پارچه ای که گرد بریده باشند. (فرهنگ فارسی معین). پارچه ای که خیاط از گریبان جامه و پیراهن و مانند آن برمی آورد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، چیزی که اطرافش بریده باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، پارچه ای که از آن یک جامه توان کرد. (یادداشت مؤلف). واحد مقیاس برای بخش پارچه. (فرهنگ فارسی معین). بمقدار یک دست جامه: یک قواره فاستونی بمقدار یک دست کت و شلوار، قد و قامت. (یادداشت مؤلف). هیأت. شکل و ترکیب. (ناظم الاطباء). قد و بالا. اندام. هیکل: شیخ عبث جان مکن که حجلۀ مینو حور به این شکل و این قواره ندارد. یغمای جندقی. - بدقواره، بدترکیب. بدهیکل. - بی قواره، بی اندام. قناس. بی ریخت. - خوش قواره، خوش ترکیب. خوش اندام. - قد و قواره، قد و بالا. - ناقواره، بی قواره. ، پاره. - قواره قواره، پاره پاره. ، انگشتان دست. (برهان) (ناظم الاطباء). گویند به این معنی عربی است. (از برهان)