آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاجَرَم، ناکام و کام، ناچار، ناگُزیر، چار و ناچار، لابُدّ، ناگُزِر، خوٰاه ناخوٰاه، ناگُزَرد، کام ناکام، ناگُزِران، بِه ناچار، خوٰاهی نَخوٰاهی، لاعَلاج، خوٰاه و ناخوٰاه، بِه ضَرورَت
به معنی نه تدبیر و چاره. ناچار. ناچاره. بناچار. لاجرم.ناگزیر. لابداً. لابُد. (مجدالدین). هرآینه. باری. (در تداول عامه) اقلا. صاحب غیاث اللغات آرد: معنی این لفظ این است که نیست بازگردیدن و در اصل چنین است: ’لامحاله من هذاالامر’، یعنی نیست بازگردیدن از این کار.پس خلاصۀ معنی لامحاله بالضرور است. (از ترجمه مشکوه شریف). و کسانی که میم را مضموم خوانند و در آخر هاء را ضمیر دانند غلط (رفته اند) و در سراج و منتخب نوشته که محاله بفتح میم به معنی چاره و گزیر و لامحاله به معنی ناچار و ناگزیر بود. - انتهی: تا کی از این گنده پیر شیر توان خورد سرد بودلامحاله هر چه بود سرد. منوچهری. گر بخرّم هیچکس را از گزاف همچو ایشان لامحاله من خرم. ناصرخسرو. که جوهری ز عرض لامحاله خالی نیست جز این نباشد دل برگمار و ژرف گمار. ناصرخسرو. و شراب صرف پیران را و خداوندان فالج... را سودمند بود و لاغر و محرور را زیان دارد لامحاله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون گل بر دیوار زنی اگر درنگیرد نقش آن لامحاله بماند. (مرزبان نامه)
مخفف لامحاله. ناچار. ناگزیر: تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال او را بود خدا و خداوند دستگیر. منوچهری. رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز پُرّ کنندش بلامحال و محاله. ناصرخسرو. تا فرود آئی به آخر گرچه دیر بر در شهر نُمیدی لامحال. ناصرخسرو
نام لا که بعضی آنرا جزو حروف الفبا پنداشته اند. یا لام آوردن، مراد معنی لا است یعنی نه نفی: قلمت نافذ امر است و چنان گر خواهد لام الف منفف گردد ز حروف معجم. (سوزنی لغ)، شکل لا صورت لا: چون لام الف گرفته من او را کنار واو پیراسته دوزلفک چون دال کرده لام. (یوسف بن نصر کاتب لغ)، لامه لامک
لام الف لا. نام الف ساکن باشد و در الفبا آن رابه صورت ’لا’ ضبط کنند. و از آن در حروف الف را خواهند یعنی همزۀ ساکنه را. رجوع به لا شود: قلمت نافذ امر است و چنان گر خواهد لام الف منفی گردد ز حروف معجم. سوزنی. ، گره بشکل لا. الف دانه. گرهی که چون لام الف بندند. لامه: چون لام الف گرفته من او را کنار واو پیراسته دوزلفک چون دال کرده لام. یوسف بن نصرکاتب. وان فکنده نیزه ها چون لام الف در یکدگر. کمال اسماعیل. ، لامه. لامک. رجوع به لامه شود