جدول جو
جدول جو

معنی قندع - جستجوی لغت در جدول جو

قندع
(قُ دُ)
مرد دیوث. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قندع
کسخان (دیوث)
تصویری از قندع
تصویر قندع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قنوع
تصویر قنوع
خواستن و سؤال کردن، راضی بودن به قسمت خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قناع
تصویر قناع
پارچه ای که زنان سر خود را با آن می پوشانند، روسری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قنوع
تصویر قنوع
کسی که به آنچه قسمت و بهره اش شده راضی و خشنود باشد، قناعت کننده، قانع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قندس
تصویر قندس
سگ آبی، حیوانی پستاندار از راستۀ جوندگان با سر گرد، گوشهای کوچک، پاهای پرده دار، دم پهن پوست لطیف و موهای خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و در کنار رودخانه ها به طور دسته جمعی خانه های محکم دو طبقه برای خود می سازند، در زیر شکمش غده ای معروف به جند بیدستر یا خایۀ سگ آبی قرار دارد که در طب قدیم به کار می رفت، ویدستر، هزد، سمور آبی، بیدست، سگ لاب، بادستر، بیدستر، سقلاب
فرهنگ فارسی عمید
(قَ دَ)
قند. (منتهی الارب). نبات. (ناظم الاطباء). رجوع به قند شود.
- قنده الرقاع، نوعی از خرماست. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نوعی از ثمر است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
خوارمندی نماینده در سؤال، خورسند وبسندکار به بهرۀ مقسوم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِ دَ)
شپش شتر و ماکیان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
شپش شتر و ماکیان. (منتهی الارب). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
کوهی است به دیار بنی غنی. (منتهی الارب) (آنندراج). در شعر از آن یاد شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
پرده و پوشش که بر بالای مقنعه پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که زن سر خود را بوسیلۀ آن پوشد و آن وسیعتر است از مقنع و مقنعه. (اقرب الموارد) :
چو یوسف بر آیم بتخت قناعت
درآویزم از چهره زرین قناعی.
خاقانی.
، طبق از برگ خرما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). که در آن طعام گذارند. ج، اقناع و اقنعه. (اقرب الموارد) ، پردۀ دل، سلاح و ساز. ج، قنع. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
آبی است میان بنی جعفر و بنی ابی بکر بن کلاب. (منتهی الارب). آبی است میان بنی جعفر و بنی ابی بکر که برای آن به جنگ و خونریزی دست زدند. و ابن خنجر جعفری در این باره اشعاری دارد. ابوبکر همدانی گوید: قنیع آبی است از بنی قریط. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(قُ ذُ)
مرددیوث. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قندع شود
لغت نامه دهخدا
(قُ زُ)
موهای گرداگرد سر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ زُ)
کوهی است میان مکه. (منتهی الارب). به یسار سرین (سرین اسم جایی است) . (تاج العروس) (لسان العرب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
نوعی از ملخ. جندب، جندبهای ریزه. نوعی از ملخ های ریزه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نسبت است به قند. آنچه از قند ساخته باشند چون بادام قندی و پستۀ قندی. (آنندراج) (لباب الانساب) :
پستۀ قندی اگر جوئی شکرخندش ببین
خواهی ار بادام قندی در شکرخوابش نگر.
محمد سعید اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دهی است از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در 30هزارگزی شمال بیرجند، موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
عبدالملک بن محمد بن عبدالله بن بشران اموی قرشی واعظ مکنی به ابوالقسم. از محدثان است. وی از احمد بن سلمان نجاد و دعلج بن احمد و جز آنان روایت کند و از او ابوبکر خطیب و ابوبکر احمد بن حسین بیهقی روایت دارند. در شوال سال 339 ق. متولد شد و در ربیعالاخر سال 430 ق. در گذشت. مردی ثقه و ثبت بود. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(قِ دَ)
گول. (منتهی الارب) (آنندراج). احمق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ دُ)
کمینه. فرومایه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قنفع
تصویر قنفع
موش خاردار از جانوران در لاتینی، کوته بالا قنقع
فرهنگ لغت هوشیار
قانع بنگرید به قانع قناعه بنگرید به قناعه و آز، خاکبوسی درخواست خاکسارانه قانع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنیع
تصویر قنیع
خوارمندی نماینده در سئوال، بسنده کار
فرهنگ لغت هوشیار
روسری، رخپوشه، زینه جنگ افزار پارچه ای که زنان سر خود را پوشانند روسری، جمع اقناع اقنعه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کهندز کهن دژ کهن دژ قلعه قدیم و مستحکم. بیدستر، قسمی شراب، سیاهی شب: صبح فنک پوش را ابر زره در قبا برده کلاه قندز شب را ز تاب. (خاقانی. عبد 42)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کندز سگ آبی پارسی است کندش اشنان از گیاهان اشنان، قندز
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است فندک ک چراغی کم سوی که اییاران باخوددارند، غندک چون سیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قندل
تصویر قندل
بزرگ سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قندی
تصویر قندی
غندی چون نان پارسی تازی گشته از: کند کندی کندواسپرک، می خوشبوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندع
تصویر خندع
کمینه، فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قناع
تصویر قناع
((قِ))
پارچه ای که بدان زنان سر خود را پوشانند، روسری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قندز
تصویر قندز
((قُ دِ))
کهن دژ، قلعه قدیمی و مستحکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قنوع
تصویر قنوع
((قَ))
قانع
فرهنگ فارسی معین