جدول جو
جدول جو

معنی لامحاله - جستجوی لغت در جدول جو

لامحاله
آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاجرم، ناکام و کام، ناچار، ناگزیر، چار و ناچار، لابدّ، ناگزر، خوٰاه ناخوٰاه، ناگزرد، کام ناکام، ناگزران، به ناچار، خوٰاهی نخوٰاهی، لاعلاج، خوٰاه و ناخوٰاه، به ضرورت
تصویری از لامحاله
تصویر لامحاله
فرهنگ فارسی عمید
لامحاله
(وِ زَ دَ)
به معنی نه تدبیر و چاره. ناچار. ناچاره. بناچار. لاجرم.ناگزیر. لابداً. لابد. (مجدالدین). هرآینه. باری. (در تداول عامه) اقلا. صاحب غیاث اللغات آرد: معنی این لفظ این است که نیست بازگردیدن و در اصل چنین است: ’لامحاله من هذاالامر’، یعنی نیست بازگردیدن از این کار.پس خلاصۀ معنی لامحاله بالضرور است. (از ترجمه مشکوه شریف). و کسانی که میم را مضموم خوانند و در آخر هاء را ضمیر دانند غلط (رفته اند) و در سراج و منتخب نوشته که محاله بفتح میم به معنی چاره و گزیر و لامحاله به معنی ناچار و ناگزیر بود. - انتهی:
تا کی از این گنده پیر شیر توان خورد
سرد بودلامحاله هر چه بود سرد.
منوچهری.
گر بخرّم هیچکس را از گزاف
همچو ایشان لامحاله من خرم.
ناصرخسرو.
که جوهری ز عرض لامحاله خالی نیست
جز این نباشد دل برگمار و ژرف گمار.
ناصرخسرو.
و شراب صرف پیران را و خداوندان فالج... را سودمند بود و لاغر و محرور را زیان دارد لامحاله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
چون گل بر دیوار زنی اگر درنگیرد نقش آن لامحاله بماند. (مرزبان نامه)
لغت نامه دهخدا
لامحاله
لامحاله در فارسی ناچاری ناگزیر دست کم
تصویری از لامحاله
تصویر لامحاله
فرهنگ لغت هوشیار
لامحاله
((مَ لِ))
ناچار، ناگزیر
تصویری از لامحاله
تصویر لامحاله
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

در اصطلاح میل دادن فتحه به کسره به طوری که «الف» صورت «ی» پیدا کند، مثل کتیب (امالۀ کتاب)، رکیب (امالۀ رکاب) و سلیح (امالۀ سلاح)، در پزشکی داخل کردن داروی مایع به وسیلۀ آلت مخصوص در رودۀ بزرگ از راه مقعد، میل دادن، برگردانیدن، مایل گردانیدن، خم دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احاله
تصویر احاله
امری را به عهدۀ کسی واگذاشتن، در علم حقوق خارج شدن یک پرونده از صلاحیت یک دادگاه و فرستادن آن به دادگاه دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امساله
تصویر امساله
مربوط به امسال
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
نام قصبه ای در 8 هزارگزی پوروس به ایالت آرگولی یونان. در پیرامون آن بعضی آثار عتیقه یافت شود. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
دولاب و چرخ کلان چاه. ج، محال، محاول. (منتهی الارب ذیل م ح ل، ح ول). منجنون یعنی چرخ بزرگ چاه. بکرۀ بزرگ. بکره. (یادداشت مرحوم دهخدا). چرخ دلو بزرگ. (منتهی الارب ذیل م ح ل) ، استخوان پشت مازه. (یادداشت مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ذیل ح ول). مهرۀ پشت شتر. (منتهی الارب ذیل م ح ل). پشت مهره. (مهذب الاسماء). ج، محال. جج، محل. (منتهی الارب) ، حیله. (منتهی الارب ذیل ح ول).
- لامحال ومحاله، چار و ناچار:
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
بر تو کنندش بلامحال و محاله.
ناصرخسرو.
- لامحاله منه، نیست چاره ای از آن. (منتهی الارب). لابد و ناچار. (ناظم الاطباء)
چوب که گلکاران بر آن قرار گیرند در وقت گلکاری. (منتهی الارب ذیل م ح ل)
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ دَ)
رمز است از لامحاله
لغت نامه دهخدا
(صِحْ حَ رَ / رِ)
تمام کردن سال.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ محل. (اقرب الموارد). رجوع به محل شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خشک شدن شهر و زمین. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح ورزش در ورزشهای دو میدانی و دوچرخه سواری نوعی از مسابقه است که چند تن با فاصله های معین در یک مسیر ایستاده با کمک یکدیگر آن مسافت را طی کنند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
برگردانیدن. خم دادن. (منتهی الارب). میل دادن و برگردانیدن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به امالهشود.
مال دادن. (از اقرب الموارد). به این معنی واوی است و از ’مول’ می آید.
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ممکن. که شدنی و امکان پذیر است. مقابل محال، به معنی ممتنع و ناممکن و ناشدنی:
فسانه باک ندارد ز نامحال و محال.
عنصری
لغت نامه دهخدا
ماری ترزلوئی دوساو واکارینیان پرنس دو، دوست صمیمی ماری آنتوانت، مقتول در کشتار سپتامبر 1792، مولد تورن به سال 1749 میلادی
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
اسمر. گندمگون. قهوه ای رنگ. (ناظم الاطباء). اما در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
نام کرسی بخش از ولایت سن بریوک در ایالت (کت دونر) فرانسه، دارای راه آهن و 4775 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ / لِ)
منسوب به امسال. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(مُلْ لا مَ)
دهی از دهستان سمام است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع است و 230 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(وُ تَ)
مخفف لامحاله. ناچار. ناگزیر:
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.
منوچهری.
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
پرّ کنندش بلامحال و محاله.
ناصرخسرو.
تا فرود آئی به آخر گرچه دیر
بر در شهر نمیدی لامحال.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ)
لام الف لا. نام الف ساکن باشد و در الفبا آن رابه صورت ’لا’ ضبط کنند. و از آن در حروف الف را خواهند یعنی همزۀ ساکنه را. رجوع به لا شود:
قلمت نافذ امر است و چنان گر خواهد
لام الف منفی گردد ز حروف معجم.
سوزنی.
، گره بشکل لا. الف دانه. گرهی که چون لام الف بندند. لامه:
چون لام الف گرفته من او را کنار واو
پیراسته دوزلفک چون دال کرده لام.
یوسف بن نصرکاتب.
وان فکنده نیزه ها چون لام الف در یکدگر.
کمال اسماعیل.
، لامه. لامک. رجوع به لامه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ فَ)
فرود آمدن با کسی. (از منتهی الارب). با کسی فرود آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، هم منزل شدن با کسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اماله
تصویر اماله
میل دادن، مایل گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امحال
تصویر امحال
خشک شدن سال خشک شدن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احاله
تصویر احاله
امری را بعهده کسی گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امساله
تصویر امساله
منسوب به امسال، همین سال امسال
فرهنگ لغت هوشیار
نام لا که بعضی آنرا جزو حروف الفبا پنداشته اند. یا لام آوردن، مراد معنی لا است یعنی نه نفی: قلمت نافذ امر است و چنان گر خواهد لام الف منفف گردد ز حروف معجم. (سوزنی لغ)، شکل لا صورت لا: چون لام الف گرفته من او را کنار واو پیراسته دوزلفک چون دال کرده لام. (یوسف بن نصر کاتب لغ)، لامه لامک
فرهنگ لغت هوشیار
ناچار بناچار ناگریز: لامحاله مقصود ایلخان ازین حرکت طمع مال و... خواهد بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامحال
تصویر نامحال
آنچه که شدنی نیست مقابل محال ممتنع
فرهنگ لغت هوشیار
از لامحاله بنگرید به لامحاله لا محاله رنج مکبر تو که خود بخاک یکی روز بر تو کنندش بلا محنال و محاله. (ناصرخسرو) ناچار، ناگزیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احاله
تصویر احاله
((اِ لَ))
حواله کردن، واگذاشتن کار یا امری به عهده دیگری، از حالی به حال دیگر گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امثاله
تصویر امثاله
((اَ لَ هُ))
مانندهای او (مذکر)، همانندهای آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امحال
تصویر امحال
قحطی و خشکسالی شدن، بی حاصل شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اماله
تصویر اماله
((اِ لِ))
مایل کردن، خم دادن، تنقیه کردن، تبدیل حرف «آ» (الف) به «ی». مانند، رکاب، رکیب
فرهنگ فارسی معین