جدول جو
جدول جو

معنی قچاق - جستجوی لغت در جدول جو

قچاق
(قُچْ چا)
باقدرت. (ناظم الاطباء). توانا. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، چاق و فربه. (آنندراج). زوردار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قچاق
با قدرت، توانا، چاق و فربه، زور دار
تصویری از قچاق
تصویر قچاق
فرهنگ لغت هوشیار
قچاق
((قُ چّ))
چاق، فربه، باقدرت، توانا
تصویری از قچاق
تصویر قچاق
فرهنگ فارسی معین
قچاق
چاخ لوق، نوعی پرنده تیز رو، قاچاق، چاق و چله، سرحال، تنومند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

خرید و فروش کالاهایی که معاملۀ آن ها در انحصار دولت یا ممنوع است، وارد کردن یا صادر کردن کالاهایی که ورود و صدور آن ها ممنوع است، ویژگی کالایی که معاملۀ آن ممنوع باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قباق
تصویر قباق
قاپوق، دار اعدام، چوبی بلند که در وسط میدان برپا می کردند و بر سر آن حلقه یا چیز دیگر می گذاشتند تا سواران در حین تاختن آن را با تیر بزنند، قبق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قزاق
تصویر قزاق
قومی از تاتار که در قرن هفتم هجری مطیع چنگیز شدند، نام قدیم سربازان روس که کلاه پوست بزرگ و قبای بلند می پوشیدند، سرباز ایرانی که زیر نظر روس ها تعلیم داده می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلچاق
تصویر قلچاق
قطعه ای از پولاد که لشکریان بر ساعد می بستند، ساعدبند
فرهنگ فارسی عمید
(قِ)
اغول بن قدان بن اوکدای از شاهزادگان مغول است. در اوائل ایام پادشاهی براق خان (حدود 663 ه. ق) میان او و شاهزاده قیدو دو نوبت مخالفت و جنگ اتفاق افتاد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 83). در جنگ نخستین که میان براق خان و قیدوخان درگرفت براق ظفر یافت ولی در نوبت دوم کنار آب خجند میان آن دو شاهزاده جنگی خونین به وقوع پیوست. قیدوخان پیروز گردید و براق شکست خورد و بسوی سمرقند رفت و قصدداشت بار دیگر به جنگ با او بپردازد اما پیش از آنکه این اندیشه عملی گردد قبچاق اغول که در سلک نبایر اوکتای قاآن انتظام داشت از طرف قیدوخان به رسالت نزد وی آمد و با اندرزهای دلپسند آتش غضب و خشم او را فرونشاند و میان این دو صلح و سازش برقرار ساخت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 83 و 84 و قیدوخان شود
ابن بایدوخان از شاهزادگان مغول است. بایدوخان سه پسر داشت. قبچاق، علی، محمد، و از ایشان هیچ یک به سلطنت نرسید. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 145)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
کارد. چاقو. رجوع به پچق شود
لغت نامه دهخدا
برده، ربوده، (فرهنگ نظام)، آنچه ورود آن به کشور و یا معاملۀ آن از طرف دولت ممنوع است،
- متاع قاچاق، متاع ممنوع الورود یا ممنوع المعامله
لغت نامه دهخدا
(قَ جَ)
دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. در 48 هزارگزی خاور کدکن سر راه مالرو عمومی رباطمشک به نسر واقع و موقع جغرافیایی آن دامنه و معتدل است. سکنۀ آن 144 تن و آب آن از قنات، محصولات آن غلات، بنشن و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است، راه مالرو دارد. از رحمت آباد می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران. در 12هزارگزی باختر علیشاه عوض و 3هزارگزی راه شوسۀ علیشاه عوض به شهرآباد واقع و موقع جغرافیائی آن جلگه و معتدل است. 106 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رود کرج و محصول آن غلات، بنشن، صیفی، چغندر قند و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. و از طریق یوسف آباد میتوان ماشین برد. زمستان طایفۀ عرب میش مست دو سه ماهی در آنجا سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
معرب کلاغ. (لغت محلی شوشتر، خطی: راق)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
چوبی بلند و عظیم که در میان میدانها نصب کنند و بر فراز آن حلقه ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان دوانیده بپای قبق که رسند هم چنان که اسب در دویدن است تیر در کمان نهاده حوالۀ حلقه کنند و هر کس که آن حلقه را به تیر زند حلقه از او باشد و چوب قباق نیز مستعمل. (آنندراج). قاپق. قاپوق. قبق:
نمی خورم زر وقف ارچه بسته شحنۀ چرخ
ز بهر تیر فلاکت مرا به چوب قباق.
ملافوقی یزدی (از آنندراج)
قرع. (تحفۀ حکیم مؤمن). کدو
لغت نامه دهخدا
(قِ)
دهی است از دهستان مرحمت آباد بخش میاندوآب شهرستان مراغه. در 24000گزی شمال باختری میاندوآب و 10000 گزی باختر راه ارابه رو میاندوآب به بناب واقع و موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل مالاریائی است. 150 تن سکنه دارد. آب آن از زرینه رود و محصولات آن غلات و پنبه و چغندر و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
بیدانجیر، کرچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
گوش. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَزْ زا)
قزاقها، شاخه ای از ترکها هستند که به زندگی شبانی تا جنگ اول جهانی ادامه میدادند. بسیاری از آنها از شهرهای ترک نشین خوارزم از جمله خیوه و بخارا فرار کرده اند و نام آنها در زبان ترکی ’بی خانمان’ و ’حادثه جو’ و ’طاغی’ معنی میدهد. آنان در قرن سیزدهم میلادی زیر فرمان چنگیزخان درآمدند و در تحت حکومت جوجی فرزند جوان وی قرار گرفتند. سپس یکی از بخشهای اردوطلائی شدند و جزء امپراطوری غربی مغول که به وسیلۀ باتو پایه گذاری شد به شمار رفتند. اردوطلائی پس از سه قرن سیادت در شرق و غرب آسیا افول کرد و در اوایل قرن شانزدهم این امپراطوری به خانان چندی تقسیم شد. ولی قزاقها در استپ های ترکستان به سر بردند و در آن هنگام به سه قسمت میشدند: اردوی کوچک، اردوی متوسط و اردوی بزرگ. اردو کوچک زمستانها را در ساحل دریای خزر و آرال میگذراندند و تابستانها به دامنه های شمالی و جنوبی قشلامیش میکردند. اردوی متوسط زمستانها در سیردریا و تابستانها در سرزمینهای قسمتهای بالای تویل و ایرتیش میگذراندند و اردوی بزرگ زمستانها را در جنوب دریاچۀ بالخاس و زمینهای هفت رودخانه میگذراندند و تابستانهادر دره های تیاشان به سر میبردند. مذهب آنان تسنن و وضع آنها طوری بود که نمیتوانستند از حکومت واحدی پیروی کنند. غذا و لباس آنها از گوسفند تأمین میگردید. و بهترین آشامیدنی آنان کومیش است که از شیر تخمیرشده به دست می آید. بین سالهای 1511 و 1523م. کاظم خان سعی در اتحاد آنها کرد و دو تن از جانشینان وی به این عمل قیام کردند. در قرن هفدهم آخرین حملۀ مغول هابه این سرزمین شروع شد و پس از آنکه حملۀ آنان دفعگردید، ابوالخیرخان از اردوی کوچک به سال 1731 میلادی به روسیه رفت. روسها در برابر تاخت وتاز قزاقها دست به ساختن قلاع نظامی زدند. این حملات ادامه داشت تا آنکه روسها آق مشهد شهر معروف قزاقها را در ساحل سیردریا به سال 1853م. اشغال کردند و قزاقها نیز کم کم به شهرنشینی خو گرفتند. اولین روزنامۀ قزاقها به سال 1910م. منتشر شد. پس از قیام اکتبر در روسیه قزاقها به صورت یکی از حکومتهای خودمختار قزاقستان تحت حکومت سویت درآمدند. و در اگوست 1925 قزاقها جزو حکومت سوسیالیستی روسیه درآمدند. (از دایرهالمعارف بریتانیکا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نچاق
تصویر نچاق
نجاق نجک
فرهنگ لغت هوشیار
از مردم قفچا هر یک از افراد قوم قفچاق (قبچاق) قفچاقی: از تو بیدل دوستانت همچو قفچاقان ز خان. (سنائی. مصف. 315)
فرهنگ لغت هوشیار
دار آماج چوبی بلند که در میدان بر افرازند و بالای آن انگله ای زرین بیاویزند و سوار آن را نشانه گیرند و هر کس که تیز از انگله گذراند انگله از او باشد ترکی قباق بنگرید به قباق چوبی بلند و عظیم که در میان میدانها نصب کنند و بر فراز - آن حلقه ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان اسب دوانیده بپای قباق که رسند همچنان که اسب در دویدن است تیر در کمان نهاده حواله حلقه کنند و هر کس که آن حلقه را بهتر زند حلقه از آن او باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پچاق
تصویر پچاق
کارد، چاقو
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که در ورود آن به کشور و یا معامله آن از طرف دولت ممنوع است، ممنوع المعامله، کار پنهانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراق
تصویر قراق
مامور قرق و خلوت ساختن راه یا محلی قرقچی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبچاق
تصویر قبچاق
ترکی نام دشتی است در ترکستان، بیباک
فرهنگ لغت هوشیار
دار آماج چوبی بلند که در میدان بر افرازند و بالای آن انگله ای زرین بیاویزند و سوار آن را نشانه گیرند و هر کس که تیز از انگله گذراند انگله از او باشد چوبی بلند و عظیم که در میان میدانها نصب کنند و بر فراز - آن حلقه ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان اسب دوانیده بپای قباق که رسند همچنان که اسب در دویدن است تیر در کمان نهاده حواله حلقه کنند و هر کس که آن حلقه را بهتر زند حلقه از آن او باشد
فرهنگ لغت هوشیار
فردی از قوم قزاق، سرباز سواره نظام روسی (در عهد تزارها و اواخر قاجاریه)، سرباز ایرانی که تحت تعلیمات صاحبمنصبان روسی تربیت شده به لباس روسی ملبس بودند (اواخر قاجاریه)
فرهنگ لغت هوشیار
سرباز سربازسوار فردی از قوم قزاق، سرباز سواره نظام روسی (در عهد تزارها و اواخر قاجاریه)، سرباز ایرانی که تحت تعلیمات صاحبمنصبان روسی تربیت شده به لباس روسی ملبس بودند (اواخر قاجاریه)
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی دستوانه دستانه آهنی دستکش و آرنج بند آهنی که در جنگ پوشند دستانه آهنی که لشرکیان در قدیم داشتند: ز قلچاق چیزی دگر نیست به که ساعد ازو یافت دست زره بمعنی بود گر چه دست یلان بصورت بود لیک چون ناودان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلاق
تصویر قلاق
ترکی جایی است در ترکستان ترکی گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاچاق
تصویر قاچاق
خرید و فروش اجناس به طور غیرقانونی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قزاق
تصویر قزاق
ابریشم فروش، علاقه بند، آن که کرم ابریشم را تربیت می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قزاق
تصویر قزاق
((قَ زّ))
نام قومی از تاتار، نام قدیم سربازان روس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قباق
تصویر قباق
((قَ))
قپاق. قپق. قبق. قاپوق، چوبی بلند و عظیم که در میان میدان ها نصب کنند و بر فراز آن حلقه ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان اسب دوانیده به پای قباق که رسند همچنان که اسب در دویدن است تیر در کمان نهاده حواله حلقه
فرهنگ فارسی معین