جدول جو
جدول جو

معنی قیماق - جستجوی لغت در جدول جو

قیماق
خامه، سرشیر
تصویری از قیماق
تصویر قیماق
فرهنگ فارسی عمید
قیماق
(قَ / قِ)
سرشیر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
ز یمن نان جوین و پیاز فقر زنم
هزار گونه مقشر به سبلت قیماق.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
قایماق. قیماغ. قیمق. کیماک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
قیماق
سرشیر
تصویری از قیماق
تصویر قیماق
فرهنگ لغت هوشیار
قیماق
((ق))
سرشیر
تصویری از قیماق
تصویر قیماق
فرهنگ فارسی معین
قیماق
خامه، سرشیر، نمشک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قیماق
سرشیر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ایماق
تصویر ایماق
اویماق، قبیله، طایفه، دودمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قیماز
تصویر قیماز
کنیز، خدمتکار
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
کنیز و خدمتگار. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
پس در خانه بگو قیماز را
تا بیارد آن رقاق و قاز را.
مولوی (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(قُ / قِ)
دراز قامت و طویل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ)
روغن که برروی شیر جوشیده بندد. رجوع به قیماق و قیماغ شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام طایفه ای از تتار. (ناظم الاطباء) (مجمل التواریخ گلستانه ص 180). نام طایفه ای است از مغول که درسمت شمالی دشت قبچاق و خطا و ختن می نشینند. وجه تسمیه مأخوذ است از قالماقچی یعنی ماندنی. رجوع به سنگلاخ ذیل همین کلمه و ذیل قبچاق شود: و از ولایات ختای و چین و ماچین و قلماق و تبت و غیر ذلک صدهزار در اردو جمع آمده بودند. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 643)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
تبار و قبیله. (غیاث اللغات). تبار و قبیله. ج، ایماقات. قبیله. طایفه. دودمان. ج، ایماقات. (فرهنگ فارسی معین) :
کلید قفل جماع است زر ولی کو زر؟
سراغش از چه بلد گیرم و کدام ایماق.
ملافوقی یزدی (از آنندراج) ، ایمنی یا مصونیت در اصطلاح پزشکی مقاومت بدن در مقابل بیماری است. ایمنی طبیعی ناشی است از استعداد ذاتی مزاج برای از بین بردن عامل مولد بیماری بتوسط گویچه های سفید و پادتنهای موجود در خون. معمولاً بعد از بیماری یا مایه کوبی یا تلقیح پادتن را ایمنی عمدی و آنرا که از تزریق عوامل دفاعی شامل ضد سم حاصل میشود ایمنی قسری گویند، مدت ایمنی قسری از مدت ایمنی عمدی کوتاه تر است. (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
سرشیر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). خامه. رجوع به قیماق شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
دهی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، سکنۀ آن 580 تن. آب آن از رود خانه مرک. محصول آن غلات، حبوب، لبنیات، میوه جات، صیفی و توتون. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان آنجا قالیچه و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد و در تابستان از راه رباط و دوکوشکان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایماق
تصویر ایماق
ترکی تبار قبیله طایفه دودمان، جمع ایماقات
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی چنگل نشپیل ترکی ک نشبیل شست ماهیگیرباشد ای ماهی سیمین وبه مه برزده نشبیل دیری است به باغ اندربرزرین قندیل
فرهنگ لغت هوشیار
قیماق قایماق ترکی مغولی برهان این واژه را ترکی گشته کیمیاک پارسی می داند. تو نمشک چرابه سپیچه سرشیر
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی کنیز پرستار کنیز خدمتکار: پس در خانه بگو قیماز را تا بیارد آن رقاق و قاز را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایماق
تصویر ایماق
((اُ))
قبیله، دودمان، جمع ایماقات
فرهنگ فارسی معین
قلاب ماهیگیری
فرهنگ گویش مازندرانی
استخوان ران
فرهنگ گویش مازندرانی
خیلی چاق
فرهنگ گویش مازندرانی