جدول جو
جدول جو

معنی اندر

اندر
(اَ دَ)
به معنی در باشد که بعربی فی گویند همچنانکه اندر آن و اندر خانه یعنی در آن و در خانه. (برهان قاطع) (هفت قلزم). کلمه رابطه به معنی در و درون مانند اندرآن یعنی در آن و اندر خانه یعنی درون خانه. (ناظم الاطباء). در. (فرهنگ فارسی معین). مطلقاً در دورۀ سامانی بجای در کلمه اندر که در پهلوی هم بدین طریق متداول بوده است بکار میرود و در استعمال این قید گاهی افراط میشود چه هم پیش از اسم می آمده و هم بعد از کلمات مضاف بباء اضافه من باب تأکید بکار برده می شده است. (از سبک شناسی ملک الشعراء بهار چ 2 ج 2 ص 57). شعراء متقدمین آن را ردیف قصاید ذکر کرده اند مانند:
سرو نروید چنان بغاتفر اندر.
و از شرایط این لغت لزوم باء است قبل از اندر چنانکه من (مؤلف انجمن آرا) گفته ام:
لالۀ بشکفته بین بعنبرش اندر
لؤلؤ ناسفته بین بشکرش اندر.
(از انجمن آرای ناصری).
در شعر گاهی این کلمه را بطور صفت استعمال کرده و آن را پس از موصوف ذکر نموده و بطور ردیف می آورند و در این صورت کلمه ’به’ را بر موصوف مقدم ذکر می کنند. (ناظم الاطباء). نوشتۀ صاحب انجمن آرا و ناظم الاطباء خالی از تسامح نیست چه استعمال اندربعد از کلمه نزد متقدمان اختصاص به شعر نداشته تا آنرا فقط بصورت ردیف بکار برند و این از اختصاصات زبان آن دوره است و در نظم و نثر و احتمالاً در محاوره نیز بکار میرفته است و نیز در ردیف قصاید که بکار رفته بطور وصفی نیست. بطور کلی آنچه از شواهد موجود در یادداشتهای مؤلف برمی آید اندر بصورتهای زیر بکار رفته است:
1- قبل از کلمه، به معنی ’در’ که ظرفیت را رساند چه بطور حسی و واقعی و چه بطور فرضی و عقلی:
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده گردم یکی سنگلاخ.
ابوشکور.
برکه و بالا چوچه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال.
شهید (در صفت اسب) .
خور بشادی روزگار نوبهار
می گسار اندر تکوک شاهوار.
رودکی.
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.
رودکی.
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری.
رودکی.
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدایی میان مردمان.
رودکی.
گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان بزدی. (ترجمه تفسیر طبری). هر مهتری که اندر حدود غرجستان است و حدود غور است همه اندر فرمان اواند. (حدود العالم). از روزگار مسلمانی باز پادشایی این ناحیت اندرفرزندان باو است. (از حدود العالم).
همان خشم و پیکاربازآورد
بدین غم تن اندر گداز آورد.
فردوسی.
ز گفتار زن گشت بهرام شاد
نخفت اندر اندیشه تا بامداد.
فردوسی.
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد.
فردوسی.
روان اندر او (چرخ) گوهر دلفروز
کز او روشنایی گرفته ست روز.
فردوسی.
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
منوچهری.
ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار.
منوچهری.
اندر اقبال آبگینه خنور
بستاند عدو ز تو ببلور.
عنصری.
پیغامها دادیم رسول را که اندر آن صلاح ذات البین بود. (تاریخ بیهقی). ایشان... بتاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). حکما تن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد. (تاریخ بیهقی). ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن باوی یکسان است. (تاریخ بیهقی).
اندر مثل من نکو نگه کن
گرچشم جهان بینت هست بینا.
ناصرخسرو.
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
عبداﷲ رازی (از فرهنگ اسدی).
صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او
گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب.
خاقانی.
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد سنگ و ریگ اندر بیابان.
نظامی.
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
سه روز آن ماه در چه بود تا شب.
جامی.
- اندروقت، در وقت. در همان وقت. درحال. فوراً. و رجوع به همین ماده شود.
لغت نامه دهخدا