پرده و پوشش که بر بالای مقنعه پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که زن سر خود را بوسیلۀ آن پوشد و آن وسیعتر است از مقنع و مقنعه. (اقرب الموارد) : چو یوسف بر آیم بتخت قناعت درآویزم از چهره زرین قناعی. خاقانی. ، طبق از برگ خرما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). که در آن طعام گذارند. ج، اقناع و اقنعه. (اقرب الموارد) ، پردۀ دل، سلاح و ساز. ج، قنع. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
پرده و پوشش که بر بالای مقنعه پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که زن سر خود را بوسیلۀ آن پوشد و آن وسیعتر است از مقنع و مقنعه. (اقرب الموارد) : چو یوسف بر آیم بتخت قناعت درآویزم از چهره زرین قناعی. خاقانی. ، طبق از برگ خرما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). که در آن طعام گذارند. ج، اقناع و اقنعه. (اقرب الموارد) ، پردۀ دل، سلاح و ساز. ج، قُنُع. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
سرانداز. روسری زنانه. (ازفهرست ولف). مقنع. مقنعه: هم از شعر پیراهنی لاجورد یکی سرخ شلوار و مقناع زرد. فردوسی. وز آن خلعتی کامد او را ز شاه ز مقناع و آن دوکدان سیاه. فردوسی
سرانداز. روسری زنانه. (ازفهرست ولف). مقنع. مقنعه: هم از شعر پیراهنی لاجورد یکی سرخ شلوار و مقناع زرد. فردوسی. وز آن خلعتی کامد او را ز شاه ز مقناع و آن دوکدان سیاه. فردوسی
جمع واژۀ قنع. (منتهی الارب). سلاح و ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به قنع شود، جمع واژۀ قوع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جاهای خشک کردن خرما و گندم و جز آن. (آنندراج). رجوع به قوع شود
جَمعِ واژۀ قِنع. (منتهی الارب). سلاح و ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به قنع شود، جَمعِ واژۀ قَوْع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جاهای خشک کردن خرما و گندم و جز آن. (آنندراج). رجوع به قوع شود
خرسندی. رضا به قسمت. بسنده کردن. بسنده کاری. راضی شدن به اندک چیز. (غیاث اللغات از بهار عجم و منتخب و شکرستان). خرسند گردیدن به قسمت خود و به فارسی با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج). آسان قرار گرفتن در مآکل و مشارب و ملابس و غیر آن و راضی شدن بدانچه سد خلل کند ازهر جنس که اتفاق افتد. (نفایس الفنون) : ز عالم به دست آوری گوشه ای به صبر و قناعت خوری توشه ای. فردوسی. قناعت توانگر کند مرد را خبرکن حریص جهان گرد را. سعدی. درویش را که ملک قناعت مسلم است درویش نام دارد و سلطان عالم است. ناصر بخاری. ز پیر جهان دیده کردم سوءالی که بهر معیشت ز مال و بضاعت چه سرمایه سازم که سودم دهد گفت اگر میتوانی قناعت قناعت. سلمان ساوجی. در قناعت که ترا دسترس است گر همه عزت نفس است بس است. جامی. بچندین شوق استغنای همت بین کزان عارض قناعت میکند آیینۀ چشمم به تمثالی. طالب آملی (از آنندراج). آرزوی بوسه شسته ست ازدلم پیغام تلخ زان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخ. صائب (از آنندراج). - قناعت پیشه، کسی که قناعت را پیشه و شغل خود قرار دهد. قانع. خرسند. بس کننده به آنچه میسر شود او را: تیزخشمی، زودخوشنودی، قناعت پیشه ای داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای. سوزنی. - قناعت کار، قانع. بسنده: و او جوانی عاقل و پارسا و قناعت کار بوده است. (تاریخ قم ص 229). - قناعت کردن، قانع شدن. بسنده کردن. ساختن: به پیغامی قناعت کرد از آن ماه به بادی دل نهاد از خاک آن راه. نظامی. قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمی بینم. سعدی. رجوع به قناعه شود
خرسندی. رضا به قسمت. بسنده کردن. بسنده کاری. راضی شدن به اندک چیز. (غیاث اللغات از بهار عجم و منتخب و شکرستان). خرسند گردیدن به قسمت خود و به فارسی با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج). آسان قرار گرفتن در مآکل و مشارب و ملابس و غیر آن و راضی شدن بدانچه سد خلل کند ازهر جنس که اتفاق افتد. (نفایس الفنون) : ز عالم به دست آوری گوشه ای به صبر و قناعت خوری توشه ای. فردوسی. قناعت توانگر کند مرد را خبرکن حریص جهان گرد را. سعدی. درویش را که ملک قناعت مسلم است درویش نام دارد و سلطان عالم است. ناصر بخاری. ز پیر جهان دیده کردم سوءالی که بهر معیشت ز مال و بضاعت چه سرمایه سازم که سودم دهد گفت اگر میتوانی قناعت قناعت. سلمان ساوجی. در قناعت که ترا دسترس است گر همه عزت نفس است بس است. جامی. بچندین شوق استغنای همت بین کزان عارض قناعت میکند آیینۀ چشمم به تمثالی. طالب آملی (از آنندراج). آرزوی بوسه شسته ست ازدلم پیغام تلخ زان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخ. صائب (از آنندراج). - قناعت پیشه، کسی که قناعت را پیشه و شغل خود قرار دهد. قانع. خرسند. بس کننده به آنچه میسر شود او را: تیزخشمی، زودخوشنودی، قناعت پیشه ای داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای. سوزنی. - قناعت کار، قانع. بسنده: و او جوانی عاقل و پارسا و قناعت کار بوده است. (تاریخ قم ص 229). - قناعت کردن، قانع شدن. بسنده کردن. ساختن: به پیغامی قناعت کرد از آن ماه به بادی دل نهاد از خاک آن راه. نظامی. قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمی بینم. سعدی. رجوع به قناعه شود
خرسند شدن و بسندکاری بدانچه بهره باشد. و من دعائهم: نسئل اﷲ القناعه و اعوذبه من القنوع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قنعقناعه و قنعاً و قنعاناً، رضی القسم و در این لغت دیگری نیز هست و آن این است: قنع قنوعاً. و این نادر است. (از اقرب الموارد). رجوع به قناعت شود
خرسند شدن و بسندکاری بدانچه بهره باشد. و من دعائهم: نسئل اﷲ القناعه و اعوذبه من القنوع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قَنَعَقناعه و قَنعاً و قُنعاناً، رضی القسم و در این لغت دیگری نیز هست و آن این است: قَنَعَ قُنوعاً. و این نادر است. (از اقرب الموارد). رجوع به قناعت شود