جدول جو
جدول جو

معنی قوسره - جستجوی لغت در جدول جو

قوسره
(قَ سَ رَ / سَرْ رَ)
زنبیل خرما. (منتهی الارب). قوصره. (اقرب الموارد). رجوع به قوصره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قوصره
تصویر قوصره
سبد یا زنبیل تهیه شده از برگ درخت خرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوسره
تصویر دوسره
آنچه دو سر داشته باشد، کنایه از از دو طرف یا از دو جانب، کنایه از برای دو مسیر رفتن و برگشتن مثلاً بلیت دوسرۀ هواپیما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قواره
تصویر قواره
واحد شمارش پارچه به اندازه ای که لباس دوخته شود، واحد شمارش زمین به اندازه ای که یک بنا در آن ساخته شود، ظاهر مثلاً ریخت و قواره، شایسته، متناسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قسوره
تصویر قسوره
جوان قوی و دلیر
شیر درنده، هرماس، شیر شرزه، اصلان، شیر ژیان، همام، هزبر، ریبال، هژبر، ضرغام، صارم
فرهنگ فارسی عمید
(قُ رَ / رِ)
حقه های آتشین. (آنندراج از فرهنگ سکندرنامه)
لغت نامه دهخدا
(قَ سَ)
بمعنی قوس قزح است و آن را کمان رستم و کمان شیطان هم میگویند. (برهان). آژفنداک. (ناظم الاطباء). آزفنداک. رجوع به این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(دَسَ رَ)
شتر مادۀ بزرگ هیکل و تیزرفتار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). اشتر بزرگ و سخت. (مهذب الاسماء) ، هر چیز خاییدنی. (ناظم الاطباء) ، بن هردوزنخ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ رَ / رِ)
صاحب دورأس. دارای دوسر. که دو سر دارد. که دو عضو به نام سر یا رأس بر تن دارد: گشتم سیصد و سه دره ندیدم آدمی دوسره. (یادداشت مؤلف) ، دوجانبه. دوطرفه. دوسویه. از این سوی و آن سوی، ذهاب و ایاب. رفتن و بازگشتن. (یادداشت مؤلف).
- بلیط دوسره، بلیط رفتن و بازگشتن.
- بلیط دوسره گرفتن، تهیه یا خرید بلیط برای ذهاب و ایاب. بلیط گرفتن برای رفتن و برگشتن سفری. (یادداشت مؤلف).
- دوسره بار کردن، از دو جانب مخالف سود بردن. از دو جهت فایده بردن. (یادداشت مؤلف).
- دوسره کرایه کردن مال، برای رفتن و بازگشتن کرایه کردن آن. کرایه کردن مال برای رفتن و بازآمدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
زبیب است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ رَ / صَرْ رَ)
قوصره. زنبیل خرما. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ظرفی است از نی برای حمل خرما. ابوبکر گوید: گمان نمیکنم که این کلمه عربی محض باشد اگرچه عرب بدان تکلم کرده ودر شعر فصیح نیز آمده است. (المعرب جوالیقی ص 277). ج، قواصر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) :
مژدگانی که ره بصره به امن آمده است
میرسد قوصره و میخ طمع محکم دار.
ابواسحاق اطعمه (از فرهنگ نظام).
، کنایه از زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پیر گرداندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
موضعی است میان بصره و مدینه. (منتهی الارب). دارای چشمه ها و نخلستانهای بسیاری است و از عیسی بن جعفر است. و بین راجیه و بطن الرمه و نزدیک متالع قرار دارد. گفته اند قواره آبی است از بین یربوع. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ / رِ)
پارچه ای که گرد بریده باشند. (فرهنگ فارسی معین). پارچه ای که خیاط از گریبان جامه و پیراهن و مانند آن برمی آورد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، چیزی که اطرافش بریده باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، پارچه ای که از آن یک جامه توان کرد. (یادداشت مؤلف). واحد مقیاس برای بخش پارچه. (فرهنگ فارسی معین). بمقدار یک دست جامه: یک قواره فاستونی بمقدار یک دست کت و شلوار، قد و قامت. (یادداشت مؤلف). هیأت. شکل و ترکیب. (ناظم الاطباء). قد و بالا. اندام. هیکل:
شیخ عبث جان مکن که حجلۀ مینو
حور به این شکل و این قواره ندارد.
یغمای جندقی.
- بدقواره، بدترکیب. بدهیکل.
- بی قواره، بی اندام. قناس. بی ریخت.
- خوش قواره، خوش ترکیب. خوش اندام.
- قد و قواره، قد و بالا.
- ناقواره، بی قواره.
، پاره.
- قواره قواره، پاره پاره.
، انگشتان دست. (برهان) (ناظم الاطباء). گویند به این معنی عربی است. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ)
بسیار و انبوه شدن گیاه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قسور النبت قسورهً، کثر. (اقرب الموارد) ، کلانسال گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). گویند: قسور الرجل، اسن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ تُ)
دهی است با شبیلیه. (منتهی الارب). دهی است از اشبیلیۀ اندلس. ابوعبدالله محمد بن سعید بن احمد بن رزقون قوری محدث بدان منسوب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
برادرزن، برادر شوهر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قوصره
تصویر قوصره
سبدخرما، زن به گواژ
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه که گرد بریده باشند، پارچه ای که از آن یک جامه توان کرد، یک قواره فاستونی
فرهنگ لغت هوشیار
سخت، کارآزموده آزمون اندوخته آزمون اندوختن کار آزمودگی، پیر گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
شیر ازجانوران، نیمه شب، آغازشب، شکاریان تیرانداز شیر بیشه اسد: گله دزدان از دور بدیدند چو آن هر یکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوسه
تصویر قوسه
قوس قزح قوس قزح بنگرید به قوس قزح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوسره
تصویر دوسره
مونث دو سر نیرومند چون سپاه نیرومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قواره
تصویر قواره
((قَ ر))
مقدار پارچه بریده شده به اندازه یک دست لباس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قوصره
تصویر قوصره
((قَ صَ رَ))
زنبیل، سبدی که در آن خرما ریزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوسره
تصویر دوسره
((دُ سَ رِ))
دو طرفه، دو جهتی، بلیط دو طرفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوسره
تصویر دوسره
آلارتور
فرهنگ واژه فارسی سره
ریخت قیافه، یک قطعه زمین مسکونی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بندپی واقع در منطقه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع پل سفید سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی