جدول جو
جدول جو

معنی لاسجرد - جستجوی لغت در جدول جو

لاسجرد
(سِ)
نام محلی کنار راه تهران به سمنان میان حیدرآباد و مهدی قلیخان در 189200 گزی تهران. دهی از دهستان سرخه بخش مرکزی شهرستان سمنان. واقع در 34 هزارگزی جنوب باختری سمنان کنار شوسۀ سمنان به طهران. جلگه، معتدل خشک. دارای 1200 تن سکنه، زبان فارسی و سمنانی. آب آن قدری تلخ و از قنات. محصول آن غلات و پنبه و انگور و انار و خربزه، شغل مردان زراعت و مختصر گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی. مزارع: اسدآباد و امیرآباد، اسفرزنه، باریک آب. بخش آباد، تیژور، حاجی آباد، حسن آباد، صفائیه، سعیدآباد. قادرآباد، بره کیان، لهرو، چاله دان جزء این قصبه منظور شده است. رباط شاه عباسی از آثار دورۀ صفویه و دبستانی دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاسگری
تصویر لاسگری
ابریشم تابی
فرهنگ فارسی عمید
سنگ معدنی به رنگ آبی آسمانی یا آبی پر رنگ که ساییده شدۀ آن در نقاشی به کار می رود و در طب قدیم هم استعمال می شد، به رنگ لاجورد، آبی تیره، آبی کبود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاژورد
تصویر لاژورد
لاجورد، سنگ معدنی به رنگ آبی آسمانی یا آبی پر رنگ که ساییده شدۀ آن در نقاشی به کار می رود و در طب قدیم هم استعمال می شد، به رنگ لاجورد، آبی تیره، آبی کبود
فرهنگ فارسی عمید
(جِ)
یا راه گرد. نام قصبه ای است مرکز دهستان راهجردبخش دستجرد شهرستان قم، واقع در 24هزارگزی جنوب خاوری دستجرد، متصل به جادۀ قم - اراک. این قصبه در کوهستان قرار گرفته و هوای آن سردسیر است. سکنۀ قصبه در حدود 1569 تن میباشد. آب آن از سه رشته قنات و رود خانه زان گرد تأمین میشود. محصول عمده قصبه غلات، بنشن و پنبه و باغستانهای آن دارای میوه های بادام و زردآلو است. پیشۀ بیشتر مردم کشاورزی و دامپروری و کرباس بافیست. کشتزارهای داودآباد و عباس آباد و چندین مزرعۀ دیگر جزء این قصبه بشمار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
بلوک رامجرد واقع در جنوب بلوک ماین از رود خانه کام فیروز مشروب میگردد. رود مزبور پس از خروج از این بلوک باسم رود خانه کر نامیده شده و دارای سد آبیاری میباشد. جمعیت آن 14000 تن و مرکزش باسم جاشیان و قصباتش آباده اویخان، اسفدران جنگی، جهان آباد، درود، رازنخان، رزاره، جزآباد و غیره است. (از جغرافیای غرب ایران ص 108). مؤلف فارسنامۀ ناصری گوید: در اصل رام گرد است یعنی شهر شاد و خرم یا شهر خدای بزرگ یا شهر فرشته، برای اینکه رام بمعنی شاد و خرم و خدای بزرگ و نام فرشته نیز باشد و گرد بمعنی شهر است. از مناطق سردسیر فارس در جانب شمال شیراز است، درازای آن از قریۀ حسن آباد تا قریۀ پیروان هشت فرسنگ و پهنای آن از اسفندران تا نگارستان چهار فرسنگ میباشد. این منطقه محدود است از جانب مشرق ببلوک مرودشت و از شمال به بلوک مائین و ابرج و ازمغرب ببلوک کام فیروز و بیضا و از سمت جنوب ب حومه شیراز. هوای این بلوک از سردی مایل باعتدال، کشت و زرعش گندم و جو دیمی و فاریابی و برنج و پنبه و کنجد میباشد. آبش از رود خانه کام فیروز است که چون ازین بلوک بگذرد آنرا کر گویند. در زمان قدیم در جانب سرگاه این بندی بر این رودخانه بسته بودند بعد از خرابی آن امیر جلال الدین اتابک چاولی که از امرای دولت سلطان الب ارسلان سلجوقی است در حدود سال پانصدواند این بندرا تعمیر لایق کرد و در زمان سلاطین آل مظفر دوباره تعمیر گردید و در زمان سلاطین صفویه باز این بند را مرمت کردند و اکنون شالوده و بنیان آن باقیست و دیوارهایش افتاده و بنیانش بیفایده مانده است و ضابط این ملوک هرساله وجهی از ملاک و چندین هزار عمله از رعایای رامجرد گرفته در اول بهار رودخانه را بپایه های چوبی که آنها را خرپایه گویند در نهر اعظم و از نهر اعظم بجدولهای دهات قسمت کند و در بیشتر سالها در فصل تابستان و گاهی در میان بهار این خرپایه ها از بی استحکامی یا تقلب مباشر شکسته آب از نهر اعظم بریده تمام محصول شتوی و صیفی این بلوک ضایع گردد و باین سبب در این بلوک بساتین نباشد و قصبه و ضابطنشین این بلوک گاهی قریۀ زرگران و گاهی قریۀ آباده رامجرد و بعد چشنیان بوده است که در چهار فرسنگی شمال شیراز است و این بلوک مشتمل بر سی وهفت ده آباد است. (از فارسنامۀناصری). و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 و فارسنامۀ ابن البلخی ص 126 و 128 و 151 و تاریخ سیستان ص 230 و نزهه القلوب ج 3 ص 120 و 123 و 124 و 219 شود
قریه ای است از قراء فارس که عبدالله بن معمر در جنگ با عبدالله بن عامر در آنجا کشته شده و در یکی از باغهای آن بخاک سپرده شده است. (از معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا
جایگاهی است به کرمان به یک فرسنگی جیرفت. و بدانجا جنگی بوده است مهلب ابن ابی صفره و قطری بن الفجاءه الخارجی را. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شهری است مشهور به کرمان، میان آن و جیرفت سه مرحله است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لاجْ / جَ وَ)
لاژورد. لازورد. سنگی است کبود که ازآن نگین انگشتر سازند و صلایه کرده به جهت مذهّبان ونقاشان به عمل آورند و تفریح و تقویت کند و بدخشی آن بهتر از دزماری باشد. (برهان). عوهق. (منتهی الارب). لاجورد مشهور است و در الوان بکار است و بهترین و بقیمت ترین رنگی است... و بهترینش بدخشی است. (نزههالقلوب خطی) لاجورد، بهترین معادنش در بدخشان است و در مازندران معدنی و به دزمار آذربایجان معدنی دیگر و درکرمان معدنی دیگر. (نزههالقلوب ج 3 طبع بریل ص 206) .معدن لاجورد در کاشان و آذربایجان یافت میشود. حکیم مؤمن در تحفه گوید، معدن معروفی است و بهترین او صاف و شفاف است که کبودی او به سرخی و سبزی مایل باشد (و دود آن لاجوردی است) و آنچه از سنگ مرمرترتیب دهند و هر چه با زرنیخ و زاج و سنگ ریزه ترتیب کنند دود او لاجوردی نمی باشد بخلاف غیر مغشوش آن و مستعمل در طب غیر مغسول اوست. در اول گرم و مغسول او در اول سرد و در دوم خشک و مسهل سودا و اخلاط غلیظه مخلوط به خون و صافی کننده آن از کدورات و بالخاصیه دافع سودای حوالی قلب و جالی است و تعلیق او رافع خوف و مقوی دل و مفرح و جالی و باقوه قابضه و رافع امراض سوداوی و غم و توحش و بخارات غلیظه و مدرّ حیض و اکتحال اوجهت سلاق و رمد و دمعه و بیاض و قرحه و ریختن مژگان و ذرور او جهت آکله و قروح ساعیه و نفوخ او جهت رعاف و فرزجۀ او با روغن زیتون جهت حفظ جنین از اسقاط وطلای او با سرکه جهت تجعید موی و قلع ثآلیل و برص مفید و مضرفم معده و مصلحش مصطکی و موجب کرب و غثیان ومصلحش کتیرا و عسل و قدر شربتش از نیم تا یک مثقال و بدلش حجر ارمنی است. - انتهی. نیز رجوع به کلمه لازورد در مخزن الادویه شود: و اندر بدخشان معدن سیم است و زر و بیجاده و لاجورد. (حدود العالم).
پس اندر یکی مرغ بودی سیاه
گرامی بد آن مرغ بر چشم شاه
سیاهش دو چنگ و بمنقار زرد
چو زرّ درخشنده بر لاجورد.
فردوسی.
بیاراستندش بدیبای زرد
به یاقوت و پیروزه و لاجورد.
فردوسی.
زبرجد یکی جام بودش به گنج
همان درّ ناسفته هفتاد و پنج
یکی جام دیگر بد از لاجورد
نشانده در او شصت یاقوت زرد.
فردوسی.
روی شسته آسمان او به آب لاجورد
دست در بسته زمینش از قیر و ز مشک ختن.
منوچهری.
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دو پیکر و مجرّه همچو نای او.
منوچهری.
بر سر گور عدوش حسرت نقش الحجر
برد فلک لاجورد پس به حجر درشکست.
خاقانی.
گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم
ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم.
خاقانی.
بر سینه داغ واقعه نقش الحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجوردخاست.
خاقانی.
پیرامن هر مربعی از مربعات آن خطی از زر درکشیدند و بلاجورد تکحیل کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 422).
زورق باغ از علم سرخ و زرد
پنجره ها ساخته از لاجورد.
نظامی.
لاجورد اصل. لاجورد بدخشی. لاجورد کاشی. لاجورد فرنکی،
{{صفت}} به رنگ لاجورد. لاجوردی. کبود. نیلی. ازرق. (مجازاً) ، سیاه. ظلمانی. تاریک. تیره:
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
برآشفت یک روز و سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاجورد.
فردوسی.
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن بدو لاجورد.
فردوسی.
هر آن کس که با او بجوید نبرد
کند جامه مادر بر او لاجورد.
فردوسی.
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
به هشتم برآمد یکی تیره گرد
بدانسان که خورشید شد لاجورد.
فردوسی.
سوی باختر گشت گیتی ز گرد
سراسر بسان شب لاجورد.
فردوسی.
چو آن نامه برخواند بفزود درد
شد آن تخت بر چشم او لاجورد.
فردوسی.
همی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجورد.
فردوسی.
سنانهای الماس در تیره گرد
ستاره است گفتی و شب لاجورد.
فردوسی.
ز تورانیان لشکری گرد کرد
که شد روز روشن شب لاجورد.
فردوسی.
ز تاجش سه بهره شده لاجورد
سپرده هوا را به زنگار کرد.
فردوسی.
همی بود تا گشت خورشید زرد
فرو شد در آن چشمۀ لاجورد.
فردوسی.
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش بکردارگوی...
همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قلبگاه
چنین گفت کاین را بدیبای زرد
بپوشید کز گرد شد لاجورد.
فردوسی.
از آن شهر روشن یکی تیره گرد
برآمد که خورشید شد لاجورد.
فردوسی.
چو روشن شد آن چادر لاجورد
جهان شد بکردار یاقوت زرد.
فردوسی.
ز عراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگون شد هوا لاجورد.
فردوسی.
زمین آهنین شد هوا لاجورد
به ابر اندرآمد سر تیره گرد.
فردوسی.
ز کابل بیامد پر از داغ و درد
شده روز روشن بدو لاجورد.
فردوسی.
کنون چون شود روی خورشید زرد
پدید آیدآن چادر لاجورد.
فردوسی.
هم از شعر پیراهنی لاجورد
یکی سرخ شلوار و مقناع زرد.
فردوسی.
چنان شد که تاریک شد چشم مرد
ببارید شنگرف بر لاجورد.
فردوسی.
پس آنگاه پرموده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
چو شد روی گیتی زخورشید زرد
بخم اندرآمد شب لاجورد.
فردوسی.
همه روی گیتی شب لاجورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد.
فردوسی.
بر اینگونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاجورد.
فردوسی.
ز لشکر چو گرد اندرآمد به گرد
زمین شد سیاه و هوا لاجورد.
فردوسی.
ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد
سیه شد زمین آسمان لاجورد.
فردوسی.
قدرش مروّفی است بر این سقف لاجورد
فرّش رفوگریست بر این فرش باستان.
خاقانی.
کارم از دست پایمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت.
خاقانی.
فارغ از این مرکز خورشید گرد
غافل ازین دایرۀ لاجورد.
نظامی.
چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل بر لاجورد.
نظامی.
- گنبد لاجورد، گنبد فیروزه. گنبد نیلوفری:
به دارای این گنبد لاجورد
که با من بگوی و ازین بر مگرد.
فردوسی.
، بنفش از ترس:
بنزدیک بهرام رفت آن دو مرد
زبانها پر از بند و رخ لاجورد.
فردوسی.
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر زباد و رخان لاجورد.
فردوسی.
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی کارجویش به ره بربدید
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی.
بزرگان ایران پر اندوه ودرد
رخان زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی.
دو چشمش کبود و دو رخساره زرد
تن خشک پر موی و (؟) لب لاجورد.
فردوسی.
نشستند با او بدان سوک و درد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی.
، توسعاً، سرخ. زرد:
میان سواران درآمد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاجورد.
فردوسی.
بدو اندر آویخته چار مرد
رخان از کشیدن شده لاجورد.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
دو دیده پر از خون و رخ لاجورد.
فردوسی.
بشد گیو با دل پر اندوه و درد
دو دیده پر از آب و رخ لاجورد.
فردوسی.
چو بشنید بهرام اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخ لاجورد.
فردوسی.
کند دیده تاریک و رخسار زرد
به تن سست گردد به رخ لاجورد.
فردوسی.
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد
ببارید خون بر رخ لاجورد.
فردوسی.
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد
پر از خون جگر لب پر از باد سرد.
فردوسی.
دگر روز چون چرخ شد لاجورد
برآمد ز تل کان یاقوت زرد.
اسدی.
، جامۀ نیلی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
عبدالرحمن بن عبدالله بن ابی مسعود ساسجردی مکنی به ابوعبدالله. از مردم ساسجرد مرو و از محدثان است. رجوع به انساب سمعانی شود
محمود بن والان. ازمردم قریۀ ساسجرد مرو و از محدثان است و به سال 292 هجری قمری درگذشته است. رجوع به انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 56 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز. دارای 127 تن سکنه. زبان لری فارسی. محصول غلات و لبنیات و تریاک و راه اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
به یونانی ماهودانه است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
ابریشم تابی:
با دیلمان به لاسگری اشتلم کند
گرداند و نداند آن شوخ روی شنگ.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
دیهی به دو فرسنگی میانه شمال و مغرب بهبهان، (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(زْ / رَ وَ)
لاجورد. لاژورد. رجوع به لاجورد شود:
زمین جزع و دیوارها لازورد
درش زر و بیجاده بر زر زرد.
اسدی (گرشاسب نامه ص 286 نسخۀ کتاب خانه مؤلف).
چو بنهاد گردون ز یاقوت زرد
روان مهره بر طارم لازورد.
اسدی (گرشاسب نامه).
بنزدیک تابوت زرین مگرد
که دیدی در آن خانه لازورد.
اسدی (گرشاسب نامه).
و لوح از لازورد بر بالین مرد نهاده. (مجمل التواریخ). صاحب الجماهر گوید: اللازورد، یسمی بالرومیه ارمیناقون کأنّه نسبه الی ارمینیه فان الحجر الارمنی المسهل للسوداء یشبهه و اللازورد یحمل الی ارض العرب من ارمینیه و الی خراسان و العراق من بدخشان و قیل العوهق هو اللازورد و هو فی شعر زهیر بخلافه:
تراخی به حب الضحاء و قد رأی
سماوه قشراء الوظیفین عوهق
قیل الضحاء للابل مثل الغذاء للناس و السماوه اشخص. و قشراء الوظیفین النعامه. و العوهق الطویله و وزنه بالقیاس الی القطب سبعه و ستون و ثلثان و ربع و الجید منه یجلب من جبال کران وراء شعب بنجهیر و قال نصر معدنه قرب جبل البیحاذی ببدخشان و اعظم مایوجد من قطاعه عشر رطل و یبرد و یجلی و یطحن و یستعمل فی الاصباغ و مادام صحیحاً فانه یضرب الی لون النیل و ربما مال الی السواد وفی اکثر الحال یکون علی وجه المحکوک المجلو کواکب ذهبیه کالحباب و اذا سحق وهو برخاوته مؤاتی للطحن اشرق لونه و جاء منه صبغ مؤنق لایدانیه شی من اشباهه. و قد یوجد منه فی معادن تعرف بتوث بنگ لعده من شجر الفرصاد بها و هی قریبه من زروبان فی الندره مالا یتخلف عن کراثی رخاوه و حسن مکسره و سائره مختلط بجوهر آخر مشبعالخضرهالفستقیه و نظن به انه دهنج الا ان وقره یعطی فی الاذابه عشره دراهم فضه فیبطل به ذلک الظن لانهم قالوا فی استنزال الدهنج ان النازل منه نحاس و لا فضه والله الموفق الجماهر فی معرفه الجواهر صص 195- 196. و رجوع به لاژورد شود
لغت نامه دهخدا
آنتوان اسکالین دزای ماربارون دو، ملاح فرانسوی، مولد حدود 1510 و وفات 1578 میلادی
لغت نامه دهخدا
محلی در هفتاد و چهار هزارگزی گرمسار میان سرخ دشت و بیابانک، آنجا ایستگاه ترن باشد، نام دومین ایستگاه راه آهن سمنان بتهران واقع در دهستان سرخه، بخش مرکزی شهرستان سمنان در 39 هزارگزی سمنان، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
از قرای حدود دزفول (اندیمشک) : و بحدود قری شافجرد و مطران مرغزاری است نیم فرسنگ در نیم فرسنگ و تمامت نرگس خودروست و هم در این حدود درختان اند آن را زرین درخت گویند. شکوفۀ زرد، بسیار بقا دارد اما ثمره نمیدهد. (نزهه القلوب ج 3 ص 111)
لغت نامه دهخدا
(سَ جِ)
قریه ای است در چهار فرسنگی مرو براه ریگستان. (معجم البلدان). سمعانی ساسجرد ضبط کرده است. رجوع به ساسجرد شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
منسوب است به ساسجرد از قرای مرو. رجوع به ساسجرد شود
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
دهی است از رستاق رودبار قم. (تاریخ قم ص 136). ساسفجرد ایضاً بیب (بن جودرز) بناکرده است و بر عمارت آن مردی نام او بشتاسف موکل کرده است، پس در این هر دو نام تخفیف کردند و غلبه کردند و تغییر کردند گفتند ساسفجرد، و در اصل بشتاسفگرد بوده است. و قومی دیگر گویند که این دیه بشتاسف ملک بناکرده است. و طایفه ای دیگر گویند که معنی این دیه بزبان عجم ’شاه اسف کرده’ بوده است، یعنی ملک اسب خود اینجا براند، پس این دیه را بدین نام کردند. (تاریخ قم ص 85). شاسفجرد (با شین معجمه) از طسوج رودبار. (همان کتاب ص 114). شاشگرد حالیه نزدیک منظریۀ قم. (فهرست همان کتاب از سید جلال تهرانی)
لغت نامه دهخدا
(وَ شِ)
دهی است جزء دهستان فراهان بخش فرمهین شهرستان اراک. سکنۀ آن 421 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان ساوه، در هفتادهزارگزی جنوب ساوه. در دامنۀ کوه واقع است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 1064 تن شیعه اند که بفارسی سخن میگویند. آب آن از قنات و رود خانه قره چای و محصول آن غلات، پنبه، انار، انجیر، چغندر قند، زیره و نخود، و شغل مردم زراعت، گلیم و کرباس بافی است. تلفن و دبستان دارد. تپۀ بزرگی در کنار این آبادی است که در نتیجۀ کاوش آن آثار قدیم دیده می شود. راه مالرو دارد و از ساوه بزحمت ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). حمدالله مستوفی آرد: و اهل ولایت (ساوه) بخلاف الوسجرد که سنی اند تمامت دیههااثناعشری باشد... (نزهه القلوب چ لیدن ص 62 و 63)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
نام یکی از قراء انار از اعمال قم است. (از کتاب تاریخ قم تألیف حسن بن محمد بن حسن قمی ترجمه حسن بن علی بن عبدالملک قمی تصحیح و تحشیۀ سیدجلال الدین طهرانی چ 1313 هجری شمسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ جِ)
از قرای مرو است و با مرو چهار فرسنگ فاصله دارد. ملک بلاش بن فیروز، یکی ازپادشاهان فرس در عهد جاهلیت، آن را ساخته است. (از معجم البلدان). معرب بلاشگرد باشد و آن قریه ای است برچهار فرسنگ مرو شاهجان، و آنرا ملک بلاش پسر فیروز بناکرده است. (برهان). و رجوع به بلاش و بلاشگرد شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نام بلادی میان قسطنطنیه و بغداد. (تاج العروس). رجوع به باشغرد و باشقرد شود، مخالفت. مباینت. ضدیت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
لاس جرد
لغت نامه دهخدا
(جِ)
قریه ای است از قراء مرو در چهار فرسنگی آن براه ریگستان. (انساب سمعانی). در معجم البلدان یاقوت ساسنجرد ضبط شده است
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است جزء دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین واقع در 21 هزارگزی جادۀ عمومی، دارای 308 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لا جرم
تصویر لا جرم
ناگریز ناچار
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی است نسبه سخت (سختیش بین 5 تا 6 درجه است) و آبی رنگ که ترکیب شیمیاییش عبارت از فسفات آبدار طبیعی آلومینیوم و آهن ومنیزیم و کلسیم می باشد، وزن مخصوصش بین 305 تا 12، 3 میباشد. این سنگ جزو سنگهای دگرگونی شده زمین یافت میشود. چون سختی جالب توجه (در حدود سختی شیشه) و رنگ آبی خوشرنگی دارد در جواهر سازی بعنوان نگین انگشتر بکار میرود. همچنین آنرا کوبیده بصورت گرد (پودر) در میاورند و بعنوان رنگ آبی در نقاشی بکار میبرند و در لباسشویی هم جهت خوش رنگ کردن، پارچه ها سفید بکاربرده میشود سنگ لاجورد حجر لاجورد حجرالاجورد لاژورد یا سنگ کاشی. گونه ای لاجورد معدنی که از تجزیه و تخریب سنگ لاجورد در برخی معادن نزدیک کاشان و قم بدست میاید. این گونه لاجورد نرم و شبیه خاکها رستی است و سختی اولی خود را بکلی از دست داده است و در بازار نیز بنام لاجورد عرضه میشود. رنگ لاجورد مذکور آبی مایل به سیاه است، (صفت لاجوردی) برنگ لاجورد کبود نیلی: قدرش مروتی است براین سقف لاجورد فرش رفو گریست بر این فرش باستان. (خاقانی. سج. 311)، سیاه تیره: یکی سخت سوگند شاهانه خورد بروز سپید و شب لاجورد... (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لازورد
تصویر لازورد
پارسی تازی گشته لاژورد لاجورد لاجورد لاژورد
فرهنگ لغت هوشیار
لاجورد، تیره سیاه: بر کید بودند کین جام کرد بروز سپید و شب لاژورد (شا. بخ 1835: 7)
فرهنگ لغت هوشیار
کژتابی ابریشم تابی: با دیلمان به لاسگری اشتلم کند گرداند و نداند آن شوخ روی شنگ. (سوزنی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاجورد
تصویر لاجورد
((وَ))
لاژورد، از سنگ های معدنی که به رنگ آبی است
فرهنگ فارسی معین