جدول جو
جدول جو

معنی قپوز - جستجوی لغت در جدول جو

قپوز
(قُ پُ)
قوپوز. نام آلتی موسیقی از ذوات الاوتار. (حاج خلیفه). رجوع به قوپوز شود
لغت نامه دهخدا
قپوز
ترکی هندلک از ساز ها آلتی موسیقی از ذوات الاوتار و آن سازی بود مرکب از یک قطعه چوب مجوف بر شکل عودی کوچک دارای پنج وتر
فرهنگ لغت هوشیار
قپوز
((قُ پُ))
قوپوز، آلتی موسیقی از ذوات الاوار و آن سازی بود مرکب از یک قطعه چوب مجوف بر شکل عودی کوچک، دارای پنج وتر
تصویری از قپوز
تصویر قپوز
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوز
تصویر پوز
پوزه، گرداگرد دهان جانوران چهارپا، فرنج، برفوز، پتفوز، بتفوز، فوز، بتپوز، بنفوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپوز
تصویر سپوز
چیزی را به زور و فشار در چیز دیگر فرو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قوز
تصویر قوز
برآمدگی در چیزی، در پزشکی برآمدگی که در پشت یا سینۀ برخی از مردم به سبب کجی و ناهمواری استخوان پیدا می شود، خمیده، منحنی، کوژ، گوژ، کوز، غوز، محدّب، گنگ
قوز بالای قوز: کنایه از مصیبتی بالای مصیبت قبلی
سر قوز افتادن: کنایه از بر سر لج افتادن، از در لجاج و ستیز درآمدن
فرهنگ فارسی عمید
کوز و کج و خم و خمیده، (ناظم الاطباء)، محرف غوز بمعنی کوزپشت، (فرهنگ نظام)،
- سر قوز افتادن، سر لج افتادن و ضد کردن، (فرهنگ نظام)،
- قوزپشت، کوزپشت، (ناظم الاطباء)، کوژپشت،
- قوز کردن، از سرما یا غیر آن خود را خمیده و مثل کوژپشت ساختن، (فرهنگ نظام)،
- امثال:
قوزبالا قوز، بمعنی مشکل بالای مشکل، رنج و تعبی بر رنج و تعبی، نظیر: ضغث علی اباله، (امثال و حکم دهخدا)، رجوع به غوز شود
لغت نامه دهخدا
قپوز، آلتی است موسیقی از ذوات الاوتار و آن سازی بود مرکب از یک قطعه چوب مجوف بر شکل عودی کوچک دارای پنج وتر، (فرهنگ فارسی معین)،
- قوپوز رومی، سازی است از مقیدات ذوات الاوتار که از چوبی میان تهی باشد و بشکل عود کوچکی است که بر نصف بالایی روی آن پوستی کشند و بر آن پنج وتر بندند، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قاپو. دروازه. در. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(پُز)
پز. مأخوذ از کلمه فرانسوی مصطلح در موسیقی. مکثی که برابر یک ضرب باشد، علامتی که این مکث را برساند
لغت نامه دهخدا
پیرامون دهان، پوزه، بتفوز، فطیسه، فنطیسه، فرطوسه، فرطیسه، ودر لغت نامۀ اسدی نخجوانی آمده است: پوز و بتفوز، این هر دو نام بمردم و بهایم توان گفت، زفر، (فرهنگ اسدی نخجوانی)، و صاحب غیاث اللغات گوید: بینی چهارپایان و چهرۀ بهایم، پوژ، کلفت، (اسدی در معنی کلمه بتفوز)، لفج، نول، لنج، فرنج، پیرامن دهان، فوز، گرد دهان، پیش دهن ستور، نس، پیرامون و گرداگرد دهان جانوران و مردم، گردا گرد لب، (شرفنامه) :
امروز باز پوزت ایدون بتافته ست
گوئی همی به دندان خواهی گرفت گوش،
منجیک،
وز پی صیدآهوی خوش پوز
چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز،
سنائی،
از قضا گاو زال از پی خورد
پوز روزی بدیگش اندر کرد،
سنائی،
سعی او بازوی دلیران است
سهم او پوزبند شیران است،
سنائی،
دور دارد شب خود از روزش
که بترسد که بشکند پوزش،
سنائی،
کی شود خورشید از پف منطمس
کی شود دریا بپوز سگ نجس،
مولوی،
آنکه بر شمع خدا آرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او،
مولوی،
در سر آیم هر دم و زانو زنم
پوز و زانو زان خطا پرخون کنم،
مولوی،
، توسعاً دهان:
روی پنهان می کند زایشان بروز
تا سوی باغش بنگشایندپوز،
مولوی،
فلسفی و آنچه پوزش می کند
قوس نورت تیردوزش می کند،
مولوی،
گنگ تصدیقش بکرد و پوز او
شد گواه مستی دلسوز او،
مولوی،
در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او هم طبع و کیش،
مولوی،
میرفت و هزار دیده با او
همچون شکرش لبی و پوزی،
سعدی،
شیرین و خوش است تلخ از آن لب
دشنام دعا بود از آن پوز،
عندلیب،
، مابین لب و بینی را نیز گویند، بمعنی ساق درخت هم آمده است، (برهان)، تنه، پوز درخت، تنه آن، قلب و اوسط درخت، (آنندراج)، منقار مرغان را نیز گفته اند، (برهان)، و با زای فارسی هم درست است یعنی پوژ، (برهان)،
- پک و پوز، بد پک و پوز، بدقیافه،
- دک و پوز، دک و پوز کسی را خرد کردن، او را سخت مغلوب کردن
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ریگ تودۀ گرد، ریگ تودۀ بلند. ج، اقواز، قیزان. اقاویز، اقاوز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جوز. (فهرست مخزن الادویه) گردو
لغت نامه دهخدا
(قُ بُ)
دهی است جزء دهستان سراسکند شهرستان تبریز، سکنۀ آن 539 تن. آب آن از چشمه، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَپْ پو)
به معنی شپره باشد که عربان خفاش گویند. (برهان). به معنی شپ یوز است که شب پره باشد. (انجمن آرا). شبپره. خفاش. (ناظم الاطباء). شب بوزه. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(قَلْ وَ زِ)
دهی است از دهستان بیلدار شهرستان کرمانشاهان، واقع در 7 هزارگزی باختر مرزبانی و 500هزارگزی جنوب راه فرعی مرزبانی به کرمانشاه. موقع جغرافیایی آن دشت و دامنه و هوای آن سردسیری است. سکنۀ آن 225 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات، دیمی، لبنیات، توتون، و شغل اهالی زراعت، گلیم و جاجیم بافی است. و در فصل خشکی اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رِ لَ)
قفز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قفز شود
لغت نامه دهخدا
کمیز انداختن سگ. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مرده وار برافتادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ / سَ / سُ)
سپوزنده و خلاننده و درج کننده، و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود (ناظم الاطباء) : جان سپوز، حیات بخش:
خورش دادشان اندکی جانسپوز
بدان تا گذارند روزی بروز.
فردوسی.
- خشک سپوز:
منم کلوک خرافشار کنگ خشک سپوز.
سوزنی.
- عمرسپوز
لغت نامه دهخدا
تصویری از سپوز
تصویر سپوز
در ترکیب به معنی سپوزنده آید: کین سپوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طپوز
تصویر طپوز
ترکی گرز گرزک
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی کوز کوژ پارسی است برآمدگی و خمیدگی غیر طبیعی و خارج از حد ستون فقرات در ناحیه مهره های پشتی: قوز سالوسیش به پشت چویوز معنی صدق قوز بالا قوز. (دهخدا. مجموعه اشعار 5)، کسی که گوژپشت است کسی که قوز دارد. یا قوز بالا قوز. دردی که بر درد قبلی اضافه شود بدبختی روی بدبختی، برآمدگی غیر طبیعی استخوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قپو
تصویر قپو
ترکی دروازه ترکی قاپو دروازه دروازه
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی پیشتاز، راهدان راهنما، ابیشه (جاسوس)، پاسدار قلاوز بنگرید به قلاوز مقدمه لشکر، راهبر بلد دلیل راه: هر که در ره بی قلابدوزی رود هر دو روزه راه صد ساله شود. (مثنوی. چا. خاور 146)، مستحفظ اردو قراول: بی زحمت قلاوز خار ایدون کی دست می دهد گل گلزارش ک، جاسوس خبر گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوپوز
تصویر قوپوز
ترکی هندلک از ساز ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوز
تصویر پوز
پوزه، تنه درخت، ساقه درخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوز
تصویر پوز
پیرامون دهان جانوران چهارپا، دهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قپو
تصویر قپو
((قَ))
قاپو، دروازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قوز
تصویر قوز
غوز، برآمدگی، برآمدگی غیرطبیعی پشت انسان
روی قوز افتادن: از روی لجاجت یا مبارزه طلبی دست به کاری زدن
قوز بالا قوز: کنایه از دردسری علاوه بر دردسرهای قبلی، مصیبت پشت مصیبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپوز
تصویر سپوز
((س))
در ترکیب به معنی «سپوزنده» آید، کین سپوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قوز
تصویر قوز
گوژ
فرهنگ واژه فارسی سره
خمیدگی، کوهان، گوژ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کوهان
فرهنگ گویش مازندرانی
مخفف پوزه، پیرامون لب و دهان
فرهنگ گویش مازندرانی
قارچ
فرهنگ گویش مازندرانی