درخشنده. (منتهی الارب) : و فرزندی را که مخایل رشد و آثار نجابت و انوار کیاست و فراست بر جبین او مبین و لایح بود و در روا و رویّت او لامح و لامع باشد هلاک کند. (سندبادنامه ص 79). و مخایل نجابت و تباشیر شهامت بر جبین اولامح است. (سندبادنامه ص 245)
درخشنده. (منتهی الارب) : و فرزندی را که مخایل رشد و آثار نجابت و انوار کیاست و فراست بر جبین او مبین و لایح بود و در روا و رویّت ِ او لامح و لامع باشد هلاک کند. (سندبادنامه ص 79). و مخایل نجابت و تباشیر شهامت بر جبین اولامح است. (سندبادنامه ص 245)
وسیله ای دارای حباب شیشه ای که به کمک جریان الکتریسیته، روشنایی تولید می کند لامپ فلوئورسان: لامپ درازی که روشنایی آن شبیه مهتاب و دارای مقداری اشعۀ ماورای بنفش و نور آن بهتر و مفیدتر از نور لامپ های معمولی و از لحاظ مصرف برق باصرفه تر است
وسیله ای دارای حباب شیشه ای که به کمک جریان الکتریسیته، روشنایی تولید می کند لامپ فلوئورسان: لامپ درازی که روشنایی آن شبیه مهتاب و دارای مقداری اشعۀ ماورای بنفش و نور آن بهتر و مفیدتر از نور لامپ های معمولی و از لحاظ مصرف برق باصرفه تر است
به شکل «ل» در علم زیست شناسی استخوان لامی، استخوانی به شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد صمغی زرد رنگ و خوشبو که از درختی در هندوستان گرفته می شود
به شکل «ل» در علم زیست شناسی استخوان لامی، استخوانی به شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد صمغی زرد رنگ و خوشبو که از درختی در هندوستان گرفته می شود
مشابه. (از اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همانندها. مانندها. رجوع به مشابه شود، جمع واژۀ لمحه، به معنی خوبی و حسن روی که آشکار گردد. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنچه آشکار گردد از خوبیهای چهره و زشتیهای آن. و این کلمه جمع لمحه است از غیر لفظ خودش و گویند: ’فی فلان لمحه من ابیه و ملامح من ابیه’، ای مشابه. (ازاقرب الموارد). چگونگیها در روی، که از حالی از حالات درونی حکایت کند چون آرامش و اندوه و شادی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ملامح آدمی، محاسن و مساوی او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مَشابِه. (از اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همانندها. مانندها. رجوع به مشابه شود، جَمعِ واژۀ لمحه، به معنی خوبی و حسن روی که آشکار گردد. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنچه آشکار گردد از خوبیهای چهره و زشتیهای آن. و این کلمه جمع لمحه است از غیر لفظ خودش و گویند: ’فی فلان لمحه من ابیه و ملامح من ابیه’، ای مَشابِه. (ازاقرب الموارد). چگونگیها در روی، که از حالی از حالات درونی حکایت کند چون آرامش و اندوه و شادی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ملامح آدمی، محاسن و مساوی او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لایح در فارسی آشکار هویدا، درخشان، پیدا شونده پیدا شونده، آشکار هویدا: او (امیرمنتصر) این قطعه - که آثار مردی از معانی آن ظاهر و لایح است - انشا کرد، درخشان
لایح در فارسی آشکار هویدا، درخشان، پیدا شونده پیدا شونده، آشکار هویدا: او (امیرمنتصر) این قطعه - که آثار مردی از معانی آن ظاهر و لایح است - انشا کرد، درخشان
فرانسوی چراغ نوعی چراغ که دارای مخزنی است جهت مایع قابل احتراق (نفت روغن و غیره) و فتیله ای در آن مخزن فرو برده و همچنین لوله ای شیشه یی دارد که شعله فتیله را احاطه کند لامپا، حباب چراغ برق. قسمی چراغ که مخزنی دارد و در آن مایعی قابل احتراق چون روغن و نفت و غیره ریزند و فتیله در آن غوطه ور باشد و بر سر لوله آبگینه دارد که شعله را احاطه کند، لامپ الکتریک، جباب چراغ برق
فرانسوی چراغ نوعی چراغ که دارای مخزنی است جهت مایع قابل احتراق (نفت روغن و غیره) و فتیله ای در آن مخزن فرو برده و همچنین لوله ای شیشه یی دارد که شعله فتیله را احاطه کند لامپا، حباب چراغ برق. قسمی چراغ که مخزنی دارد و در آن مایعی قابل احتراق چون روغن و نفت و غیره ریزند و فتیله در آن غوطه ور باشد و بر سر لوله آبگینه دارد که شعله را احاطه کند، لامپ الکتریک، جباب چراغ برق
گوشتدار، گوشتخوار، گوشت خوارننده، در گویش بندری: کشتی گیر: گیر کردن کشتی به تک خدواند گوشت، آنکه بمردمان گوشت دهد، آزمند بگوشت گوشتخوار، گیر کردن کشتی بزمین در دریا
گوشتدار، گوشتخوار، گوشت خوارننده، در گویش بندری: کشتی گیر: گیر کردن کشتی به تک خدواند گوشت، آنکه بمردمان گوشت دهد، آزمند بگوشت گوشتخوار، گیر کردن کشتی بزمین در دریا
آبستن شده، جفت گشن، باد بارور کننده آنچه نخل را بدان گشنی دهند، بادی که ابر پیداکند و درخت را بارور سازد، آبستن کننده، آبستن شده (ناقه و غیره) جمع لواقح
آبستن شده، جفت گشن، باد بارور کننده آنچه نخل را بدان گشنی دهند، بادی که ابر پیداکند و درخت را بارور سازد، آبستن کننده، آبستن شده (ناقه و غیره) جمع لواقح