جدول جو
جدول جو

معنی لابث - جستجوی لغت در جدول جو

لابث
درنگ کننده، مقیم در جایی
تصویری از لابث
تصویر لابث
فرهنگ فارسی عمید
لابث(بِ)
درنگ کننده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لابث
درنگ کننده
تصویری از لابث
تصویر لابث
فرهنگ لغت هوشیار
لابث((بِ))
درنگ کننده
تصویری از لابث
تصویر لابث
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لابل
تصویر لابل
نه، بلکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لابه
تصویر لابه
درخواست همراه با فروتنی، التماس، زاری، عذرخواهی، لابه، لاو، لاوه،
نگرانی، نیرنگ، سخن همراه با مهربانی مثلاً لابۀ مادرانه، چاپلوسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لابد
تصویر لابد
آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، ناگزر، کام ناکام، خوٰاه ناخوٰاه، ناکام و کام، خوٰاه و ناخوٰاه، لاعلاج، لامحاله، ناچار، لاجرم، ناگزرد، چار و ناچار، خوٰاهی نخوٰاهی، ناگزران، به ناچار، به ضرورت، ناگزیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عابث
تصویر عابث
عبث، بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
پدر زنان یعقوب و خال او. رجوع به لابان شود:
چنان دان که آن لابن نیک فال
که یعقوب را بود شایسته خال.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر لابن نیک پی شو یکی
همی باش نزدیک او اندکی.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
خداوند بسیارشیر. ج، لابنون. (منتهی الارب) : رجل ٌ لابن، ای ذولبن. (مهذب الاسماء) ، شیرخوراننده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
سخنی نیازمندانه. اظهار اخلاص با نیاز تمام. نیاز. فروتنی. تضرع. عجز. چاد. زاری. خواهش. (برهان) (صحاح الفرس). التماس:
تو او را کنی لابه فردا به پیش
فدا داری او را تن و جان خویش.
فردوسی.
چو دانست رستم که لابه بکار
نیاید همی پیش اسفندیار...
فردوسی.
همی ریخت با لا به از دیده خون
همی خواست آمرزش از رهنمون.
فردوسی.
چو رستم چنین گفت ایرانیان
به لابه گشادند یکسر زبان.
فردوسی.
بکوشم کنون از پی کار تو
از این لابه و نالۀ زار تو.
فردوسی.
بر زال زر پوزش آراستند
زبانها به لابه بپیراستند.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش نیکخواه.
فردوسی.
یکی نامه با لابۀ دردمند
نبشتم بنزدیک شاه بلند.
فردوسی.
بکوشم کنون از پی کار تو
ازین لابه و نالۀ زار تو.
فردوسی.
به صد لابه و پند و افسون و رای
دل آورد شهزاده را باز جای.
فردوسی.
بدان مرد باهوش و با رای و شرم
بگفتند با لابه بسیار گرم.
فردوسی.
به شمشیر زد دست خونریز مرد
جهانجوی چندی بر او لابه کرد.
فردوسی.
به تاراج ایران نهادید روی
چه باید کنون لابه و گفتگوی.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت چون بوستان
پر ازگل بسان رخ دوستان
بسی لابه و پند نیکو سخن
پشیمان ز گفتارهای کهن.
فردوسی.
پر از عهد و پیمان سوگندها
ز هر گونه ای لابه و پندها.
فردوسی.
یکی نامه با لابه و دلپسند
نبشتند نزدیک آن ارجمند.
فردوسی.
به لابه یکی نامه کن نزد اوی
بجان ایمنی خواه و زنهار جوی.
اسدی (گرشاسبنامه).
بصد لابه ضحاک ازو خواسته است
که این مایه لشکر بیاراسته است.
اسدی (گرشاسبنامه).
به هر نامه صد لابه آراستی
به بودنش پوزش همی خواستی.
اسدی (گرشاسبنامه).
سرانجام چون لابه چندی شمرد
دو رخ بر زمین جان به یزدان سپرد.
اسدی (گرشاسبنامه).
همی خواست پیروزی اندر نبرد
نبد هیچ سودش فزون لابه کرد.
اسدی (گرشاسبنامه).
به لابه بگفتند با شهسوار
که با ما تو باش از جهان شهریار.
اسدی (گرشاسبنامه).
ز بس لابه و مهر و پیوند و بند
بدو ایمنی یافت شاه از گزند.
اسدی (گرشاسبنامه).
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش به صد لابه مهمان خویش.
اسدی (گرشاسبنامه).
زی لابه و زاریت ننگرد چرخ
هر چند که لابه کنی و زاری.
ناصرخسرو.
تا نخوانیش او به صد لابه همی خواند ترا
راست چون رفتی پس او پیشت آرد بدخوی.
ناصرخسرو.
یکی همی نپذیرد بخواهش اسپ و ستام
یکی به لابه نیابد ضعیف لاشه خری.
ناصرخسرو.
نه نرم شود دلت به صد لابه
نه گرم شود سرت به صد مینا.
مسعودسعد.
چون ز لاحول تو نترسد دیو
نیست مسموع لابه نزد خدیو.
سنائی.
گر بودم سیم کار گردد چون زر
گر نبود سیم لوس و لابه فزایم.
سوزنی.
هر که به لابۀ دشمن فریفته شود... سزای او این است. (کلیله و دمنه).
بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت
صد بار فغان کردم یکبار نپذرفت.
خاقانی.
به لابه گفت کای ماه جهانتاب
عتاب دوستان نازست برتاب.
نظامی.
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه قصۀ ما بود دراز.
کمال اسماعیل یا مولوی.
کرد عیسی لابه ایشان را که این
دائم است و کم نگردد اززمین.
مولوی.
مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لب نانی نیابند از عطا.
مولوی.
لابه ات را هیچ نتوانم شکست
زانکه لابۀ تو یقین لابۀ من است.
مولوی.
میرفت به کبر و ناز میگفت
بی ما چکنی به لابه گفتم.
سعدی (ترجیعات).
گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم
لابه بر گردون رسانم چون جهود اندر فطیر.
سعدی.
لابه های زار من شاید که هر کس بشنود
لابه های زار من هرگزنبودی کاشکی.
سعدی.
قضا به نالۀ مظلوم و لابۀ محروم
دگر نمیشود ای نفس بس که کوشیدی.
سعدی.
به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به بوسه ای ز تو دلخسته ای بیاساید
به خنده گفت که حافظخدای را مپسند
که بوسۀ تو رخ ماه ما بیالاید.
حافظ.
، تملق و چرب زبانی و چاپلوسی. تی تال. (برهان) :
زنان را گر چه باشد گونه گون کار
ز مردان لابه بپذیرند و گفتار.
(ویس و رامین).
چون کودکان بخیره همی خرّی
زین گنده پیر لابه و شفرا را.
ناصرخسرو.
آن لابه های گرمت ز اول بسوخت جانم
زیرا که همچو آتش یکسر همه زبانی.
خاقانی.
- دم لابه، تملق و چاپلوسی و از اینجاست که گردانیدن سگ دم خویش را پیش خداوند و آشنا دم لابه گویند. (آنندراج).
، فریب. (اوبهی). فریب و بازی دادن. (برهان) :
زین پس فسون و لابۀ ایشان چسان خوریم
چون مار مرده مان نه همی جنبد از فسون.
سوزنی.
بلا به گفت شبی میرمجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد.
حافظ.
، اضطراب. قلق. بی آرامی. ترس:
فرستاده آمد به رخ چون زریر
شده بارور بخت برناش پیر
همی گفت پیغام با ساوه شاه
چوبشنید شد روی مهتر سیاه
بدو گفت فغفور کاین لابه چیست
بدین مایه لشکر بباید گریست.
فردوسی.
، سخن، چیزی را گویند که به سرتا پای چیزی پیچند. (برهان) ، قربان و صدقه رفتن:
در آن نامه سوگندهای گران
فریبنده چون لابۀ مادران.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
موضعی است. (منتهی الارب). عامر بن طفیل گوید:
و نحن جلبنا الخیل من بطن لابه
فجئن یبارین الاعنه سمّها.
(معجم البلدان).
شهری است به حدود نوبه نزدیک تر (از ناحیت سودان) و مردمانی دزدندو درویش و همه برهنه و از همه ناحیت سودان مردمان این لابه مذمومتر باشند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(لابْ بِ)
لئون. نام پزشک و سناتور فرانسوی. مولد مرل رلت (1832-1916 میلادی). وی تلقیح سرم ضد تیفوس را در قشون اجباری کرد
لوئیز. نام شاعرۀ فرانسوی، دختر و زن دوتن، لوّاف. ملقب به ’لابل کردیه’. مولد لیون (1526-1566 میلادی)
لغت نامه دهخدا
ابن ثور، صحابی است، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نعت فاعلی از ضبث. رجوع به ضبث شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بازی کننده. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
آدمی داند که خانه حادث است
عنکبوتی نی که در وی عابث است.
مولوی.
روی به دفع حوادث و تدارک خطوب روزگار عابث آریم. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شهرکی است در نزدیکی شهرابان از اعمال خالص از نواحی بغداد. و صاحب مراصد گوید: و ظاهراً نهری است که از تامرا آغاز شود و در مسیر آن قریه هاست. و یکی از اعمال طریق خراسان است
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بلایۀ کربز. (منتهی الارب). الردی الخداع. (اقرب الموارد) ، ناپاک و پلید، بدکار، فرومایه، غدار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
مرکّب از: لا + بل، گاه قبل بل، لا زیاده کنند و این ’لا’ بعد ایجاب برای تأکید اضراب است:
وجهک البدر لابل الشمس لولم
یقض للشمس کسفه و افول.
ای میوۀ دل من لابل دل
ای آرزوی جانم لابل جان.
فرخی.
ای اختیار کردۀ سلطان روزگار
لابل که اختیار خداوند ذوالمنن.
فرخی.
یک هفته زمان باید لابل که دو سه هفته
تا دور توان کردن زو سختی و دشواری.
منوچهری.
با چنین پیران لابل که جوانان چنین
زود باشد که شود عقد خراسان تنظیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی)،
لابل امام فاطمی
نجل نبی و اهل عبا.
ناصرخسرو.
و هر هفت (یعنی یتّوعات سبعه) بد است و خوردن آن خطر است لابل زهر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و شاخهاء بسیار زده و به شبکه اندر آمده است لابل که شبکه از شاخ او تمام شده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و استفراغ اندر این وقت بی منفعت باشد لابل که بامضرت بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و بعد نفی برای تأکید ماقبل:
و ما هجرتک لابل زادنی شغفا
هجرٌ و بعد تراخ لاالی اجل.
مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان لابل چراغ تابان بود.
رودکی.
نیست مردم ناصبی نزدیک من لابل خر است
طبعاو خروار هست و صورتش خروار نیست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(کُ بِ)
زفت ترشروی درترنجیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نه بلکه: نیست مردم ناصبی نزدیک من لابل خراست طبع او خروار هست و صورتش خروار نیست. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خابث
تصویر خابث
کر بز، فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لباث
تصویر لباث
آهسته رو کند: اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لا بث
تصویر لا بث
درنگ کننده، ماندگار
فرهنگ لغت هوشیار
شیر از جانوران، بسیار فراوان ناچار ناگریز ناچار بناچار: چه لابد در این هلاک خواهی شد، یا لابدی. لاعلاجی ناچاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لابس
تصویر لابس
پوسید جامه پوش پوشنده (جامه) جامه پوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لابن
تصویر لابن
شیر دار، شیر خوراننده
فرهنگ لغت هوشیار
سنگلاخ، زمین بی ریگ، اشتران سیاه اظهار نیاز تضرع التماس یا به لابه زبان گشادن (گشودن)، تضرع و التماس کردن: چو رستم چنین گفت ایرانیان بلابه گشادند یکسر زبان. (شا. لغ)، تملق چاپلوسی: هر که به لابه دشمن فریفته شود... سزای او این است. یا به لابه دم جنباندن (جنبانیدن)، تملق و چاپلوسی کردن: بسختی جان سبک میدارهان تا چون سبکساران بلابه پیش سگساران چو سگ را بجنبانی. (خاقانی. سج. 414)، فریب خدعه مگر. یا به لابه گفتن، از روی فریب و مکر گفتن: بلابه گفت شبی میر مجلس تو شوم شدم برغبت خویشش کمین غلام و نشد. (حافظ. 114)، اضطراب قلق، قربان و صدقه: در آن نامه سوگندهای گران فریبنده چون لابه مادران. (نظامی لغ) سخنی نیازمندانه، اظهار اخلاص با نیاز تمام، فروتنی، تضرع، عجز، زاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عابث
تصویر عابث
بازی کننده به بازی گیرنده، بیهوده بازی کننده، بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عابث
تصویر عابث
((بِ))
بازی کننده، بیهوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابس
تصویر لابس
((بِ))
پوشنده (جامه)، جامه پوشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابد
تصویر لابد
ناچار، ناگزیر، گویا، چنان که معلوم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابه
تصویر لابه
((بِ))
عجز، نیاز، التماس، زاری، خودستایی، تکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابی
تصویر لابی
سرسرای بزرگ ورودی، تالار ورودی هتل و مهمان خانه (واژه فرهنگستان)، گروه یا جریانی که تلاش می کنند بر هیئت حاکمه یا بر کسانی در جهت منافع یا آرمان خود اثر بگذارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابه
تصویر لابه
التماس
فرهنگ واژه فارسی سره