جدول جو
جدول جو

معنی قناع - جستجوی لغت در جدول جو

قناع
پارچه ای که زنان سر خود را با آن می پوشانند، روسری
تصویری از قناع
تصویر قناع
فرهنگ فارسی عمید
قناع(قِ)
پرده و پوشش که بر بالای مقنعه پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که زن سر خود را بوسیلۀ آن پوشد و آن وسیعتر است از مقنع و مقنعه. (اقرب الموارد) :
چو یوسف بر آیم بتخت قناعت
درآویزم از چهره زرین قناعی.
خاقانی.
، طبق از برگ خرما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). که در آن طعام گذارند. ج، اقناع و اقنعه. (اقرب الموارد) ، پردۀ دل، سلاح و ساز. ج، قنع. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قناع
روسری، رخپوشه، زینه جنگ افزار پارچه ای که زنان سر خود را پوشانند روسری، جمع اقناع اقنعه
فرهنگ لغت هوشیار
قناع((قِ))
پارچه ای که بدان زنان سر خود را پوشانند، روسری
تصویری از قناع
تصویر قناع
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اقناع
تصویر اقناع
قانع ساختن، راضی کردن، قانع شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلاع
تصویر قلاع
قلعه ها، پناهگاهایی که بر فراز کوه یا جاهای بلند ساخته شود، حصن ها، حصار بلندها، دژها، دزها، جمع واژۀ قلعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قنوع
تصویر قنوع
کسی که به آنچه قسمت و بهره اش شده راضی و خشنود باشد، قناعت کننده، قانع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قانع
تصویر قانع
کسی که به آنچه قسمت و بهره اش شده راضی و خشنود باشد، قناعت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قناعت
تصویر قناعت
راضی و خرسند بودن به چیزی که فرد در اختیار دارد، صرفه جویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصاع
تصویر قصاع
قصعه ها، بشقاب بزرگ ها، کاسه ها، جمع واژۀ قصعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قنوع
تصویر قنوع
خواستن و سؤال کردن، راضی بودن به قسمت خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قطاع
تصویر قطاع
بسیار برنده، بسیار قطع کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناع
تصویر مناع
منع کننده، بسیار بازدارنده، آنکه یا آنچه کسی را از امری باز می دارد، ناهی، وازع، حابس، زاجر، معوّق، رادع،
بخیل، ممسک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قناد
تصویر قناد
شیرینی فروش، شیرینی پز
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
سرانداز. روسری زنانه. (ازفهرست ولف). مقنع. مقنعه:
هم از شعر پیراهنی لاجورد
یکی سرخ شلوار و مقناع زرد.
فردوسی.
وز آن خلعتی کامد او را ز شاه
ز مقناع و آن دوکدان سیاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سر و چشم برابر چیزی داشتن. (ترجمان القرآن). برداشتن سر را و بجانبی التفات نکردن و نگاه را مقابل داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ قنع. (منتهی الارب). سلاح و ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به قنع شود، جمع واژۀ قوع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جاهای خشک کردن خرما و گندم و جز آن. (آنندراج). رجوع به قوع شود
لغت نامه دهخدا
(قُ عِ)
مرد شگرف بزرگ خلقت کلان جثه. ج، قناعس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ عِ)
جمع واژۀ قناعس بمعنی مرد شگرف بزرگ خلقت کلان جثه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
خرسندی. رضا به قسمت. بسنده کردن. بسنده کاری. راضی شدن به اندک چیز. (غیاث اللغات از بهار عجم و منتخب و شکرستان). خرسند گردیدن به قسمت خود و به فارسی با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج). آسان قرار گرفتن در مآکل و مشارب و ملابس و غیر آن و راضی شدن بدانچه سد خلل کند ازهر جنس که اتفاق افتد. (نفایس الفنون) :
ز عالم به دست آوری گوشه ای
به صبر و قناعت خوری توشه ای.
فردوسی.
قناعت توانگر کند مرد را
خبرکن حریص جهان گرد را.
سعدی.
درویش را که ملک قناعت مسلم است
درویش نام دارد و سلطان عالم است.
ناصر بخاری.
ز پیر جهان دیده کردم سوءالی
که بهر معیشت ز مال و بضاعت
چه سرمایه سازم که سودم دهد گفت
اگر میتوانی قناعت قناعت.
سلمان ساوجی.
در قناعت که ترا دسترس است
گر همه عزت نفس است بس است.
جامی.
بچندین شوق استغنای همت بین کزان عارض
قناعت میکند آیینۀ چشمم به تمثالی.
طالب آملی (از آنندراج).
آرزوی بوسه شسته ست ازدلم پیغام تلخ
زان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخ.
صائب (از آنندراج).
- قناعت پیشه، کسی که قناعت را پیشه و شغل خود قرار دهد. قانع. خرسند. بس کننده به آنچه میسر شود او را:
تیزخشمی، زودخوشنودی، قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای.
سوزنی.
- قناعت کار، قانع. بسنده: و او جوانی عاقل و پارسا و قناعت کار بوده است. (تاریخ قم ص 229).
- قناعت کردن، قانع شدن. بسنده کردن. ساختن:
به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
به بادی دل نهاد از خاک آن راه.
نظامی.
قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمی بینم.
سعدی.
رجوع به قناعه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
خرسند شدن و بسندکاری بدانچه بهره باشد. و من دعائهم: نسئل اﷲ القناعه و اعوذبه من القنوع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قنعقناعه و قنعاً و قنعاناً، رضی القسم و در این لغت دیگری نیز هست و آن این است: قنع قنوعاً. و این نادر است. (از اقرب الموارد). رجوع به قناعت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قراع
تصویر قراع
کوبنده، دارکوب از پرندگان، سپر، سفت و سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قانع
تصویر قانع
خواهنده، خرسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صناع
تصویر صناع
توپی آب بند چوبین، چربدست ویژه کار صنعتگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قناعت
تصویر قناعت
بسنده کردن، خرسندی، راضی شدن به اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقناع
تصویر اقناع
خشنود کردن، راضی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قباع
تصویر قباع
خوک، بد دل، ترسو آیینه فراخ، خار پشت، گول: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقناع
تصویر اقناع
((اِ))
قانع کردن، خشنود ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قناعت
تصویر قناعت
((قَ عَ))
خشنودی، خرسندی، رضا و تسلیم، صرفه جویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلاع
تصویر قلاع
دژها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قنات
تصویر قنات
کاریز، کهریز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قناعت
تصویر قناعت
بسندگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قانع
تصویر قانع
خرسند، خشنود
فرهنگ واژه فارسی سره
ارضا، خرسند، خشنودی، رضایت، قانع، قناعت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اقتصاد، اقناع، امساک، بسندگی، بسنده کاری، خرسندی، رضامندی، صرفه جویی، کف نفس، مناعت طبع
فرهنگ واژه مترادف متضاد