جدول جو
جدول جو

معنی قوب - جستجوی لغت در جدول جو

قوب
چوزۀ مرغ، (فهرست مخزن الادویه)، چوزه، (منتهی الارب)، جوجه، فرخ، (از اقرب الموارد)، ج، اقواب، و به همین معنی است این مثل: تخلصت قائبه من قوب او قابه من قوب، یعنی بیضه از چوزه جدا شد، در حق شخصی گویند که از صاحب وحریف خود جدا گردد، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، بچۀ سگ آبی، (فهرست مخزن الادویه)،
- ام قوب، داهیه و بلا، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قوب
(رَ)
گریختن، نزدیک آمدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از اضداد است، زمین کندن، شکافتن مرغ بیضه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قوب
(قُ وَ)
پوست بیضه. (منتهی الارب). قشورالبیض. (اقرب الموارد). قشرالبیض وبه فارسی پوست سخت تخم مرغ. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
قوب
گریختن، نزدیک آمدن از واژگان دوپهلو، زمین کندن چوژه جوجه
تصویری از قوب
تصویر قوب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ثقوب
تصویر ثقوب
نافذرای گردیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قوبا
تصویر قوبا
هر نوع بیماری پوستی همراه با بثورات، بریون، گریون، گوارون
فرهنگ فارسی عمید
(شُ)
جمع واژۀ شقب و شقب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شقب، به معنی مغاکی میان دو کوه یا شکاف کوه. (آنندراج). رجوع به شقب شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
آنکه نائب پیشین خود باشد در امور خیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سقب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به سقب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پوست بشدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پوست برکنده شدن جایها از سر کسی: تقوب من رأسه مواضع،ای تقشر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، چیزی از بن برکنده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شکافته شدن خایۀ مرغ. (تاج المصادر بیهقی). شکافته شدن بیضه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مغاکی گردیدن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برهنه شدن مواضعی از زمین از درخت و گیاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَلْ لُ)
ثقابت. ثقب، روشن شدن ستاره، افروخته شدن، دمیدن بوی، نافذ رای گردیدن، بسیارشیر شدن شتر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
آتش افروزینه. آتش گیره. هیمۀ خرد که به آن آتش برافروزند. ج، ثقب
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
جمع واژۀ ثقب
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حقبه. (از منتهی الارب). رجوع به حقبه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَبْ بُ)
رقوب. رقابه. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). چشم داشتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی). رقبه. (منتهی الارب). رجوع به رقابه و رقبه و دیگر مصادر مترادف آن شود، راه نگاه داشتن. (المصادر زوزنی). نگاهبانی کردن. (یادداشت مؤلف) ، در سوراخ شدن موش دشتی. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
یا رقوب. رقابه. (ناظم الاطباء). رقبه. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رقابه و رقبه. رقبان و رقبه شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
جمع واژۀ صقب است. (منتهی الارب). رجوع به صقب شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زنی که جهت میراث چشم بر مرگ شوهر دارد. (ناظم الاطباء). زنی که چشم بر مرگ شوی دارد بجهت میراث. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد یا زنی که او را بچه نزید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آنکه فرزند او بنماند. (یادداشت مؤلف). مرد یا زنی که فرزند او نماند یا بمیرد و در مثل است: ’ورثته عن عمه رقوب’. (از اقرب الموارد) ، زنی که اورا فرزند باقی نبود یا زن فرزندمرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن بی ولد. (یادداشت مؤلف) ، شتری که از انبوهی شتران به آبخور و حوض نزدیک نیاید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن اشتر که آب نخورد تا اشتران دیگر از آبشخورفراتر نیایند و آن از گوهرش باشد. (مهذب الاسماء).
- ام الرقوب، بلا و سختی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به ام الرقوب شود
لغت نامه دهخدا
خشونت و درشتیی است که در ظاهر پوست بدن به هم رسد با خارش بسیار و از آن قشور دایم جدا میگردد تا صحت یابد و در ابتدا دانۀ اندک صلبی پیدا میشود و یا داغی و خارش بسیار میکند و بعد اندک آب لزجی از آن تراوش میکند و روز بروز زیاده میگردد و از امراض مسری است، و بر دو نوع است: سرخ و سیاه، سرخ آن نازک تر و خارش آن کمتر و سیاه آن ضخیم تر و خارش آن بیشتر است، بسیار آن خصوصاً سیاه ضخیم و آنچه از آن رطوبت صدیدی لزج عفن تراوش نماید و زود منتشر شود و اطراف خود را متقرح و فاسد سازد، بسیار ردی و مقدمۀجذام است و قوبای منتشر را برص اسود اطلاق میکنند و گاه قوبا در دماغ ظاهر میشود و علامت و سبب آن قریب به علامت و سبب حمرۀ دماغ و لازم آن حکه دماغ است، (بحر الجواهر) (فرهنگ نظام از مجمع الجوامع)، قوبا بریون، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، رجوع به قوباء شود، زفت مطلق یا زفت یابس، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جایی است به عقیق مدینه. (منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ)
بند شمشیر از سیم یا از آهن، مرغی است سرخ پای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بی ی)
حریص به چوزه خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). المولع باکل الفراخ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُپْ پُ)
دهی است از دهستان شهرویران بخش حومه شهرستان مهاباد، سکنۀ آن 154 تن. آب آن از رود خانه مهاباد. محصول آن غلات، توتون، چغندر. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
برگ سبز برآوردن بعد برگ خشک. (از منتهی الارب) ، نکاح کردن بعد مردن یا طلاق آن. (از منتهی الارب) ، بر پاشنه زدن. (دهار) ، خلیفۀ کسی شدن. (از منتهی الارب). از پی درآمدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). جانشین کسی شدن و پس از او آمدن. (از اقرب الموارد). عقب. عاقبه. و رجوع به عقب و عاقبه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قوبیشقون
تصویر قوبیشقون
ترکی پاردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوبچور
تصویر قوبچور
باژ، ساوستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوبچو
تصویر قوبچو
بنگرید به قوبچور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقوب
تصویر عقوب
جانشین شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقوب
تصویر شقوب
جمع شقب، گاباره ها شکاف های کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثقوب
تصویر ثقوب
درخشیدن ستاره و بمعنی آتشگیره هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقوب
تصویر رقوب
زن نازا، زی مرده (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوبجور
تصویر قوبجور
قوپچور قوبچور قبچور بنگرید به قبچور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثقوب
تصویر ثقوب
((ثُ))
شعله ور شدن آتش، روشن شدن ستاره، نافذ رای گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثقوب
تصویر ثقوب
((ثَ))
هیمه خشک و کوچک که با آن آتش افروزند، آتشگیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثقوب
تصویر ثقوب
جمع ثقب، سوراخ ها
فرهنگ فارسی معین