افشاندن، تکانیدن، تکان دادن درخت که میوه های آن بریزد، گلاندنبرای مثال با دفتر اشعار برخواجه شدم دی / من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۳)
افشاندن، تکانیدن، تکان دادن درخت که میوه های آن بریزد، گُلاندَنبرای مثال با دفتر اشعار برخواجه شدم دی / من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۳)
در، تو، درون، در میان، (پیشوند) بر سر افعال درمی آید مثلاً اندرآمدن (در آمدن)، اندرافتادن (درافتادن)، (پسوند) در آخر اسم (معمولاً اعضای خانواده) درمی آید و معنی خوانده یا ناتنی می دهد مثلاً پدراندر (پدرخوانده)، مادراندر (مادرخوانده)، پسراندر (پسرناتنی)، خواهراندر (خواهرناتنی)
در، تو، درونِ، در میانِ، (پیشوند) بر سر افعال درمی آید مثلاً اندرآمدن (در آمدن)، اندرافتادن (درافتادن)، (پسوند) در آخر اسم (معمولاً اعضای خانواده) درمی آید و معنی خوانده یا ناتنی می دهد مثلاً پدراندر (پدرخوانده)، مادراندر (مادرخوانده)، پسراندر (پسرناتنی)، خواهراندر (خواهرناتنی)
افادۀ معنی غیریت می کندچون با مادر و پدر و خواهر و برادر ترکیب کنند همچومادراندر و پدراندر و خواهراندر و برادراندر. (برهان قاطع). افادۀ معنی غیریت میکند چنانکه مادراندر وپدراندر و برادراندر و خواهراندر و دختراندر یعنی نامادر و ناپدر و نابرادر و ناخواهر و پسندر و دخندر نیز براین قیاس مخفف پسراندر و دختراندر است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). به آخر اسما درآید و معنی ’نا...’ یا ’... خوانده’ دهد: پدر اندر (پدندر) مادراندر (مادندر) ، پسراندر (پسندر) دختراندر (دختندر). (از فرهنگ فارسی معین). و گاه بطور حرف اسمی (؟) در آخر اسم در می آورند و در این صورت به معنی نا میباشد مانند پدراندر و... و پسندر و دختندر مخفف پسراندر و دختراندر است. (ناظم الاطباء). شمس فخری بطور مستقل نیز به معنی غیر و بیگانه بکار برده است: در مظالم بنزد معدلتش چه قریب و چه خویش و چه اندر. (از شعوری ج 1 ورق 107). مزید مؤخری است که افادۀ نفی و سلب کند چنانکه در پدندر که به معنی ناپدری، مادندر که به معنی نامادری و دخترندر و پسندر که بمعنی نادختری و ناپسری است و درکسندر این معنی ظاهرتر است که به معنی ناکس است: سزد مر ورا گر تکبر کند که شه نیکویی با کسندر کند. عنصری (از یادداشت مؤلف). مادراندر بصورتهای مارندر و مایندر نیز دریادداشتهای مؤلف آمده است. هم اکنون نیز در گناباد خراسان بطور مستقل به معنی ناتنی بکار می رود و می گویند برادران من همه اندراند در برابر خاسه شاید ’خاصه’.
افادۀ معنی غیریت می کندچون با مادر و پدر و خواهر و برادر ترکیب کنند همچومادراندر و پدراندر و خواهراندر و برادراندر. (برهان قاطع). افادۀ معنی غیریت میکند چنانکه مادراندر وپدراندر و برادراندر و خواهراندر و دختراندر یعنی نامادر و ناپدر و نابرادر و ناخواهر و پسندر و دخندر نیز براین قیاس مخفف پسراندر و دختراندر است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). به آخر اسما درآید و معنی ’نا...’ یا ’... خوانده’ دهد: پدر اندر (پدندر) مادراندر (مادندر) ، پسراندر (پسندر) دختراندر (دختندر). (از فرهنگ فارسی معین). و گاه بطور حرف اسمی (؟) در آخر اسم در می آورند و در این صورت به معنی نا میباشد مانند پدراندر و... و پسندر و دختندر مخفف پسراندر و دختراندر است. (ناظم الاطباء). شمس فخری بطور مستقل نیز به معنی غیر و بیگانه بکار برده است: در مظالم بنزد معدلتش چه قریب و چه خویش و چه اندر. (از شعوری ج 1 ورق 107). مزید مؤخری است که افادۀ نفی و سلب کند چنانکه در پدندر که به معنی ناپدری، مادندر که به معنی نامادری و دخترندر و پسندر که بمعنی نادختری و ناپسری است و درکسندر این معنی ظاهرتر است که به معنی ناکس است: سزد مر ورا گر تکبر کند که شه نیکویی با کسندر کند. عنصری (از یادداشت مؤلف). مادراندر بصورتهای مارندر و مایندر نیز دریادداشتهای مؤلف آمده است. هم اکنون نیز در گناباد خراسان بطور مستقل به معنی ناتنی بکار می رود و می گویند برادران من همه اندراند در برابر خاسه شاید ’خاصه’.
به معنی در باشد که بعربی فی گویند همچنانکه اندر آن و اندر خانه یعنی در آن و در خانه. (برهان قاطع) (هفت قلزم). کلمه رابطه به معنی در و درون مانند اندرآن یعنی در آن و اندر خانه یعنی درون خانه. (ناظم الاطباء). در. (فرهنگ فارسی معین). مطلقاً در دورۀ سامانی بجای در کلمه اندر که در پهلوی هم بدین طریق متداول بوده است بکار میرود و در استعمال این قید گاهی افراط میشود چه هم پیش از اسم می آمده و هم بعد از کلمات مضاف بباء اضافه من باب تأکید بکار برده می شده است. (از سبک شناسی ملک الشعراء بهار چ 2 ج 2 ص 57). شعراء متقدمین آن را ردیف قصاید ذکر کرده اند مانند: سرو نروید چنان بغاتفر اندر. و از شرایط این لغت لزوم باء است قبل از اندر چنانکه من (مؤلف انجمن آرا) گفته ام: لالۀ بشکفته بین بعنبرش اندر لؤلؤ ناسفته بین بشکرش اندر. (از انجمن آرای ناصری). در شعر گاهی این کلمه را بطور صفت استعمال کرده و آن را پس از موصوف ذکر نموده و بطور ردیف می آورند و در این صورت کلمه ’به’ را بر موصوف مقدم ذکر می کنند. (ناظم الاطباء). نوشتۀ صاحب انجمن آرا و ناظم الاطباء خالی از تسامح نیست چه استعمال اندربعد از کلمه نزد متقدمان اختصاص به شعر نداشته تا آنرا فقط بصورت ردیف بکار برند و این از اختصاصات زبان آن دوره است و در نظم و نثر و احتمالاً در محاوره نیز بکار میرفته است و نیز در ردیف قصاید که بکار رفته بطور وصفی نیست. بطور کلی آنچه از شواهد موجود در یادداشتهای مؤلف برمی آید اندر بصورتهای زیر بکار رفته است: 1- قبل از کلمه، به معنی ’در’ که ظرفیت را رساند چه بطور حسی و واقعی و چه بطور فرضی و عقلی: من اندر نهان زین جهان فراخ برآورده گردم یکی سنگلاخ. ابوشکور. برکه و بالا چوچه ؟ همچون عقاب اندر هوا بر تریوه راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال. شهید (در صفت اسب) . خور بشادی روزگار نوبهار می گسار اندر تکوک شاهوار. رودکی. ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی. رودکی. ای آنکه غمگنی و سزاواری وندر نهان سرشک همی باری. رودکی. زش از او پاسخ دهم اندر نهان زش به پیدایی میان مردمان. رودکی. گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان بزدی. (ترجمه تفسیر طبری). هر مهتری که اندر حدود غرجستان است و حدود غور است همه اندر فرمان اواند. (حدود العالم). از روزگار مسلمانی باز پادشایی این ناحیت اندرفرزندان باو است. (از حدود العالم). همان خشم و پیکاربازآورد بدین غم تن اندر گداز آورد. فردوسی. ز گفتار زن گشت بهرام شاد نخفت اندر اندیشه تا بامداد. فردوسی. همیشه جهاندار یار تو باد سر اختر اندر کنار تو باد. فردوسی. روان اندر او (چرخ) گوهر دلفروز کز او روشنایی گرفته ست روز. فردوسی. اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار. منوچهری. ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن آب بینی موج موج اندر میان رودبار. منوچهری. اندر اقبال آبگینه خنور بستاند عدو ز تو ببلور. عنصری. پیغامها دادیم رسول را که اندر آن صلاح ذات البین بود. (تاریخ بیهقی). ایشان... بتاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). حکما تن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد. (تاریخ بیهقی). ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن باوی یکسان است. (تاریخ بیهقی). اندر مثل من نکو نگه کن گرچشم جهان بینت هست بینا. ناصرخسرو. راه بردنش را قیاسی نیست ورچه اندر میان کرته و خار. عبداﷲ رازی (از فرهنگ اسدی). صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب. خاقانی. نه چندان تیغ شد بر خون شتابان که باشد سنگ و ریگ اندر بیابان. نظامی. چو ماه نخشب اندر چاه نخشب سه روز آن ماه در چه بود تا شب. جامی. - اندروقت، در وقت. در همان وقت. درحال. فوراً. و رجوع به همین ماده شود.
به معنی در باشد که بعربی فی گویند همچنانکه اندر آن و اندر خانه یعنی در آن و در خانه. (برهان قاطع) (هفت قلزم). کلمه رابطه به معنی در و درون مانند اندرآن یعنی در آن و اندر خانه یعنی درون خانه. (ناظم الاطباء). در. (فرهنگ فارسی معین). مطلقاً در دورۀ سامانی بجای در کلمه اندر که در پهلوی هم بدین طریق متداول بوده است بکار میرود و در استعمال این قید گاهی افراط میشود چه هم پیش از اسم می آمده و هم بعد از کلمات مضاف بباء اضافه من باب تأکید بکار برده می شده است. (از سبک شناسی ملک الشعراء بهار چ 2 ج 2 ص 57). شعراء متقدمین آن را ردیف قصاید ذکر کرده اند مانند: سرو نروید چنان بغاتفر اندر. و از شرایط این لغت لزوم باء است قبل از اندر چنانکه من (مؤلف انجمن آرا) گفته ام: لالۀ بشکفته بین بعنبرش اندر لؤلؤ ناسفته بین بشکرش اندر. (از انجمن آرای ناصری). در شعر گاهی این کلمه را بطور صفت استعمال کرده و آن را پس از موصوف ذکر نموده و بطور ردیف می آورند و در این صورت کلمه ’به’ را بر موصوف مقدم ذکر می کنند. (ناظم الاطباء). نوشتۀ صاحب انجمن آرا و ناظم الاطباء خالی از تسامح نیست چه استعمال اندربعد از کلمه نزد متقدمان اختصاص به شعر نداشته تا آنرا فقط بصورت ردیف بکار برند و این از اختصاصات زبان آن دوره است و در نظم و نثر و احتمالاً در محاوره نیز بکار میرفته است و نیز در ردیف قصاید که بکار رفته بطور وصفی نیست. بطور کلی آنچه از شواهد موجود در یادداشتهای مؤلف برمی آید اندر بصورتهای زیر بکار رفته است: 1- قبل از کلمه، به معنی ’در’ که ظرفیت را رساند چه بطور حسی و واقعی و چه بطور فرضی و عقلی: من اندر نهان زین جهان فراخ برآورده گردم یکی سنگلاخ. ابوشکور. برکه و بالا چوچه ؟ همچون عقاب اندر هوا بر تریوه راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال. شهید (در صفت اسب) . خور بشادی روزگار نوبهار می گسار اندر تکوک شاهوار. رودکی. ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی. رودکی. ای آنکه غمگنی و سزاواری وندر نهان سرشک همی باری. رودکی. زش از او پاسخ دهم اندر نهان زش به پیدایی میان مردمان. رودکی. گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان بزدی. (ترجمه تفسیر طبری). هر مهتری که اندر حدود غرجستان است و حدود غور است همه اندر فرمان اواند. (حدود العالم). از روزگار مسلمانی باز پادشایی این ناحیت اندرفرزندان باو است. (از حدود العالم). همان خشم و پیکاربازآورد بدین غم تن اندر گداز آورد. فردوسی. ز گفتار زن گشت بهرام شاد نخفت اندر اندیشه تا بامداد. فردوسی. همیشه جهاندار یار تو باد سر اختر اندر کنار تو باد. فردوسی. روان اندر او (چرخ) گوهر دلفروز کز او روشنایی گرفته ست روز. فردوسی. اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار. منوچهری. ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن آب بینی موج موج اندر میان رودبار. منوچهری. اندر اقبال آبگینه خنور بستاند عدو ز تو ببلور. عنصری. پیغامها دادیم رسول را که اندر آن صلاح ذات البین بود. (تاریخ بیهقی). ایشان... بتاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). حکما تن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد. (تاریخ بیهقی). ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن باوی یکسان است. (تاریخ بیهقی). اندر مثل من نکو نگه کن گرچشم جهان بینت هست بینا. ناصرخسرو. راه بردنش را قیاسی نیست ورچه اندر میان کرته و خار. عبداﷲ رازی (از فرهنگ اسدی). صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب. خاقانی. نه چندان تیغ شد بر خون شتابان که باشد سنگ و ریگ اندر بیابان. نظامی. چو ماه نخشب اندر چاه نخشب سه روز آن ماه در چه بود تا شب. جامی. - اندروقت، در وقت. در همان وقت. درحال. فوراً. و رجوع به همین ماده شود.
جنبانیدن. حرکت دادن. افشاندن. تکان دادن: با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن ریش گفتم که بدان ریش که دی خواجه همی شاند. طیان. (گمان میکنم ریش دوّم (درمصراع سوّم) شعر و ریش سوم (در مصراع چهارم) شعر بوده است). پیش من چون که نجنبدت زبان هرگز خیره پیش ضعفا چون که همی لانی. ناصرخسرو. اینچنین دان نماز و شرح بدان ور نه برخیز و هرزه ریش ملان. سنائی. یک قصیده دویست جا خوانده پیش هر سفله ریش را لانده. سنائی. بهر آنکس که یک دو بیت بخواند ژاژ خائید و دم و ریش بلاند. سنائی. چون زمینی بارکش از هر کسی در محنتم چون درخت بارور از هر کسی در لاندنم. فخر جرجانی (از فرهنگ سروری ج 3 ص 1282)
جنبانیدن. حرکت دادن. افشاندن. تکان دادن: با دفتر اشعار برِ خواجه شدم دی من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن ریش گفتم که بدان ریش که دی خواجه همی شاند. طیان. (گمان میکنم ریش دوّم (درمصراع سوّم) شَعر و ریش سوم (در مصراع چهارم) شَعر بوده است). پیش من چون که نجنبدت زبان هرگز خیره پیش ضعفا چون که همی لانی. ناصرخسرو. اینچنین دان نماز و شرح بدان ور نه برخیز و هرزه ریش ملان. سنائی. یک قصیده دویست جا خوانده پیش هر سفله ریش را لانده. سنائی. بهر آنکس که یک دو بیت بخواند ژاژ خائید و دم و ریش بلاند. سنائی. چون زمینی بارکش از هر کسی در محنتم چون درخت بارور از هر کسی در لاندنم. فخر جرجانی (از فرهنگ سروری ج 3 ص 1282)
نام قصبه ای است در ایالت گجرات هند واقع در ناحیۀ سورت و در روبروی شهر سورت و کنار رود خانه تپتی که بوسیلۀ پلی بشهر سورت مربوط میشود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
نام قصبه ای است در ایالت گجرات هند واقع در ناحیۀ سورت و در روبروی شهر سورت و کنار رود خانه تپتی که بوسیلۀ پلی بشهر سورت مربوط میشود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
دهی است از دهستان پنجگرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 31 هزارگزی جنوب چالوس و 3 هزارگزی خاور مرزن آباد واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 330 تن سکنه. آب آنجا از چشمۀ تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و ارزن و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم و شال بافی است. این آبادی از دو محل بالا و پایین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، هر مقدار پولی که به عنوان سرمایۀ اولیه از طرف بازی کنندگان با ورق، در انواع بازیها در وسط گذارده شود و تفاوت آن با ’کاو’ (که در بازیهای دیگر معمول است) آن است که سرمایۀ پول بانک پس از شروع بازی در میانه و متعلق به عموم بازیکنان است ولی ’کاو’ هرکس متعلق به خود بازی کن و در اختیار اوست
دهی است از دهستان پنجگرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 31 هزارگزی جنوب چالوس و 3 هزارگزی خاور مرزن آباد واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 330 تن سکنه. آب آنجا از چشمۀ تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و ارزن و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم و شال بافی است. این آبادی از دو محل بالا و پایین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، هر مقدار پولی که به عنوان سرمایۀ اولیه از طرف بازی کنندگان با ورق، در انواع بازیها در وسط گذارده شود و تفاوت آن با ’کاو’ (که در بازیهای دیگر معمول است) آن است که سرمایۀ پول بانک پس از شروع بازی در میانه و متعلق به عموم بازیکنان است ولی ’کاو’ هرکس متعلق به خود بازی کن و در اختیار اوست
در اساطیر یونانی نام نخستین زنی که وولکن آفرید و می نرو ربه النوع عقل وی را جان بخشید و به همه لطائف و هنرها بیاراست و ژوپیتر درجی بدو هدیه کرد که همه بدیها در آن پنهان بود و آنگاه به سرزمین اپی مته نخستین مرد فرستاد و او پاندر را بزنی کرد. اپی مته آن درج شوم بگشود و بدیها و عیوب که در آن نهفته بوددر جهان بپراکند و در آن درج جز امید چیزی بنماند. پاندر نزد یونانیان بمنزلۀ حوّای اسرائیلیان است
در اساطیر یونانی نام نخستین زنی که وولکن آفرید و می نِرو ربه النوع عقل وی را جان بخشید و به همه لطائف و هنرها بیاراست و ژوپیتر دُرجی بدو هدیه کرد که همه بدیها در آن پنهان بود و آنگاه به سرزمین اِپی مِتِه نخستین مرد فرستاد و او پاندُر را بزنی کرد. اِپی مِتِه آن درج شوم بگشود و بدیها و عیوب که در آن نهفته بوددر جهان بپراکند و در آن درج جز امید چیزی بنماند. پاندر نزد یونانیان بمنزلۀ حوّای اسرائیلیان است