جدول جو
جدول جو

معنی قژیل - جستجوی لغت در جدول جو

قژیل
(قَ)
توت سیاه، شاه توت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلیل
تصویر قلیل
کم، اندک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصیل
تصویر قصیل
بوتۀ جو نارس که درو کنند و به چهارپایان دهند، آنچه از کشت سبز بریده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبیل
تصویر قبیل
جماعت، گروه، ضامن، کفیل، پذرفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قتیل
تصویر قتیل
مقتول، کشته شده
فرهنگ فارسی عمید
(یِ)
قائل. نعت فاعلی از قول. گوینده. (آنندراج). جمع واژۀ قوّل و قیّل. (آنندراج بنقل از منتهی الارب). رجوع به قائل شود، قیلوله کننده. (غیاث اللغات) (منتخب) (از آنندراج). چاشتگاه خسبنده. (لغت نامۀ خطی بی نام متعلق به کتاب خانه مؤلف) ، در عرف به معنی اقرارکننده به خطای خود. (آنندراج). رجوع به قائل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
پست قامت لاغر، کم و اندک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). یسیر. نزر. واحد و جمع در این یکسان بود. (مهذب الاسماء). ج، قلیلون و اقلاّء و قلل و قللون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : و اذکروا اذ انتم قلیل. (قرآن 26/8) و قولهم لم یترک قلیلاً و لاکثیراً. (منتهی الارب).
زان جمال و بها که بود ترا
نیست با تو کنون قلیل و کثیر.
ناصرخسرو.
- آب قلیل، فقها در کتب فقهی آب را به انواعی از قبیل: آب جاری، آب باران، آب چاه، تقسیم کرده و برای هر یک احکامی ذکر نموده اند یکی از اقسام آب، آب قلیل است.آب قلیل آبی است راکد و کمتر از کر. مشهور برآنند که آب قلیل با ملاقات نجاست نجس میشود. گروهی بر این عقیده اند که بین آب قلیل و آب کر فرقی نیست و هرگاه یکی از اوصاف سه گانه آن (مزه، بو، رنگ) به وصف نجس تغییر یابد نجس میشود، برای تفصیل این مطلب رجوع به کتاب استدلالی ’الفیض’ تألیف آیهاﷲ فیض قمی چ 1369هجری قمری ص 8 ببعد شود.
- رجل قلیل الخیر، مردی که کار خیر نکند. (اقرب الموارد).
- قلیل السکنه، کم مردم.
- قلیل المده، کم مدت.
- قلیل المنفعه، کم فایده.
- قلیل بلیل
{{از اتباع}} ، کم. اندک.
- قلیل من الرجال یقول ذلک، هیچکس چنین نگوید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
خرگوش نر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مصحف قعبل است، و آن نام نباتی است که سقراطون نیز خوانده میشود. رجوع به قعبل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
پوست خشک، آنچه خشک شود از درخت، تازیانه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، گلاب. (منتهی الارب). رجوع به قفّیل شود، راه کوه سنگ که دویدن را نشاید، گویا کوچۀ دربسته است، گیاهی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ جُ)
موضعی است (منتهی الارب) در سرزمین طی. زید بن خیل در شعر خود که آن راپیش از مرگش سروده از آن یاد کند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِفْ فی)
گلاب. (اقرب الموارد). رجوع به قفیل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
لقب ابوذؤیب هذلی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
بریده از بن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : نخله قطیل، خرمابن بریده از بن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
آنچه سبز بریده شود از کشت. (منتهی الارب). علف جو که سبز بریده شود برای چارپایان، و آن را قصیل نامند زیرا که از سستی به زودی بریده و قطع میشود، و فقیهان زرع را قبل از ادراک قصیل نامند به طور مجاز. (اقرب الموارد از المعرب). عوام، در قم و اطراف آن را خصیل گویند، جماعت و گروه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
کشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل). مذکر و مؤنث دروی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج) :
سرانگشتان صاحبدل فریبش
نه در حنّاکه در خون قتیل است.
سعدی.
و گر هلاک منت درخور است باکی نیست
قتیل عشق شهید است و قاتلش غازی.
سعدی.
ج، قتلی ̍. (منتهی الارب) (آنندراج) : و اگر با آن مراءه ذکر نشود گوئی هذه قتیله فلان (و تاء تأنیث به آخر قتیل اضافه میشود) و مررت بقتیله، زیرا صفت قتیل در این مواردبه جای اسم نشسته است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
گوینده سخن سخنگو، گوینده شعر، اقرار کننده بخطای خود، معتقد بچیزی: قایل بتعدد آلهه قایل بخلا، جمع قایلین (قائلین)
فرهنگ لغت هوشیار
خوید: جوسبزی که برای خوراک ستوران بریده می شود، گروه اسم) آنچه سبز بریده شود از کشت خوید، بوته جو نارس که خوراک چارپایان است، جماعت گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیل
تصویر قیل
گفتار، گفتگو، جواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قتیل
تصویر قتیل
کشته شده، مقتول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیل
تصویر قبیل
ظاهر و آشکارا، رویاروی، کارگذار و بمعنای جماعت و گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطیل
تصویر قطیل
بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلیل
تصویر قلیل
کم و اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفیل
تصویر قفیل
پوست خشک، خشکیده، تازیانه، گلاب، کوره راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلیل
تصویر قلیل
((قَ))
کم، اندک، نادر، کمیاب
فرهنگ فارسی معین
((قَ))
هرآنچه از کشت مانند بوته جو که سبز آن درو شود برای خوراک چهارپایان، جماعت، گروه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قایل
تصویر قایل
((ی ِ))
سخنگو، گوینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قتیل
تصویر قتیل
((قَ))
کشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبیل
تصویر قبیل
((قَ))
جماعت، گروه، گونه، نوع، مثل، از این قبیل کتاب ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قیل
تصویر قیل
گفتار، گفتگو
فرهنگ فارسی معین
کشته، مقتول
متضاد: قاتل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جور، شبیه، گونه، مانند، مثل، نظیر، نوع، جنس، قماش، جماعت، دسته، گروه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سخنگو، صحبت کننده، گویا، گوینده، معترف، معتقد، مقر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندک، کم، مزجات، معدود، ناچیز
متضاد: بسیار، زیاد، کثیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لپ گونه
فرهنگ گویش مازندرانی