جدول جو
جدول جو

معنی قنصل - جستجوی لغت در جدول جو

قنصل
(قُ صُ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج). قصیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قنصل
(قَ طَ رَ)
قلعه ای است از یمن و تا صنعاء دو روز فاصله دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
قنصل
(قُ صُ)
معتمدی است که وی را دولت به کشوری میفرستد برای آنکه از حقوق و تجارت و تبعۀ دولت متبوع خود حمایت کند. این کلمه لاتینی است و معنی آن مستشار است ج، قناصل. (اقرب الموارد). رجوع به کنسول شود
لغت نامه دهخدا
قنصل
کوته اندام لاتینی تازی گشته بنگرید به کنسول
تصویری از قنصل
تصویر قنصل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قنبل
تصویر قنبل
مرد درشت و نیرومند، کنایه از فرمانده سپاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنصل
تصویر عنصل
پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، پیاز موش، اشقیل، اسقیل
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صُ / صَ)
تیغ شمشیر. ج، مناصل. (مهذب الاسماء). تیغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیغ. ج، مناصل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
ستور بزرگ سر و درازپا یا درازسر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد از قاموس و لسان). بزرگ سر از شتر و دیگرستور. (ناظم الاطباء). قنادل. قندویل. (اقرب الموارد). قندل. (منتهی الارب). رجوع به این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(قُمْ بُ)
نام جد ابوسعد احمد بن عبدالله بن قنبل مکی است. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(قَمْ بَ)
گروه مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، گلۀ اسب از سی تا چهل یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). گله اسب بین پنجاه و بیشتر و گویند بین سی تا چهل. (اقرب الموارد). ج، قنابل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ صِ)
پنبه بردی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طوط البردی نفسه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ سُ)
رجوع به قنصل و قنسول و کنسول شود
لغت نامه دهخدا
(قُ نَ دِ)
ستور بزرگ سر و درازپا یا درازسر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قندل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
نام تاج کسری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
پیمانۀ بزرگ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد گران وطی و گران پاسپر. (منتهی الارب) (آنندراج). الرجل الثقیل الوطاء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ حُ)
بنده یا بندۀ بد. (منتهی الارب). العبد کالقنحل و قیل هو شر العبد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ فُ)
بز شگرف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ ظُ بَ)
موضعی است در دیار عرب. (از معجم البلدان).
- طریق العنصل، راهی است که ازبصره به یمامه می رود. و گویند آن از راههای بصره است که از دهنا می گذرد. (از معجم البلدان). رجوع به منتهی الارب، اقرب الموارد، ناظم الاطباء و عنصلین شود
لغت نامه دهخدا
(عُ صَ / صُ)
پیاز دشتی مشهور به اسقال. ج، عنصلاء. (از منتهی الارب). پیاز موش. اسقیل. عضلاء. رجوع به اسقال و پیاز موش شود:
آن زاغ در آسا بر همچون حبشی کاذر
بربسته به شاخ اندر هم سنبل وهم عنصل.
منوچهری (دیوان ص 69)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
برّان. (ناظم الاطباء) : سیف قاصل، شمشیر بران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ)
منصال. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط). رجوع به منصال شود
لغت نامه دهخدا
(قُ جُ)
بنده و مملوک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به قنحل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَلْ لی)
از گناه بیزاری نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). از گناه بیزار شدن و بیرون کشیدن خود را، یقال: تنصل الیه من الجنایه، اذا خرج. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بیرون کردن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). بیرون آوردن چیزی را، برگزیدن چیزی را، گرفتن آنچه با کسی باشد، بیرون آمدن موی از خضاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ صُ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(اَ صُ)
جمع واژۀ نصل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قنقل
تصویر قنقل
پیمانه بزرگ، نام افسرخسرو (تاج کسری) ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنبل
تصویر قنبل
مرد درشت هیکل و نیرومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنجل
تصویر قنجل
برده زر خرید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قندل
تصویر قندل
بزرگ سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاصل
تصویر قاصل
شمشیر بران، زبان گزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنصل
تصویر عنصل
پیاز موش، پیاز دشتی، جمع عناصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنصل
تصویر تنصل
از گناه بیزاری نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنبل
تصویر قنبل
((قَ بَ))
گروه مردم، رمه اسب، جمع قنابل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قنبل
تصویر قنبل
((قُ بُ))
کفل، سرین، قمبل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنصل
تصویر عنصل
((عُ نْ صُ))
پیاز
فرهنگ فارسی معین