جدول جو
جدول جو

معنی لاف - جستجوی لغت در جدول جو

لاف
گفتار بیهوده و گزاف، دعوی زیاده از حد، خودستایی
لاف زدن: خودستایی کردن، دعوی زیاده از حد کردن، برای مثال دوست مشمار آنکه در نعمت زند / لاف یاری و برادرخواندگی (سعدی - ۷۱)
تصویری از لاف
تصویر لاف
فرهنگ فارسی عمید
لاف
اسم از لافیدن، خودستائی به دروغ، به تازی صلف بود و به پارسی خویشتن ستودن، (لغت نامۀ اسدی)، صلف، (دهار)، تصلّف، دعوی باطل، گزاف، (دهار)، تیه، (منتهی الارب)، کلام فضول و عبارت گشاده و خویشتن ستائی و خودنمائی باشد، (برهان)، سخن زیاده از حد و دعوی بی اصل و با لفظ زدن و پیمودن مستعمل است، (آنندراج) :
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال وماه
بدیدم من آن خانه محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه
یکی زیغ دیدم فکنده در او
نمد پارۀ ترکمانی سیاه،
معروفی،
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف،
ابوشکور،
نگوئیم چندین سخن بر گزاف
که بیچاره باشد خداوند لاف،
فردوسی،
هزینه مکن سیمت از بهر لاف
به بیهوده مپرا کن اندرگزاف،
فردوسی،
پیاده شود مردم رزمجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی،
فردوسی،
بگیتی نماند همان مرد لاف
که بپراکند خواسته بر گزاف،
فردوسی،
سرشت تن از چار گوهر بود
که با مرد هر چار درخور بود ...
چهارم براند سخن از گزاف
ز بیدانشان مزد جوید به لاف،
فردوسی،
تو چندین چه رانی سخن بر گزاف
ز دارا شدستی خداوندلاف،
فردوسی،
هر آنکس که راند سخن بر گزاف
بود بر سر انجمن مرد لاف
به گاهی که تنها شوددر نهفت
پشیمان شود زان سخنها که گفت،
فردوسی،
هزینه شمر سیم کز بهر لاف
به بیهوده بپراگند بر گزاف
هم اندرزمان چون گشاید سخن
به پیش آرد آن لافهای کهن،
فردوسی،
بر سر بیرق به لاف پرچم گوید منم
طرۀ خاتون صبح بر تتق روزگار،
عمادی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)،
نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش
نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ،
قریعالدهر،
ماه تمام داشت بروی تو لاف حسن
زد وقت صبحگاه بر او خنده آفتاب،
غواص یزدی (از آنندراج)،
کند کم دراین رستۀ دیرپای
نکوهنده لاف (؟) فروشنده رای،
زینبی،
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آنهمه دعوی و لاف و آنهمه ژاژ،
لبیبی،
فزاینده شان خوبی از نام و لاف
سراینده شان از گلو زندواف،
عنصری (از فرهنگ اسدی)،
آخر بدهی به ننگ و رسوائی
بیشک یکروز لاف و لامش را،
ناصرخسرو،
جود از ابر و لاف از رعد است،
سنائی،
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتستم بدان کل ارزانی،
سوزنی،
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری،
سوزنی،
تو در میان نیل و همه لاف ملک مصر
زین سرگذشت بس که از این سرگذشتنی است،
خاقانی،
عراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان
که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانی،
خاقانی،
نه مرد لافم خاقانی سخن بافم
که روح قدس تند تار و پود اشعارم،
خاقانی،
فخر من بنده ز خاک در احمد بیند
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند،
خاقانی،
چو جهانی به خاصیت تو و وصل تو عاریت
نزند لاف عافیت دل کس در بلای تو،
خاقانی،
هستم عطارد این دو قصیده دوپیکر است
لاف عطاردت ز دوپیکر نکوتر است،
خاقانی،
لاف ز سرپنجه کار شیرعرین است،
ظهیر فاریابی،
تندرستی و ایمنی وکفاف
این سه مایه است و آن دگر همه لاف،
نظامی،
لاف سر پنجگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومانده چه مردی چه زنی،
سعدی،
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد به جوفت ز ناف،
سعدی،
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بی مغز و بسیار لاف،
سعدی،
گفت اندیشه مدارید که یکی منم در این میان که پنجاه مرد را جواب دهم ... و مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت، (گلستان)،
آب که میلش همه با پستی است
در پریش لاف زبردستی است،
امیرخسرو،
کرم اینست رفته قاف به قاف
بی سؤال و جواب و منت و لاف،
اوحدی،
- امثال:
لاف در غربت آواز در بازار مسگران
لاف در غربت آواز (یا گزاف) درآسیا، (جامع التمثیل)،
لاف کار اجلاف است، (جامعالتمثیل)،
، بی حیائی، (برهان)، کلمه لاف مزید مؤخر برخی کلمات واقع شود و افادۀ معانی خاص کند: دست لاف، زندلاف، بسیار لاف:
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبوربی مغز و بسیار لاف،
سعدی،
، جنگ، (فهرست ولف) :
وز آنسو که لهراسپ شد جنگجوی
الانان و آن در سپارم بدوی
وزین مرز پیوسته تا کوه قاف
به خسرو سپارم ابی جنگ و لاف،
فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 5 ص 1199)،
، سخن:
تا بود ز روی مهر لاف من و تو
جز خواب ندید کس مصاف من و تو،
ازرقی،
، دعوی، ادّعا:
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاینهمه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم،
سعدی،
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند،
حافظ
لغت نامه دهخدا
لاف
خودستایی بدروغ، خویشتن ستائی بدروغ
تصویری از لاف
تصویر لاف
فرهنگ لغت هوشیار
لاف
خودستایی بی اصل و گزاف، رجز
تصویری از لاف
تصویر لاف
فرهنگ فارسی معین
لاف
ادعا، تفاخر، چاخان، خودستایی، دعوی، رجز، گزافه گویی، مبالغه گویی، هرزه درایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لاف
مخفف لحاف
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آلاف
تصویر آلاف
الف ها، هزارها، ۱۰۰۰ ها، جمع واژۀ الف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علاف
تصویر علاف
سرگردان و بیکار، علف فروش، علوفه فروش، کسی که کاه، جو، گندم، زغال و هیزم می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلاف
تصویر حلاف
بسیار سوگندخورنده، کسی که بسیار قسم یاد کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلاف
تصویر خلاف
مقابل وفاق، ناسازگاری، مخالفت، عمل ناشایست، در علم حقوق جرم پایین تر از جنحه، سخن ناحق و دروغ، بزه کار، خلافکار، در علم زیست شناسی نوعی درخت بید
برخلاف: (حرف اضافه) برعکس، ضد
فرهنگ فارسی عمید
(فُ)
آنتوان دو. شاعر تراژیک مؤلف ’مانیلو’. مولد پاریس (1653-1708 میلادی)
شارل دو. مصور تاریخ فرانسه. مولد پاریس (1636-1716 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جزیره ای است به بحر عمان، میان این دریا و هجر و آن جزیره بنی کاوان باشد که عثمان بن ابی العاصی الثقفی به روزگار عمر بن الخطاب بگشود و ازآنجا به فارس رفت و شهرهای آن فتح کرد. عثمان را بدین جزیره مسجدی است معروف. لافت از آبادترین جزایر بحر و بدان جا قری و چشمه ها و عمارات بوده است. اما بدین روزگار (عهد یاقوت) که من سفر دریا کردم و بارها به کشتی درآمدم از آن چیزی نشنیدم. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نعت فاعلی از لفت به معنی روی گردانیدن از کسی و او را از رأی و ارادۀ وی برگردانیدن. (از منتهی الارب) :
ثقاه من الاخوان یصفون ودّه
و لیس لما یقضی به اﷲ لافت.
ابواحمد یحیی بن علی منجم
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نعت فاعلی از لفح به معانی به شمشیرزدن و سوختن آتش و گرما و سموم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نعت فاعلی از لفظ به معنی انداختن و از دهن بیرون افکندن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
پیرراپ نوی ّ. تراژدی نویس فرانسوی. مولد لالند (پریگور) (1773-1846 میلادی)
لغت نامه دهخدا
سوگند خورنده آنکه قسم بسیار یاد کند بسیار سوگند خورنده. بسیار سوگند خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع علف، چرامین ها بج فروش کاه فروشی علف فروش، آن که جو و کاه و هیزم و یونجه و علف فروشد، برنج فروش
فرهنگ لغت هوشیار
نیام تلوسه پوسته پوشش چیزی مثل جلد کتاب شمشیر و جز آنها نیام. یا غلاف دل. پرده ای که بروی دل است و گرداگرد آن را فرا گرفته تاموره شغاف. یا غلاف دیگ. آنچه دیگ را به هنگام سفر در آن نهند. یا غلاف ماه. به گمان عامه چیزیست که قمر به هنگام خسوف درون آن شود ساهور. یا غلات و تری عضلات. بافت پوششی حول عضلات مختلف. یا از غلات بر آمدن (بیرون آمدن) بی حجاب شدن، بی تکلف شدن، یا در غلاف کردن، غلاف کردن، یا غداره (شمشیر) را نزد کسی (به) غلات کردن، کوچکی کردن نسبت به او، قاعده بعضی از برگها که پهن تر از دیگر نقاط برگ است و قسمتی از ساقه نبات یا تمام محیط آن را احاطه می کند. رشد غلاف در نباتات مختلف متفاوت است نیام. پوشش، آنچه بدان چیزی را بپوشانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلاف
تصویر صلاف
لاف زدن
فرهنگ لغت هوشیار
آب انگور که بی فشار بچکد، نابترین می، ناب، پیشتاز در سپاه، آغاز از شب می باده، آنچه چکد از انگور پیش از فشاردن
فرهنگ لغت هوشیار
ناسازگاری، آستین، ناساز، بیهوده (باطل)، پا پاد آخشیج (ضد)، نیسان نیسانی، بید از درختان نا سازی نا سازگاری سرپیچی مقابل موافقت، ناهمتا مخالف عکس ضد مقابل موافق یا بر خلاف... بر عکس ضد، ناحق دورغ، یکی از شعب فن جدل که کیفیت ایراد حجتهای شرعی و دفع شبهات با ایراد براهین قطعی شناخته شود. عملی نا شایسته که مجازاتش حبس تکدیری از ده تا (ک) روز یا غرامت تا دویست ریال است. مخالفت کردن، موافقت نکردن، ناسازگاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلاف
تصویر آلاف
جمع الف، هزار ها، جمع الف هزارها هزاران
فرهنگ لغت هوشیار
تیغ زن، سوزان آتش سوزان، زهر سوزنده بشمشیر زننده، سوزنده جمع لوافح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لافح
تصویر لافح
((فِ))
به شمشیر زننده، سوزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آلاف
تصویر آلاف
جمع الف، هزارها، هزاران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلاف
تصویر حلاف
((حَ لّ))
آن که قسم بسیار یاد کند، بسیار سوگند خورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلاف
تصویر خلاف
((خِ))
ناسازی، مخالفت، ضد، مخالف، ناحق، دروغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلاف
تصویر سلاف
می، باده، آن چه چکد از انگور پیش از فشاردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علاف
تصویر علاف
((عَ لّ))
علوفه فروش، برنج فروش، بیکار، باطل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلاف
تصویر خلاف
ناسازگار، نایکسان، وارونه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آلاف
تصویر آلاف
هزارها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از غلاف
تصویر غلاف
روکش
فرهنگ واژه فارسی سره
ریسمانی که با آن شاخ گاو و گوساله را می بندند
فرهنگ گویش مازندرانی
دروغگو
فرهنگ گویش مازندرانی