودانگ و چهاردانگ و ششدانگ بترتیب مدارج آوازست از ملایم بسوی اوج و مستعمل نیز در موسیقی همین سه مرحلۀ دو دانگ و چاردانگ (چهاردانگ) و ششدانگ است و یک دانگ و سه دانگ و پنج دانگ درین مورد بکار نبرده اند: گفت دختر چیست این مکروه بانگ که بگوشم آید این در چاردانگ. مولوی. ، شش یک درم. دانق. شش یک درهم. سدس درهم و دینار. داناق. (منتهی الارب). صاحب غیاث اللغات گوید در وزن دانگ اختلاف بسیارست مگر باتفاق اکثر ثقات تحقیق شده که وزن دانگ شش رتی (؟) است. (غیاث). دانق که شش یک درهم است. (منتهی الارب). شش حبه است در درهم. برابر چهار طسوج و هشت حبه و شانزده شعیرست. شش یک دینار و نصف درست است. رجوع به درست شود. درم دو قیراط است و نیم دانگ نصف یک قیراط است. (دستوراللغۀ ادیب نظنزی). وزن درم یا درهم که فارسی معرب است شش دانگ است و دانگ دو قیراط باشد و قیراط دو طسوج و طسوج دو جو میانه است. (منتهی الارب). شش یک مثقال وآنرا معرب کرده دانق و جمع آنرا دوانیق بسته اند. (انجمن آرا). دانق و آن وزنی است مقدار هشت جو میانه، یا دو قیراط، یا چهارتسو. شش یک حبه است. (دهار). از مجموع تعاریف فوق برمی آید که دانگ نسبت با واحد آن را که درم یا مثقال باشد اراده کنند و گاه نیز خود نمایندۀ وزنی است در شواهد نظمی و نثری ذیل: ازین شست بر سر شش و چار دانگ بیابد نوشته بخواند ببانگ. فردوسی. مباد آنکس که مهر تو بورزد کجا مهر تو دانگ جو نیرزد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ثابت بن قره میگوید سه روز هر روز مقدار دو دانگ تا چهل دانگ بزرالبنج کوفته با شکر می باید داد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بدزدید بقال ازو نیم دانگ برآورد دزد سیه کار بانگ. سعدی. و کمال خوبی عیار آن است که اگر صد مثقال از نقرۀ شاخدار را بگدازند زیاده بر چهار دانگ الی یک مثقال کسر بهم نرساند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 22)، گاه از دانگ درمعنی قسمتی از دینار یا درم ارادۀ ارزش آن به نسبت عیار و بار کنند. دانگی از دینار یا درم، شش یک دینار و یا درم است، در ارزش و در این حال ظاهراً از دانگ مسکوکی که در بها سدس دینار و یا سدس درم بوده است مراد دارند، و بعبارت بهتر در برابر دینار و یا درم و یا درست، دانگ که بکار میرفته مرادف شکسته و یا پول خرد و پشیز بوده است: خریدی گر او را بدانگی پنیر بدی با من امروز چون شهد و شیر. فردوسی. بدانگی مرا دوش بفروختی همی چشم شاگرد بردوختی. فردوسی. ور تو دو دانگ نداری که دهی رو مدارا کن با گاو کلور. طیان. بسا که تو بره اندر ز بهر دانگی سیم شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام. فرخی. چه گوهر چه سخن دانگی نیززند بر آن دشتی که گردان کینه ورزند. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). قضابرداشت از پیش تو صد گنج کنون دانگی همی جوئی بصد رنج. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بساکس که یک دانگ ندهد به تیغ چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ. اسدی. در روز عید ماه رمضان از هر سری درمی و دانگی بستانند. یعنی هفت دانگ. (بیان الادیان). هزار زخم بدانگیست نرخ گردن تو به نسیه می دهی آنرا که نقدخر نبود. سوزنی. منم زرکوب و محصولم ز صنعت بجز آوازی و بانگی نباشد همیشه در میان زر نشینم ولیکن حاصلم دانگی نباشد. نجم الدین زرکوب. کرده گیرت بهم ببانگی چند از حلال و حرام دانگی چند. نظامی. دانگی از خود بازگیرم بهر قوت پس دهم دیناری از انعام خویش. خاقانی. گفت بار خدایا یکسال بیش است تا تو مرا دانگی ندادی تا موی سر باز کنم با دوستان چنین کنند؟ (تذکرهالاولیاء عطار چ اروپا ج 2 ص 337). در اثناء سخن گفت در بادیه ای فروشدم چهاردانگ سیم داشتم در جیب و همچنان دارم. جوانی برخاست و گفت آنجا که آن چهار دانگ در جیب می نهادی خدای تعالی حاضر نبوده و آن ساعت اعتماد بر خدای نبوده. (تذکرهالاولیاء عطار). درین نه کاسۀ جانسوز دلگیر گرت روزی عروسی کرد تقدیر عروسی گر کنی بردار بانگی منادی کن که ده کاسه بدانگی. عطار. و بهر صد جریب زمین غله و پنبه و انگور و زعفران و خضریات شانزده درم و چهاردانگ درهمی حق مساح و معابرست، ده درم از آن مساح و شش درهم وچهاردانگ درهمی از آن معابر. (تاریخ قم ص 108). میرود کودک بمکتب پیچ پیچ چون ندید از مزد کار خویش هیچ چون کند در کیسه دانگی دست مزد آنگهی بیخواب گردد همچو دزد. مولوی. جوانی بدانگی کرم کرده بود تمنای پیری برآورده بود. سعدی. دست درازاز پی یک حبه سیم به که ببرند بدانگی و نیم. سعدی. بگوشش فروگفت کای هوشمند بجانی و دانگی رهیدم ز بند. سعدی. یکی سفله را ده درم بر منست که دانگی ازو بر دلم ده منست. سعدی. نه دینار دادش سیه دل نه دانگ بر او زد بسرباری از طیره بانگ. سعدی. شنیده ام که فقیهی بدشتبانی گفت: که هیچ خربزه داری رسیده گفت آری از اینطرف دو بدانگی گراختیار کنی وزان چهار بدانگی قیاس کن باری. سعدی. نه تو دینار داری و من دانگ برخ من چرا برآری بانگ. اوحدی. از اخراجات یکصدوبیست وشش دینار و یکدانگ و نیم. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 52). از مواجب و مرسوم عساکر که نقد داده شود تومانی سیصدوشصت وشش دینار و چهار دانگ. (تذکره الملوک ص 56). تنخواه مواجب امراء: شصت وشش دینار و دو دانگ. (تذکرهالملوک ص 57). و از تنخواه امراءسه دینار و چهار دانگ و نیم. (تذکره الملوک ص 60). واز اجارات از قرار تومانی هشت دینار و یک دانگ. (تذکره الملوک ص 61). عین، نیم دانگ از هفت دینار. (منتهی الارب). - امثال: هر که دانگی بدزدد از دیناری نترسد. ، مجازاً مطلق پول. توسعاً دینار و درهم و پول: ازین تاختن گوز و ریدن براه نه دانگ و نه عز و نه نام و نه گاه. طیان. دردسر افزاید استا را ز بانگ ارزد این کو درد یابد بهر دانگ. مولوی. ، دانگ معمولاً شش یک چیزی است و درم و دینار یا زر و سیم شش دانگ است و گاه که اصطلاح هفت دانگ دیده میشود چنانکه در مثال منقول از بیان الادیان، مراد آن است که یک واحد تمام است باضافۀ یک ششم واحد (مثلاً یک درم باضافۀ یک ششم درم) و بعبارت بهتر از هفت دانگ درین مورد نسبت آن مراد نیست، واحد همان شش دانگ است و مازاد آن قسمتی است از واحد دوم، هفت دانگ درم یعنی یک درم تمام باضافۀ یک سدس از درم دوم. اما در مسکوکات زمان صفویه و نیز در فاصله میان صفویه و افشاریه گاه دیده میشود که واحد دانگ را از شش علی الظاهر به ده تغییر داده اند و از آن عیار فلز قیمتی مسکوکات یعنی زر و سیم را در نسبت با بار و غش آن اراده کرده اند و اینک شواهد آن: و در سالی که شاه سابق (سلطان حسین میرزا صفوی) بقزوین حرکت مینمود وزن عباسی را هفت دانگ مقرر و بعد از معاودت از سفر مزبور قبل از ایام محاصرۀ اصفهان محمدعلی بیک معیرالممالک بجهت توفیر سرکار دیوان اعلی و مزید انتفاع سرکار خاصه، بخدمت شاه سابق عرض و یک دانگ از وزن عباسی را کم نموده، عباسی را شش دانگ مسکوک و یک دانگ نقرۀ اضافه را علاوۀ واجبی نموده... و چون بخدمت شاه محمود عرض نموده بودند که وزن عباسی از قرار شش دانگ سکۀ پادشاهان را بیقدر و بیوقع میکند، در شهر رمضان المبارک توشقان ئیل مقرر فرمودند که عباسی را در ضرابخانه بوزن پنج شاهی نه دانگ و نیم سکه نمایند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 23). والحال سکۀ نواب کامیاب اقدس اشرف اعلی (اشرف افغان) نیز پنجشاهی بوزن نه دانگ و نیم زمان شاه محمود و طلای اشرفی بدستور قدیم چهار دانگ و نیم سکه میشود. (همان کتاب ص 24)، سهم که هر کس در خرید چیزی یا هزینۀ مهمانی و یا سفری. نهد (ن ِ / ن َ) . (منتهی الارب) رجوع به دانگی و دانگانه شود
یکی از شش قسمت شش ناحیه که بلوکی از چهارده بلوک قشقائی است و پنج ناحیۀ دیگر: پادنا، حنا، سمیرم، فلرد، واردشت است و همه شش ناحیه 24 قریه دارد، (جغرافیای غرب ایران ص 109)
یکی از شش قسمت شش ناحیه که بلوکی از چهارده بلوک قشقائی است و پنج ناحیۀ دیگر: پادنا، حنا، سمیرم، فلرد، واردشت است و همه شش ناحیه 24 قریه دارد، (جغرافیای غرب ایران ص 109)
حب البان. (فرهنگ جهانگیری). حب البان را گویند و آنرادر دواها بکار دارند. (برهان قاطع). نوع درختی است که گل خوشبو دارد و تخم هم دارد که در عربی آن را حب البان و درخت را قضیب البان گویند. (فرهنگ شعوری ج 1ص 174). ثمر درخت بان که به تازی حب البان گویند. (ناظم الاطباء). بانک. بان. و رجوع به بانک و بان شود
حب البان. (فرهنگ جهانگیری). حب البان را گویند و آنرادر دواها بکار دارند. (برهان قاطع). نوع درختی است که گل خوشبو دارد و تخم هم دارد که در عربی آن را حب البان و درخت را قضیب البان گویند. (فرهنگ شعوری ج 1ص 174). ثمر درخت بان که به تازی حب البان گویند. (ناظم الاطباء). بانک. بان. و رجوع به بانک و بان شود
فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج). صوت. آوا. صیحه. (ترجمان القرآن). صراخ، هیاهو. صیاح، نعره. غو. (فرهنگ اسدی). بان. (فرهنگ اسدی). نداء. ضاًضاً. ضجه. قبع. صرخ. زمجره. صرخه. صفار. نشده. (منتهی الارب). خروش. مجازاً در مطلق صدا و آواز استعمال میشود. (فرهنگ نظام). آواز و فریاد بلند. (ناظم الاطباء) : بانک زله کر خواهد کرد گوش ویچ ناساید بگرما از خروش. رودکی. پس تبیری دید نزدیک درخت هرگهی بانگی بجستی تند و سخت. رودکی. دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست با نهیب و سهم این آوای کیست ؟ رودکی. چون کشف انبوه غوغایی بدید بانگ وژخ مردمان خشم آورید. رودکی. خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله. شاکر بخاری. شد از لشکرش بانگ تا آسمان برفتند گردان ایران دمان. فردوسی. بدین اندرون بود اسفندیار که بانگ پدرش آمد از کوهسار. فردوسی. نیامد همی بانگ شهزادگان مگر کشته شد شاه آزادگان. فردوسی. بپرسید از ایشان که شبگیر هور شنید ایچ کس بانگ نعل ستور. فردوسی. برآمد خروشیدن گاودم جهان شد پر از بانگ رویینه خم. فردوسی. به شهر اندرون بانگ و فریاد خاست بهر برزنی آتش و باد خاست. فردوسی. تو چه پنداریا که من ملخم که بترسم ز بانگ سینی و تشت ؟ خسروی. از تک اسپ و بانگ نعرۀ مرد کوه پرنوف شد هوا پرگرد. عسجدی. بانگ جوشیدن می باشدمان نالۀ بربط و طنبور و رباب. منوچهری. شاد باشید که جشن مهرگان آمد بانگ و آوای درای کاروان آمد. منوچهری. به هریک چنان ساخته بانگ تیز کز او پیل و اسب اوفتد در گریز. اسدی. خفته را ببانگی بیدار نتوان کرد. (قابوسنامه فصل 23). پیش نایند همی هیچ مگر کز دور بانگ دارند همی چون سگ کهدانی. ناصرخسرو. وزپس آنکه منادیت شنودم زدلم گرنه بیهوشم بانگ عدویت چون شنوم. ناصرخسرو. نان همی جوید کسی کو میزند دست بر منبر به بانگ مشغله. ناصرخسرو. خدای تعالی ایشان را به بانگ جبرئیل هلاک کرد. (قصص الانبیاء ص 94). چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب. مسعودسعد. باعث کار صبوحت باد وقت صبحدم بانگ آن مرغی که او میخوارگان را مؤذنست. معزی. سوی حاسد چه این چه بانگ ستور گرگ و یوسف یکی بود سوی گور. سنائی. چون بانگ شتربه بگوش او [شیر رسید هراسی و هیبتی بدو راه یافت. (کلیله و دمنه). ز مکر طاعن طاعون گرفته ایمن باش که بانگ سگ ندهد نور ماه را تشویر. بدر جاجرمی. همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش. خاقانی. گویی که مرغ صبح زر وزیورش بخورد کز حلق مرغ می شنوم بانگ زیورش. خاقانی. لیک دزدی که شوخ تر باشد بانگ دزدان برآورد ناچار. خاقانی. یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل خانه و کاشانه شان باد چو شهر سبا. خاقانی. به بربط چون سر زخمه درآورد ز رود خشک بانگ تر برآورد. نظامی. کرده گیرت بهم ببانگی چند از حلال و حرام دانگی چند. نظامی. وین عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید. عطار. هیچ بانگ کف زدن آید بدر از یکی دست تو بی دست دگر. مولوی. زآنکه آندم بانگ استر می شنید کور را آئینه گوش آمد نه دید. مولوی. پرس پرسان کاین مؤذن کو؟ کجاست ؟ که صدای بانگ اوراحت فزاست. مولوی. به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل. سعدی (گلستان). به بانگ مطرب و ساقی اگر ننوشی می علاج کی کنمت، آخرالدواء الکی. حافظ. چو دهد کوس برون بانگ ز پوست بانگ او شاهد بی مغزی اوست. جامی. ما لب آلوده ای بهر تو بگشاییم لیک بانگ عصیان میزند ناقوس استغفار ما. عرفی. معکوکا، لجب، نفیر، بانگ و فریاد. لغط، بانگ و فریاد کردن. تشنیع، بانگ و صیت کردن. لغوی، بانگ و خروش مرغ سنگ خوار. طبطبه، بانگ و آواز تلاطم سیل. سخب، بانگ و فریاد. ضباح، بانگ بوم، بانگ روباه. شخر و شخیر، بانگ خر و اسب. شخشخه، بانگ کاغذ و جامۀ نو یا سلاح. شحیج، شحاج، بانگ اشتر و زاغ و شترمرغ. کشیش، بانگ مار وقت برآمدن از پوست. طنین، بانگ مگس و زنبور. قط، بانگ مرغ سنگخوار. الغر، بانگ مرغ در وقت تخم نهادن. هدیر، بانگ کبوتر. صفیر، بانگ مرغ. صریر، بانگ قلم. (منتهی الارب). صلصل، بانگ فاخته. (دهار). مکر، بانگ غرش شیر. (منتهی الارب). زأر، بانگ شیر. (دهار). صهصلق، وعا، هزامج، بانگ سخت. نباع، وقوقه، بانگ سگ. نعیق، بانگ زاغ. (منتهی الارب). طنطنه، بانگ رود و بربط. (دهار). روعان، ضباح، بانگ روباه. هزج، قصیف، خشخشه، بانگ رعد. دوی، بانگ دریا و گوش و بانگ رعد. هیقم، بانگ دریا. صریف، بانگ در. نهیق، نهاق، بانگ خر. کشیش، بانگ چقماق در وقت آتش بیرون جستن از وی. کعیص، بانگ چوزه. (منتهی الارب) ، بانگ جوشیدن شراب. (تاج المصادر بیهقی). بانگ تندر پیاپی، قعاقع، صبئی، قبع، بانگ پیل و خوک. طنین، بانگ پنگان. خوار، خور، بانگ گاو. طنین، بانگ بط. (منتهی الارب). تهریج، بانگ برسباع زدن. (تاج المصادر بیهقی). نحیق، بانگ بر گوسفند زدن. (ترجمان القرآن). نعقان. نعاق. (تاج المصادربیهقی). نهیم، بانگ بر شتر زدن تا نیک رود. اجلاب، بانگ بر ستور زدن. (تاج المصادر بیهقی). تهریج، بانگ بر سپاه زدن. رعد، بانگ ابر. (ترجمان القرآن). جعجعه، بانگ آسیا. فعم، بانگ گربه. تهدار، بانگ کردن کبوتر. ریح هدوج، باد با بانگ. هیزعه، بانگ و خروش در پیکار. هرمسه، بانگ و فریاد کردن از ترس. هرهره، بانگ شیر بیشه. هریر، بانگ سگ ازسرما. ذعق، بانگ بر زدن برکسی و ترسانیدن او را. هجیج، بانگ برزدن. قوس هتوف، کمان با بانگ. مهباب، بانگ کننده. هبهاب، نیک بانگ و فریاد کننده. هذب، افزون گشتن بانگ و خروش قوم. همری، زن با بانگ و فریاد. همرجه، بانگ و غوغا نمودن مردم. هیضله، بانگ و خروشهای مردم. هدیل، بانگ کبوتر نر. ضغو، بانگ روباه و گربه و مانند آن. صفصفه، بانگ گنجشک. صره، بانگ و آواز سخت. انیاب صالده، دندانهای با بانگ. خفخفه، بانگ کفتار و سگ وقت خوردن. جلب، بانگ زدن اسب را وقت دوانیدن. عواء، وعواع، وعوعه، بانگ گرگ. وعی، بانگ سگ. قعقعه، بانگ دندان که وقت سخت خاییدن چیزی برآید. شغشغه، نوعی از بانگ شتر. کعیص، بانگ موش. اقعاط، قعط، تغذمر، لجب، بانگ و فریاد کردن. هزیز، بانگ باد. بغام، بانگ آهو. صهیل، صهال، بانگ اسب. (منتهی الارب). کلمه بانگ با بسیاری اسامی حالت اضافی یا ترکیبی یافته و معانی خاص پدید آورده که از آن جمله است: - بانک آب، زمزمۀ آب. آواز آب. شرشر آب: اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان. فرخی. جوی امید رفت خاقانی لیک ازو بانگ آب نشنیدم. خاقانی. - بانگ اذان، آوای اذان گفتن مؤذن. بانگ نماز: خواهرش گفتا که این بانگ اذان هست اعلام و شعار مؤمنان. مولوی. - بانگ افتادن در...، شایع شدن. خبری در افواه پخش شدن: ناگهان بانگ در سرای افتید که فلان را محل وعد رسید. سعدی (صاحبیه). - بانگ الله ،بانگ صلوه و اذان. (آنندراج). بانگ نماز. (ناظم الاطباء). - بانگ الله اکبر، بانگ اذان. (ناظم الاطباء) : یک طرف نالۀ خروس سحر بانگ الله اکبر از یکسر. ؟ و رجوع به بانگ اذان شود. - بانگ بامزد، بانگ کوس و نقاره. آن بانگ که در بام (بامداد) زنند: دختر بخت را جز ازدر تو بر فلک بانگ بامزد مرساد. خاقانی. و رجوع به بامزد شود. - بانگ بر فلک بردن، آوا و فریاد بفلک رساندن. نعره به افلاک رساندن: شمع گویای من خموش نشست من چرا بانگ بر فلک نبرم. خاقانی. - بانگ برگرفتن، فریاد و غوغا برداشتن. داد و فریاد کردن. هوراه انداختن: ای بانگ برگرفته به دعویها چندانکه می نباید چندانی. ناصرخسرو. - بانگ بلال، کنایه از اذان است بدان جهت که بلال مؤذن پیغمبر اکرم بوده است: جز صورت محبت نرسد هیچ بگوشم گر نالۀ ناقوس و گر بانگ بلال است. یغما. - بانگ بلند، آوای رسا که تا دور برود. آوای بلند: هر زمان برکشد ببانگ بلند این سیه چاه ژرف این دولاب. ناصرخسرو. شبی بانگ بوق آمد و تاختن کسی را نبد آرزو ساختن. فردوسی. - بانگ پشه، وزوز پشه. آوای پشه هنگام بال زدن. آوای اندک و آهسته و نرم: بانگ پشه مگذران بر گوش جم گر فرستی لحن عنقایی فرست. خاقانی. - بانگ تبیره، بانگ دهل: خروشیدن تازی اسبان ز دشت ز بانگ تبیره همی برگذشت. فردوسی. - بانگ جرس، آوای جرس. آواز زنگ کاروان یا زنگ های دیگر که در قدیم معمول بود: از آن مرز نشنید آواز کس غو پاسبانان و بانگ جرس. فردوسی. غو پاسبانان و بانگ جرس همی آمد از دور و از پیش و پس. فردوسی. مرغی دیدم نشسته بر بارۀ طوس در پیش نهاده کلۀ کیکاوس باکلّه همی گفت که افسوس افسوس کو بانگ جرسها و کجا نالۀ کوس. خیام (؟). کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست اینقدر هست که بانگ جرسی می آید. حافظ. در قافله ای که اوست دانم نرسم این بس که رسد ز دور بانگ جرسم. جامی. عشق آمد و از حلقۀ در بانگ جرس ریخت برخاست صفیری که بیابان به قفس ریخت. ملاقاسم مشهدی. - بانگ چنگ، بانگ ساز: به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب کسی را نبد جای آرام و خواب. فردوسی. بر سماع چنگ او باید نبید خام خورد می خوش آمد خاصه اندر مهرگان با بانگ چنگ. منوچهری. بیاد شهریارم نوش گردان به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور. ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید. حافظ. - بانگ خروس، آوای خروس: آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان صبح نخستین نمود روی به نظارگان. منوچهری. - بانگ خلیل اللهی، کشتی گیران چون حریف را از جا بردارند و خواهند که بر زمینش بیندازند بانگ الله اکبر می کشند و آنرا بانگ خلیل اللهی گویند زیرا که آن حضرت همه وقت در نشست و برخاست الله اکبر می گفت. (از آنندراج). نعرۀ الله اکبر که پهلوانان در وقت کشتی گرفتن زنند. گویا وجه تسمیه این است که به اعتقاد پهلوانان الله اکبر ورد ابراهیم خلیل بوده است. (از فرهنگ نظام) : گوش برحرف تو باشند ز مه تا ماهی گاه کشتی چوکنی بانگ خلیل اللهی. میرنجات (از آنندراج). - بانگ دولاب، آوای چرخ چاه. آوای چرخی که با آن آب از چاه کشند: بر کنار دو جوی دیدۀ من بانگ دولاب آسمان بشنو. خاقانی. - بانگ دهل، بانگ تبیره. آوای طبل: گویند که راز وی از خلق نگهدار بانگ دهل و کوس کجا داشت توان راز. سوزنی. چو بانگ دهل هولم از دور بود بغیبت درم عیب مستور بود. سعدی. - بانگ رباب، آوا که از رباب (ساز) گاه نواختن برآید: به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب کسی را نبد هیچ آرام و خواب. فردوسی. چون چنگ خود نوحه کنان مانند دف بر رخ زنان وز نای حلق افغان کنان بانگ رباب انداخته. خاقانی. - بانگ رس، آن قدر از مسافت که آواز تواند رسید. مخفف بانگ رسنده. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود. - بانگ روارو، کنایه از دم صور باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان قاطع). صوراسرافیل. (از ناظم الاطباء). -
فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج). صوت. آوا. صیحه. (ترجمان القرآن). صراخ، هیاهو. صیاح، نعره. غو. (فرهنگ اسدی). بان. (فرهنگ اسدی). نداء. ضاًضاً. ضجه. قبع. صرخ. زمجره. صرخه. صفار. نشده. (منتهی الارب). خروش. مجازاً در مطلق صدا و آواز استعمال میشود. (فرهنگ نظام). آواز و فریاد بلند. (ناظم الاطباء) : بانک زله کر خواهد کرد گوش ویچ ناساید بگرما از خروش. رودکی. پس تبیری دید نزدیک درخت هرگهی بانگی بجستی تند و سخت. رودکی. دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست با نهیب و سهم این آوای کیست ؟ رودکی. چون کشف انبوه غوغایی بدید بانگ وژخ مردمان خشم آورید. رودکی. خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله. شاکر بخاری. شد از لشکرش بانگ تا آسمان برفتند گردان ایران دمان. فردوسی. بدین اندرون بود اسفندیار که بانگ پدرش آمد از کوهسار. فردوسی. نیامد همی بانگ شهزادگان مگر کشته شد شاه آزادگان. فردوسی. بپرسید از ایشان که شبگیر هور شنید ایچ کس بانگ نعل ستور. فردوسی. برآمد خروشیدن گاودم جهان شد پر از بانگ رویینه خم. فردوسی. به شهر اندرون بانگ و فریاد خاست بهر برزنی آتش و باد خاست. فردوسی. تو چه پنداریا که من ملخم که بترسم ز بانگ سینی و تشت ؟ خسروی. از تک اسپ و بانگ نعرۀ مرد کوه پرنوف شد هوا پرگرد. عسجدی. بانگ جوشیدن می باشدمان نالۀ بربط و طنبور و رباب. منوچهری. شاد باشید که جشن مهرگان آمد بانگ و آوای درای کاروان آمد. منوچهری. به هریک چنان ساخته بانگ تیز کز او پیل و اسب اوفتد در گریز. اسدی. خفته را ببانگی بیدار نتوان کرد. (قابوسنامه فصل 23). پیش نایند همی هیچ مگر کز دور بانگ دارند همی چون سگ کهدانی. ناصرخسرو. وزپس آنکه منادیت شنودم زدلم گرنه بیهوشم بانگ عدویت چون شنوم. ناصرخسرو. نان همی جوید کسی کو میزند دست بر منبر به بانگ مشغله. ناصرخسرو. خدای تعالی ایشان را به بانگ جبرئیل هلاک کرد. (قصص الانبیاء ص 94). چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب. مسعودسعد. باعث کار صبوحت باد وقت صبحدم بانگ آن مرغی که او میخوارگان را مؤذنست. معزی. سوی حاسد چه این چه بانگ ستور گرگ و یوسف یکی بود سوی گور. سنائی. چون بانگ شتربه بگوش او [شیر رسید هراسی و هیبتی بدو راه یافت. (کلیله و دمنه). ز مکر طاعن طاعون گرفته ایمن باش که بانگ سگ ندهد نور ماه را تشویر. بدر جاجرمی. همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش. خاقانی. گویی که مرغ صبح زر وزیورش بخورد کز حلق مرغ می شنوم بانگ زیورش. خاقانی. لیک دزدی که شوخ تر باشد بانگ دزدان برآورد ناچار. خاقانی. یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل خانه و کاشانه شان باد چو شهر سبا. خاقانی. به بربط چون سر زخمه درآورد ز رود خشک بانگ تر برآورد. نظامی. کرده گیرت بهم ببانگی چند از حلال و حرام دانگی چند. نظامی. وین عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید. عطار. هیچ بانگ کف زدن آید بدر از یکی دست تو بی دست دگر. مولوی. زآنکه آندم بانگ استر می شنید کور را آئینه گوش آمد نه دید. مولوی. پرس پرسان کاین مؤذن کو؟ کجاست ؟ که صدای بانگ اوراحت فزاست. مولوی. به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل. سعدی (گلستان). به بانگ مطرب و ساقی اگر ننوشی می علاج کی کنمت، آخرالدواء الکی. حافظ. چو دهد کوس برون بانگ ز پوست بانگ او شاهد بی مغزی اوست. جامی. ما لب آلوده ای بهر تو بگشاییم لیک بانگ عصیان میزند ناقوس استغفار ما. عرفی. معکوکا، لجب، نفیر، بانگ و فریاد. لغط، بانگ و فریاد کردن. تشنیع، بانگ و صیت کردن. لغوی، بانگ و خروش مرغ سنگ خوار. طبطبه، بانگ و آواز تلاطم سیل. سَخَب، بانگ و فریاد. ضباح، بانگ بوم، بانگ روباه. شخر و شخیر، بانگ خر و اسب. شخشخه، بانگ کاغذ و جامۀ نو یا سلاح. شحیج، شُحاج، بانگ اشتر و زاغ و شترمرغ. کشیش، بانگ مار وقت برآمدن از پوست. طنین، بانگ مگس و زنبور. قط، بانگ مرغ سنگخوار. الغر، بانگ مرغ در وقت تخم نهادن. هدیر، بانگ کبوتر. صفیر، بانگ مرغ. صریر، بانگ قلم. (منتهی الارب). صلصل، بانگ فاخته. (دهار). مکر، بانگ غرش شیر. (منتهی الارب). زأر، بانگ شیر. (دهار). صهصلق، وعا، هزامج، بانگ سخت. نباع، وقوقه، بانگ سگ. نعیق، بانگ زاغ. (منتهی الارب). طنطنه، بانگ رود و بربط. (دهار). روعان، ضباح، بانگ روباه. هزج، قصیف، خشخشه، بانگ رعد. دوی، بانگ دریا و گوش و بانگ رعد. هیقم، بانگ دریا. صریف، بانگ در. نهیق، نهاق، بانگ خر. کشیش، بانگ چقماق در وقت آتش بیرون جستن از وی. کعیص، بانگ چوزه. (منتهی الارب) ، بانگ جوشیدن شراب. (تاج المصادر بیهقی). بانگ تندر پیاپی، قعاقع، صبئی، قبع، بانگ پیل و خوک. طنین، بانگ پنگان. خوار، خور، بانگ گاو. طنین، بانگ بط. (منتهی الارب). تهریج، بانگ برسباع زدن. (تاج المصادر بیهقی). نحیق، بانگ بر گوسفند زدن. (ترجمان القرآن). نعقان. نعاق. (تاج المصادربیهقی). نهیم، بانگ بر شتر زدن تا نیک رود. اجلاب، بانگ بر ستور زدن. (تاج المصادر بیهقی). تهریج، بانگ بر سپاه زدن. رعد، بانگ ابر. (ترجمان القرآن). جعجعه، بانگ آسیا. فعم، بانگ گربه. تهدار، بانگ کردن کبوتر. ریح هدوج، باد با بانگ. هیزعه، بانگ و خروش در پیکار. هرمسه، بانگ و فریاد کردن از ترس. هرهره، بانگ شیر بیشه. هریر، بانگ سگ ازسرما. ذعق، بانگ بر زدن برکسی و ترسانیدن او را. هجیج، بانگ برزدن. قوس هتوف، کمان با بانگ. مهباب، بانگ کننده. هبهاب، نیک بانگ و فریاد کننده. هذب، افزون گشتن بانگ و خروش قوم. همری، زن با بانگ و فریاد. همرجه، بانگ و غوغا نمودن مردم. هیضله، بانگ و خروشهای مردم. هدیل، بانگ کبوتر نر. ضغو، بانگ روباه و گربه و مانند آن. صفصفه، بانگ گنجشک. صره، بانگ و آواز سخت. انیاب صالده، دندانهای با بانگ. خفخفه، بانگ کفتار و سگ وقت خوردن. جلب، بانگ زدن اسب را وقت دوانیدن. عواء، وعواع، وعوعه، بانگ گرگ. وعی، بانگ سگ. قعقعه، بانگ دندان که وقت سخت خاییدن چیزی برآید. شغشغه، نوعی از بانگ شتر. کعیص، بانگ موش. اقعاط، قعط، تغذمر، لجب، بانگ و فریاد کردن. هزیز، بانگ باد. بغام، بانگ آهو. صهیل، صهال، بانگ اسب. (منتهی الارب). کلمه بانگ با بسیاری اسامی حالت اضافی یا ترکیبی یافته و معانی خاص پدید آورده که از آن جمله است: - بانک آب، زمزمۀ آب. آواز آب. شُرشر آب: اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان. فرخی. جوی امید رفت خاقانی لیک ازو بانگ آب نشنیدم. خاقانی. - بانگ اذان، آوای اذان گفتن مؤذن. بانگ نماز: خواهرش گفتا که این بانگ اذان هست اعلام و شعار مؤمنان. مولوی. - بانگ افتادن در...، شایع شدن. خبری در افواه پخش شدن: ناگهان بانگ در سرای افتید که فلان را محل وعد رسید. سعدی (صاحبیه). - بانگ الله ،بانگ صلوه و اذان. (آنندراج). بانگ نماز. (ناظم الاطباء). - بانگ الله اکبر، بانگ اذان. (ناظم الاطباء) : یک طرف نالۀ خروس سحر بانگ الله اکبر از یکسر. ؟ و رجوع به بانگ اذان شود. - بانگ بامزَد، بانگ کوس و نقاره. آن بانگ که در بام (بامداد) زنند: دختر بخت را جز ازدر تو بر فلک بانگ بامزد مرساد. خاقانی. و رجوع به بامزد شود. - بانگ بر فلک بردن، آوا و فریاد بفلک رساندن. نعره به افلاک رساندن: شمع گویای من خموش نشست من چرا بانگ بر فلک نبرم. خاقانی. - بانگ برگرفتن، فریاد و غوغا برداشتن. داد و فریاد کردن. هوراه انداختن: ای بانگ برگرفته به دعویها چندانکه می نباید چندانی. ناصرخسرو. - بانگ بلال، کنایه از اذان است بدان جهت که بلال مؤذن پیغمبر اکرم بوده است: جز صورت محبت نرسد هیچ بگوشم گر نالۀ ناقوس و گر بانگ بلال است. یغما. - بانگ بلند، آوای رسا که تا دور برود. آوای بلند: هر زمان برکشد ببانگ بلند این سیه چاه ژرف این دولاب. ناصرخسرو. شبی بانگ بوق آمد و تاختن کسی را نبد آرزو ساختن. فردوسی. - بانگ پشه، وزوز پشه. آوای پشه هنگام بال زدن. آوای اندک و آهسته و نرم: بانگ پشه مگذران بر گوش جم گر فرستی لحن عنقایی فرست. خاقانی. - بانگ تبیره، بانگ دهل: خروشیدن تازی اسبان ز دشت ز بانگ تبیره همی برگذشت. فردوسی. - بانگ جرس، آوای جرس. آواز زنگ کاروان یا زنگ های دیگر که در قدیم معمول بود: از آن مرز نشنید آواز کس غو پاسبانان و بانگ جرس. فردوسی. غو پاسبانان و بانگ جرس همی آمد از دور و از پیش و پس. فردوسی. مرغی دیدم نشسته بر بارۀ طوس در پیش نهاده کلۀ کیکاوس باکلّه همی گفت که افسوس افسوس کو بانگ جرسها و کجا نالۀ کوس. خیام (؟). کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست اینقدر هست که بانگ جرسی می آید. حافظ. در قافله ای که اوست دانم نرسم این بس که رسد ز دور بانگ جرسم. جامی. عشق آمد و از حلقۀ در بانگ جرس ریخت برخاست صفیری که بیابان به قفس ریخت. ملاقاسم مشهدی. - بانگ چنگ، بانگ ساز: به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب کسی را نبد جای آرام و خواب. فردوسی. بر سماع چنگ او باید نبید خام خورد می خوش آمد خاصه اندر مهرگان با بانگ چنگ. منوچهری. بیاد شهریارم نوش گردان به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور. ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید. حافظ. - بانگ خروس، آوای خروس: آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان صبح نخستین نمود روی به نظارگان. منوچهری. - بانگ خلیل اللهی، کشتی گیران چون حریف را از جا بردارند و خواهند که بر زمینش بیندازند بانگ الله اکبر می کشند و آنرا بانگ خلیل اللهی گویند زیرا که آن حضرت همه وقت در نشست و برخاست الله اکبر می گفت. (از آنندراج). نعرۀ الله اکبر که پهلوانان در وقت کشتی گرفتن زنند. گویا وجه تسمیه این است که به اعتقاد پهلوانان الله اکبر ورد ابراهیم خلیل بوده است. (از فرهنگ نظام) : گوش برحرف تو باشند ز مه تا ماهی گاه کشتی چوکنی بانگ خلیل اللهی. میرنجات (از آنندراج). - بانگ دولاب، آوای چرخ چاه. آوای چرخی که با آن آب از چاه کشند: بر کنار دو جوی دیدۀ من بانگ دولاب آسمان بشنو. خاقانی. - بانگ دهل، بانگ تبیره. آوای طبل: گویند که راز وی از خلق نگهدار بانگ دهل و کوس کجا داشت توان راز. سوزنی. چو بانگ دهل هولم از دور بود بغیبت درم عیب مستور بود. سعدی. - بانگ رباب، آوا که از رباب (ساز) گاه نواختن برآید: به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب کسی را نبد هیچ آرام و خواب. فردوسی. چون چنگ خود نوحه کنان مانند دف بر رخ زنان وز نای حلق افغان کنان بانگ رباب انداخته. خاقانی. - بانگ رس، آن قدر از مسافت که آواز تواند رسید. مخفف بانگ رسنده. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود. - بانگ روارو، کنایه از دم صور باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان قاطع). صوراسرافیل. (از ناظم الاطباء). -
در تاریخ حبیب السیر اسمهایی بدین صورت آمده است: النگ خرقان، النگ بسطام، آق النگ همدان، النگ آقا، النگ سهند، النگ شاه نشین، النگ باباخاکی، النگ جوزی، النگ بیکی، النگ تشین، النگ قلبه، النگ شکی، النگ داغی، النگ جیجکتو، النگ مشرتو، النگ همدان، یکه النگ، النگ کهدستان، النگ اسماریکک، النگ رادکان. و النگ بضم اول و فتح دوم بمعنی سبزه زار و مرغزار و بفتح اول و دوم بمعنی دیوار و پناه قلعه گیری است و ظاهراً در اکثر نواحی محلی سبزه زار و یا دیوار و پناه قلعه گیری بوده است که بعد با افزودن ’النگ’به اول نام آن ناحیه بصورت اسم خاص درآمده است و هم اکنون در بعضی از شهرهای ایران از قبیل گرگان و مشهد و بیرجند دیههایی بنام ’النگ’ مطلق یا بصورت اضافه به کلمه های نظیر پشه، درویش، ساری خان، و سرتخت وجوددارد. رجوع به النگ (معنی لغوی) و فهرست حبیب السیر چ خیام ذیل اسامی خاص خرقان، بسطام و جز آن، و هم به اسامی خاص مذکور و مواد بعدی در این لغت نامه شود
در تاریخ حبیب السیر اسمهایی بدین صورت آمده است: النگ خرقان، النگ بسطام، آق النگ همدان، النگ آقا، النگ سهند، النگ شاه نشین، النگ باباخاکی، النگ جوزی، النگ بیکی، النگ تشین، النگ قلبه، النگ شکی، النگ داغی، النگ جیجکتو، النگ مشرتو، النگ همدان، یکه النگ، النگ کهدستان، النگ اسماریکک، النگ رادکان. و النگ بضم اول و فتح دوم بمعنی سبزه زار و مرغزار و بفتح اول و دوم بمعنی دیوار و پناه قلعه گیری است و ظاهراً در اکثر نواحی محلی سبزه زار و یا دیوار و پناه قلعه گیری بوده است که بعد با افزودن ’النگ’به اول نام آن ناحیه بصورت اسم خاص درآمده است و هم اکنون در بعضی از شهرهای ایران از قبیل گرگان و مشهد و بیرجند دیههایی بنام ’النگ’ مطلق یا بصورت اضافه به کلمه های نظیر پشه، درویش، ساری خان، و سرتخت وجوددارد. رجوع به النگ (معنی لغوی) و فهرست حبیب السیر چ خیام ذیل اسامی خاص خرقان، بسطام و جز آن، و هم به اسامی خاص مذکور و مواد بعدی در این لغت نامه شود