جدول جو
جدول جو

معنی قمحی - جستجوی لغت در جدول جو

قمحی
(قِ حا)
سر نره. (منتهی الارب). قمحاه. (منتهی الارب). رجوع به قمحاه شود
لغت نامه دهخدا
قمحی
گندمی گندمگون
تصویری از قمحی
تصویر قمحی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قمری
تصویر قمری
(دخترانه)
نام پرنده ای کوچکتر از کبوتر، یاکریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قمچی
تصویر قمچی
تازیانه، شلاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قمری
تصویر قمری
پرنده ای خاکی رنگ و کوچک تر از کبوتر با سر کوچک، گردن کشیده و نوک باریک، یاکریم، موسی کوتقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قمحه
تصویر قمحه
زعفران، گیاهی علفی، پایا و از خانوادۀ زنبق که گل های بنفش دارد، پرچم معطر و خشک شده و قرمز رنگ گل این گیاه که برای معطر و رنگ کردن غذاها به کار می رود و مصرف دارویی نیز دارد، جساد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قمری
تصویر قمری
محاسبه شده براساس گردش انتقالی ماه مثلاً سال قمری
فرهنگ فارسی عمید
(قُ)
محمدتقی دربندی شیروانی. از شاعران ترک و از مردم دربند شیروانات روسیه است. وی در آغاز شبیه گردان بود و غزلیات و قصاید نیکو میسرود و به قمری تخلص میکرد. اشعار نغزی در مصایب کربلا سروده و به نام کنزالمصایب بچاپ رسیده است. سال وفاتش معلوم نیست، در اوایل قرن چهاردهم هجری زنده بوده است. (ریحانه الادب ج 3 ص 317)
حسن بن نوح مکنی به ابومنصور. از اطباء نامی بود. او راست: کتاب غنی و منی. (عیون الانباء ج 1 ص 327)
لغت نامه دهخدا
(قُ حَ)
زعفران، سپیچه که بر شراب افتد، ورس. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قمحان شود، مقدار یک دهان از پست وجز آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). یک کف از داروها که در آب کنند و فرق آن با سفوف آن است که سفوف داروی بی آب و خشک باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
حجاج بن سلیمان بن افلج مکنی به ابوالازهر. از راویان است. وی از مالک بن افس و لیث بن سعد و دیگران روایت کند و از او محمد بن سلمۀ مرادی روایت دارد. در حدیث وی منکرها و خطاهاست. وی به سال 197 هجری قمری در حالی که بر خر خود سوار بود به مرگ فجاه درگذشت. (از معجم البلدان). و رجوع به اللباب فی تهذیب الانساب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ)
نسبت است به قمر و آن لقب مسعود بن عمرو بن عدی بن محارب ازدی است که چون زیبا بود او را قمر لقب دادند و فرزندان وی را قمری گویند. (اللباب فی تهذیب الانساب).
- سال قمری، سالی است که ماههای آن بر طبق حرکات قمر تنظیم شده و از محرم آغاز میشود بدین صورت: محرم، صفر، ربیع الاول، ربیعالاخر، جمادی الاولی، جمادی الاّخره، رجب، شعبان، رمضان، شوال، ذی القعده، ذی الحجه. ماههای قمری شرعی عبارت است از هنگام رؤیت تا رؤیت هلال ماه دیگر و آن هرگز از سی روز تجاوز نکند و از بیست و نه روز کمتر نباشد و سال قمری معمولاً یازده روز از سال شمسی کمتر است.
- حروف قمری، حروفی هستند که هرگاه الف و لام تعریف بر سرآنها درآید لام آن در آن حروف ادغام نشود وخود بتلفظ آید. حروف قمری چهارده حرفند از این قرار: ء ب ج ح خ ع غ ف ق ک م ه و ی
لغت نامه دهخدا
(قُ)
پرنده ای است، مادۀ آن را قمریه نامند و نر آن را ساق جر و جمع آن قماری، غیرمنصرف است و آن رابه هندی توترو نامند. مرغی است از فاخته کوچکتر و با طوق و بسیار مأنوس و خوش منظر و خوش آواز و گفته اندکه لفظ یا کریم کامل الحروف از صوت آن ظاهر میگردد و دو نوع میباشد، سفید و زرد و از غرایب آثار آن آنکه ابن اثیر در تاریخ خود نوشته که از جمله هدایا که بعض ملوک بقاع هند برای سلطان محمود سبکتکین فرستاده بودند قمری بود که چون طعام زهردار را میدید چشم های آن سرخ و از آن اشک جاری و متحجر میگشت و چون آن حجررا سوده بر جراحات دهن گشاده میپاشیدند بزودی چاق میشد. طبیعت آن در دوم گرم و خشک است افعال و خواص آن موافق مبرودین و مرطوبین و مولد خلط فاسد و اکثر آن محدث وسواس و جذام و مصلح آن ادهان و ادویۀ لطیفه است. رجوع به مخزن الادویه شود. در لغت نامه های عربی آن را جنسی از فاخته گفته اند و آنچه را که در زمان ماقمری میگویند مرغی است به اندازۀ بچۀ کبوتری ولی باریک اندام تر و پرهای سیاه دارد و آن را مانند طوطی الفاظی چند آموزند. (یادداشت مؤلف). مرغی است معروف خوش آواز نر آن را ورشان و ساق حر نیز گویند حشرات از آواز قمری میگریزند. قزوینی گوید از اختصاصات قمریان این است که هرگاه نر آنها مرد مادۀ آنها ازدواج نکند. رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 73 شود:
پیاده همی رفت (رستم) جویان شکار
به پیش اندر آمد یکی مرغزار
همه بیشه و آبهای روان
به هرجای دراج و قمری نوان.
فردوسی.
اگر از خدمتت دورم به دل شرمندگی دارم
چو قمری طوق بر گردن امیدبندگی دارم.
الاتا بانگ دراج است و قمری
الا تا نام سیمرغ است و طغرل.
منوچهری.
گردن هر قمریی معدن جیمی ز مشک
دیدۀ هر کبککی مسکن میمی ز دم.
منوچهری.
الا تا درآیند طوطی و سارک
الا تا سرایند قمری و ساری.
زینتی.
همچو قمری به باغ دولت تو
هستم استاده و گشاده دهن.
مسعودسعد.
طاوس ملائک بنوا مدح تو خواند
اندر فنن صدره چو قمری و چو دراج.
سوزنی.
قافله زن یاسمن و گل بهم
قافیه گو قمری و بلبل بهم.
نظامی.
مسلسل گشته بر گلهای حمری
نوای بلبل و آواز قمری.
نظامی.
ندانم نوحۀ قمری بطرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(قُ)
نسبت است به قمر شهری در مصر. (از معجم البلدان). رجوع به قمر شود
لغت نامه دهخدا
پهلوان بیک یکی از دلاوران خراسان است که طبع شعر نیز داشته، از اوست:
در عین وصل مرده ام از بهر یک نگاه
وز شرم عشق تیز برویت ندیده ام.
کو رفیقی تا برم پیغام دلدار آورد
مژده ز انفاس مسیحا سوی بیمار آورد.
(مجمع الخواص ص 36)
لغت نامه دهخدا
(قِمْ مَ نی ی)
منسوب است به قمّن. (اللباب). رجوع به قمّن شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
منسوب به قیح. پلشتی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(قُمْ ما)
قمّا. کنیز. زن مملوکه. رجوع به قما شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شلاغ. سوط. تازیانه. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
قمچی نیاز بند و جفا را بهانه کن
با عاشقان سخن بسر تازیانه کن.
سیفی (از آنندراج).
و پوست بیرونی جوز هندی که آن را نارگیس گویند در حوض آب اندازند تا تمام نرم شود و آن را می کوبند و با آن لیف به هم آمیخته جهت لنگر کشتی و قمچی و انواع ریسمان ها تابند. (فلاحت نامۀ غازانی)
لغت نامه دهخدا
(قِ مْ مَ)
یوسف بن عبدالاحد بن سفیان، مکنی به ابوالحسن. از محدثان است. وی از یونس بن عبدالاعلی و جز او روایت کند و از او محمد بن حسین ایری سجزی و ابوبکر بن مقری و جز ایشان روایت دارند. در رجب سال 1315 هجری قمری درگذشت. (معجم البلدان) (اللباب فی تهذیب الانساب). در تاریخ اسلام، محدثان نقش برجسته ای در حفظ و گسترش علم حدیث داشتند. آنان با استفاده از قدرت حافظه، پژوهش های میدانی و مصاحبه با راویان مختلف، احادیث صحیح را شناسایی و برای نسل های بعدی ثبت کردند. محدثان در دوران های مختلف با ایجاد قواعد علمی برای بررسی سند و متن حدیث، یکی از مهم ترین ارکان حفظ اصالت دین اسلام را تشکیل می دهند.
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ لی ی)
کوتاه بالای پست. (اقرب الموارد) ، آنکه بدوی بوده و شهری شده باشد. (اقرب الموارد). و در ضبط منتهی الارب بهر دو معنی قملی ̍ آمده است
لغت نامه دهخدا
(قُ)
آب و نخلستانی است از فرزندان امرؤالقیس بن زیدمناه بن تمیم در یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ حی ی)
نبشته و نقش محو شده و پاک کرده شده. (ناظم الاطباء). ممحو. نبشته و نقش پاک کرده شده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ حی ی)
مقحو. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به مقحو شود
لغت نامه دهخدا
(قَ حَ)
حبه قمح. (از اقرب الموارد) ، دوایی است که آن را قصب الزریره خوانند. (برهان) (آنندراج). رجوع به قصب الزریره شود، مهذب الاسماء قمحه را بمعنی آنچه با دهن پرکنند ای بتکن، آورد، و برهان بتکن را سرباز زدن و میل به طعام نکردن معنی کند و این دو با هم سازگار نیستند
لغت نامه دهخدا
تصویری از قیحی
تصویر قیحی
درتازی نیامده چرکی پلشتی منسوب به قیح پلشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمچی
تصویر قمچی
تازیانه، شلاق، سوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمری
تصویر قمری
ماهی نازو تلخوم (گویش گیلکی از پرندگان) گرد غلنبه کلم گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمحیه
تصویر قمحیه
از ریشه بابلی گندم خودروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمی
تصویر قمی
اهل قم، از مردم قم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمچی
تصویر قمچی
((قَ مْ))
تازیانه، شلاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قمری
تصویر قمری
((قَ مَ))
منسوب به قمر، ماهی
سال قمری: سالی که طبق دوازده ماه قمری (گردش انتقالی ماه) حساب شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قمری
تصویر قمری
((قُ))
فاخته
فرهنگ فارسی معین
صلصل، طوقی، فاخته، کوکو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تازیانه، شلاق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شلاق، گیاهی است سوزنی برگ به ارتفاع دو متر که در زمستان سبز است
فرهنگ گویش مازندرانی