جدول جو
جدول جو

معنی قوصف - جستجوی لغت در جدول جو

قوصف
(قَ صَ)
چادر خطدار مربع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). چادر خطدارچهارگوشه. (ناظم الاطباء). قطیفه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قوصف
چادرچارگوش
تصویری از قوصف
تصویر قوصف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وصف
تصویر وصف
شرح حال و چگونگی کسی یا چیزی را بیان کردن، بیان چگونگی و حالت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قواصف
تصویر قواصف
قاصف ها، شکننده ها، بادهای شدید و تند که درختان را بشکند، رعدهای سخت و غرنده، جمع واژۀ قاصف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاصف
تصویر قاصف
ش کننده، باد شدید و تند که درختان را بشکند، رعد سخت و غرنده
فرهنگ فارسی عمید
(رَ مَ)
اقامت کردن در اکل و شرب. (منتهی الارب). الاقامه فی الاکل و الشرب. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَصْ صَ)
توصیف کرده شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
عبدالرحمان بن وهیب. ملقب به زکی الدین. از مشاهیر ادباء و شعرای عرب بود و به وزارت سلطان مظفر صاحب حما نایل آمد. وی بسال 640 هجری قمری در زندان به قتل رسید. (قاموس الاعلام ترکی و ریحانه الادب ج 3 ص 325)
لغت نامه دهخدا
(قِ صِ)
پنبه بردی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طوط البردی نفسه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ صِ)
جمع واژۀ قاصفه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به قاصفه شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
رعد قاصف، تندر سخت غرنده، ریح قاصف، باد سخت شکننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، قواصف. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). قاصفین. در حدیث آمده است: انا والنبیون قراط القاصفین، ای مزدحمون کان بعضهم یقصف بعضاً بفراط الازدحام بداراً الی الجنه، ای نحن متقدمون فی الشفاعه لقوم کثیرین متدافعین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ صِ)
به دو نیمه شکسته. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، مرد زودشکن. (منتهی الارب). الرجل السریعالانکسار عن النجده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قصبۀ صعید در سرزمین مصر، پس از فنسطاط جایی آبادتر از آن نیست، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، شهر بزرگ و پروسعتی است در صعید مصر که تا فسطاط دوازده روز فاصله دارد، مردم آن ثروتمندند، این شهر مرکز بازرگانانی است که از عدن به مصر میروند، قوص در اقلیم اول قرار گرفته، طول آن از جهت مغرب 55 درجه و 30 دقیقه و عرض آن 24 درجه و 30 دقیقه است و در اثر نزدیکی به شهرهای جنوبی دارای هوایی گرمسیری است، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
قوف الاذن، بالای گوش یا حلقۀ جای سوراخ گوش، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، قوف الرقبه و قوفتها و قافها، الشعر السائر فی نقرتها، (اقرب الموارد)، اخذه بقوف رقبته، یعنی گرفت بپوست گردن وی، (منتهی الارب)، و گویند نجوت بقوف نفسک، ای نجوت بنفسک، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
پیروی کردن و در پی کسی رفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) : قاف اثره یقوفه قوفاً، تبعه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ ضَ)
میل کردن کره اسب به نیکوخویی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : وصف المهر، شتاب رفتن. (منتهی الارب)، نشان دادن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی)، شرح دادن. (فرهنگ فارسی معین)، صفه. صفت کردن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). ستودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)،
{{اسم}} نشان. (دهار) (السامی فی الاسامی). نشانه. نشانی. حالت. صفت. نعت. بیان وتوصیف و تعبیر و تفسیر. ستایش و مدح و شرح حال. صفت و سیرت و خصلت و خاصیت. (ناظم الاطباء) :
چون سخن در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید.
مولوی.
گر کسی وصف او ز من پرسد
بی دل از بی نشان چه گوید باز؟
سعدی.
در وصف شمایلت سخندان
ای کودک خوبروی، حیران.
سعدی.
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل
هرکو شنید گفتا ﷲ درﱡ قائل.
حافظ.
- در وصف آمدن، در بیان گنجیدن:
آن دهان نیست که در وصف سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بدانم که لب است.
سعدی.
اینکه در وصف نیاید کرم و اخلاق است
ور بگویند وجوهش نتوان گفت حدود.
سعدی.
- وصف شناس، وصاف.
- وصف کردن،ستودن (به نیکی یا بدی) :
خدای را به صفات زمانه وصف مکن
که هر سه وصف زمانه ست هست و باشد و بود.
ناصرخسرو.
کرد وصف مکرهاشان ذوالجلال
لتزول منه اقلال الجبال.
مولوی.
- وصف گفتن، وصف کردن:
چنانکه در نظری در صفت نمی آیی
منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین.
سعدی.
چو حصر منقبتت در قلم نمی آید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان ؟
سعدی.
- وصف موضوع (اصطلاح منطق) ، مفهوم موضوع و حقیقت موضوع است که عنوان موضوع نیز نامیده میشود، و آن یا عین موضوع است چنانکه در مثال ’هر انسانی حیوان است’، زیرا حقیقت انسان عین ماهیت افراد آن است از زید و عمرو و غیره و یا جزء موضوع چنانکه در مثال ’هر حیوانی حساس است’، پس حکم در آن نیز بر زید و عمرو است و حقیقت حیوانیت جزو آنهاست و یا خارج از موضوع است چنانکه در مثال ’هر رونده ای حیوان است’، حکم در آن نیز بر زید و عمرو و غیره است ومفهوم راه رفتن خارج از ماهیت آنهاست. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
، (اصطلاح اصول) علت قیاس است. اصولیین وصف را بر علت در بسیاری موارد اطلاق میکنند. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود، (اصطلاح فقه) وصف در مقابل اصل در اصطلاح فقهاء به کار میرود. در کتاب بیوع و کتاب ایمان وصف در اصطلاح آن است که تابع شی ٔ و غیرمنفصل از آن باشد و هرگاه این وصف حاصل گردد بر حسن آن چیز می افزاید مانند ذراعی از جامه و بنایی از خانه مثلاً جامه ای که بر روی هم ده ذرع است و برابر است (بهای آن) با ده درهم، هرگاه یک ذرع از آن کم شود باقیماندۀ آن (که نه ذرع است) مساوی با نه درهم نخواهد بود به خلاف مکیلات وعددیات زیرا انضمام اجزای آنها به یکدیگر کمالی را برای مجموع تحصیل نمیکند، مثلاً گندم که ده صاع آن برابر 10 درهم است نه صاع آن هم مساوی یا نه درهم خواهد بود، بنابراین مراد از وصف در لسان فقهاء همان چیزی است که هرگاه در محلی وجود پیدا کند موجب میشود که حسن یا قبح در محل پیدا شود و بهای آن بالا رود یاپائین آید. و گفته اند چیزهائی که با کم شدن عیب ناک گردند پس زیاده و نقصان در آن چیزها وصف به شمار میرود. و گفته اند وصف آن است که برای وجودش تأثیری است در قوام شی ٔ و برای عدمش نیز تأثیری است در نقصان آن شی ٔ. این مطلب در کتاب فقها به تفصیل آمده. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود، (اصطلاح ادبی) وصف در اصطلاح اهل عربیت بر چند معنی اطلاق میشود: 1- نعت و آن تابعی است که دلالت میکند بر معنایی درمتبوع خود به طور مطلق. 2- وصف مشتق و آن در مقابل اسم است، چون ضارب و مضروب. 3- صفه معنوی و آن وصفی است که بر معنای قائم به غیر اطلاق میشود، چون علم و قدرت، و بین این وصف و وصف به معنی نعت نسبت تباین وجود دارد. برای تفصیل رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود، وصف در مقابل ذات به معنی عرضی است یعنی خارج از شی ٔ و محمول بر آن. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جمع واژۀ قصفه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قصفه شود
لغت نامه دهخدا
زاب فروزه، ستودن زاییدن صفت کردن و ستودن چیزی را، شرح دادن، توصیف چیزی: (اگر وصف آن چنانچه راویان از دیده باز میگویند نوشته شود البته بر مبالغه و اغراق محمول افتد) یا وصف تمام گفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوف
تصویر قوف
بالای گوش
فرهنگ لغت هوشیار
باده گساری، آوازسازهای سیمی، کوبیدن: باخمپاره وتوف شکننده ترد، بی آهنگ سست: مرد، ناشکیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موصف
تصویر موصف
زابیده (وصف شده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قواصف
تصویر قواصف
جمع قاصف، باد های سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصوف
تصویر قصوف
باده گساری خوشگذرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاصف
تصویر قاصف
شکننده، رعد سخت غرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصف
تصویر وصف
((وَ))
بیان کردن، شرح حال و چگونگی چیزی را گفتن
وصف العیش نصف العیش: بیان خوشی نصفی از خوشی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قواصف
تصویر قواصف
((قَ ص))
جمع قاصف، باد سخت
فرهنگ فارسی معین
تبیین، تشریح، تعریف، توصیف، شرح، ستایش، مدح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بمباران
دیکشنری عربی به فارسی