جدول جو
جدول جو

معنی قلهک - جستجوی لغت در جدول جو

قلهک
(قُ هََ)
قصبه ای جزء بخش شمیران شهرستان تهران، واقع در 13 هزارگزی جنوب تجریش و 9هزارگزی شمال تهران سر راه آسفالتۀ تهران به تجریش واقع است. این قصبه خوش آب و هوا و دارای 5 الی 6هزار سکنۀدائم است و در تابستان نفوس آن به ده هزار تن میرسد. آب آن از هفت رشته قنات تأمین و در بهار از رود خانه دربند حق آب دارد و محصول عمده آن مختصر غلات و انواع میوه جات و سبزیجات و شغل سکنۀ آن کسب و کارگری در کارخانه های مهمات سازی و ضرابخانه و باغبانی است. در حدود 70 باب مغازه و دکاکین مختلفه در طرفین خیابان و کوچه ها و از جمله 5 نانوائی و 3 قصابی و یک باب آسیاب موتوری و دبیرستان 8 کلاسۀ پسران و دبستان 6کلاسۀ دختران و کودکستان و اداره شهرداری، شعبه کلانتری، نمایندۀ بهداری و دفتر پست دارد و از برق سلطنت آباد استفاده می نماید. روز بروز بر تعداد ساختمانهای آن اضافه شده و رو به آبادی است. محل ییلاقی سفارت انگلیس از زمانهای قدیم در شمال این قصبه واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). اکنون قلهک به شهرتهران متصل شده و یکی از بخش های شهر بشمار میرود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلک
تصویر قلک
قلّک، ظرفی با سوراخ تنگ که در آن پول پس انداز می کنند، غولک، غوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قله
تصویر قله
بلندترین نقطه چیزی، در علم زمین شناسی سر کوه، سبو، کوزه، کوزۀ بزرگ یا کوچک
فرهنگ فارسی عمید
(قُ لَ)
الک دولک. دودله. و آن چوبی است که اطفال بدان بازی کنند. (زمخشری). غوک چوب یعنی دو چوب است که کودکان بدان بازی کنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در صحاح آمده است که اصل آن قلو است و هاء عوض از واو است و فراء گفت که قاف را ضمه دادند تا دلیل بر حذف واو باشد در کلمه. ج، قلات وقلون و قلون. (اقرب الموارد). رجوع به قلو شود
لغت نامه دهخدا
(قُلْ لَ)
نوعی از رنگهای اسب. (آنندراج) (بهار عجم) :
کمیت قله نژاد آنکه داغ جم دارد
سبک درآر بمیدان و گرم گردانش.
خواجه سلمان (از آنندراج) (بهار عجم).
رجوع به قله شود
لغت نامه دهخدا
(قُلْ لَ)
گروه مردم، خم بزرگ یا سبوی بزرگ یا عام است یا سبوی سفالینه، کوزۀ خرد. و این از اضداد است. ج، قلل و قلال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
قبلۀ خاقانی است قلۀ می تا شود
سوخته چون سیم عقل گشته چو سیماب غم.
خاقانی.
، قلۀ سیف، بند شمشیر یا آنچه بر سر قبضه باشد از زر یا از آهن یا آنچه زیر هردو شارب قبضه باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، الک دولک. الک جنبش. قلی. (یادداشت مؤلف). رجوع به قله شود، سر کوه، تار سر مردم، بالای کوهان و بالای هر چیزی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
آنچه نتوان نمود در بن چاه
بر سر قلۀ جبل منهید.
خاقانی.
کان باز را که قلۀ عرش است جای او
در دودهنگ خاک خطا باشد آشیان.
خاقانی.
، مقدار سیصد صاع باشد از آب و در مذهب شافعی قلتین (دو قله) ششصد صاع باشد چون کراست نزد امامیه که باتلاقی نجس بدون آنکه رنگ و بوی و مزه آن دگرگون گردد پلید نشود. (یادداشت مؤلف) :
جامی ز می دوقله کن خاص برای صبحدم
فرق مکن دوقبله دان جام و صفای صبحدم.
خاقانی.
- دوقله بودن، کر بودن:
تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب
فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان.
خاقانی.
اذا بلغ الماء قدر قلتین لم ینجسه شی ٔ. (حدیث، نقل از کتاب الفیض تألیف آیت اﷲ فیض). و قله ظرفی است چون سبوی بزرگ که گنجایش بیش از دو مشک را دارد:
تا در یمینت یم بود بحر از دو قله کم بود
بل کان همه یک نم بود از مشک سقا ریخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(قِلْ لَ)
کمی. ضد کثرت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و گاهی از آن نفی و عدم اراده کنند چنانکه از: اقل رجل یقول کذا. (اقرب الموارد).
-جمع قلّه، (اصطلاح صرفی) جمع قلّه در عربی چهار وزن دارد: افعال، افعل، افعله، فعله. رجوع به ’شرح نظام’ شود، فسره یا لرزه ازخشم یا طمع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
، قله الکتف الیمنی و قله الکتف الیسری، عبارت است از آن موضع که شانه بچنبر گردن پیوسته است. وبعضی اصحاب تشریح گفته اند که آن استخوان دیگر است غیر از کتف و چنبر گردن و این استخوان غیر انسان را نیست. (بحر الجواهر). استخوان سر کتف که بعض از اصحاب تشریح قله الکتف گویند، دوپاره است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). این موضع از کتف را که با چنبر کردن پوسته است به تازی قله الکتف گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(قُلْ لَ)
صورتی از غولک و کولک. کوزۀ سفالین که بر سر سوراخی باریک دارد که مسکوک در آن فروتوان ریخت و جز با شکستن کوزه بیرون نتوان کرد و کودکان پولهای خود در آن ذخیره کنند و پس از پرشدن کوزه بشکنند و بیرون آرند. رجوع به غلک شود
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ)
چرکین اندام و زرد شدن آن و داغ داغ شدن پوست از بسیاری ادرفن، سیاه شدن اندام یا برکنده شدن پوست ازسختی و خشکی. و فعل آن از سمع است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
برخاستن از بیماری یا از درویشی. (منتهی الارب). النهضه من عله او فقر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ هََ)
دهی است از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان مشهد. سکنۀ آن 135 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، شلغم و چغندر است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
اندک شدن. (ترجمان علامه، ترتیب عادل). کم گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قل قله، کم گردید. (منتهی الارب) ، لاغر و کوتاه گردیدن: قل الجسم،ضوی و قصر، برخاستن از بیماری یا از درویشی. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
نام ده کوچکی از بخش ری شهرستان تهران. دارای 60 تن سکنه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(لَ هََ)
ناخوش بوی خوی و عرق
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از دهستان ورزق بخش داران شهرستان فریدن، سکنۀ آن 457 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، عدس و شغل اهالی آنجا زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(قَ هََ)
مرد دیرینۀ سطبراندام. (منتهی الارب). الرجل القدیم الضخم و قیل الفدم الضخم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ لَ)
یوم قلهی، روزی است از ایام عرب. عبس و فزاره با یکدیگر جنگهائی کردند و پس از صلح به موضع قلهی آمدند و معقل بن عوف در این باره اشعاری دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ هی ی)
حفیره ای است از سعد بن ابی وقاص که چون عثمان به قتل رسید و سعد از مردم کناره گرفت در این حفیره رفت و دستور داد که چیزی از اخبار و جریان کارهای مردم را به وی نگویند تا مردم باهم صلح و سازش کنند و قلهیا نیز روایت شده ولی آنچه در اشعار آمده همان قلهی است. در نوادر ابن الاعرابی که ثعلب از آن نوشته است آمده: ابومحمد گوید: قلهی نزدیک مدینه است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِلْ لی)
موضعی است نزدیک مدینۀ شریفه. (منتهی الارب). دهی است بزرگ. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ شَ دَ)
ده کوچکی است از دهستان جمع آبرود بخش مرکزی شهرستان دماوند. سکنۀ آن 19 تن است. مزرعۀ کویج جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ یِ بَ مَ دِ)
دهی جزء دهستان کوهپایۀ بخش شهرستان ساوه واقع در 24 هزارگزی شمال باختر ساوه نزدیک به شاباغی. هوای آن سردسیری و سکنۀ آن 125 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، بنشن، انار، انجیر، بادام، گردو و سیب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. مزارع چنار و یک مزرعۀ کوچک جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اِ لا هََ)
دهی است از دهستان ایزۀ شهرستان اهواز در 9 هزارگزی شمال خاوری ایزه، کنار راه مالرو ایزه به شاهد. جلگه و گرمسیر است. سکنۀ آن 158 تن شیعه هستند که به لهجۀ لری بختیاری سخن میگویند. آب آن از چاه و قنات و محصول آنجا غلات و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(قُ لَ)
نوعی از انگور، اسبی که رنگش به زردی مایل باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
کوزه سفالین که بر سر سوراخی باریک دارد و کودکان پولهای خود را در آن دخیره کنند نادرست نویسی غلک آوندی گلین یاتوپالی که درآن پشیز ریزند ظرفی گلین یا فلزی که کودکان پول خود را در آن اندازند و جمع کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قله
تصویر قله
بلندترین نقطه چیزی را گویند بلندترین نقطه چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
خارش دادن بعض اعضای بدن به طوری که صاحب آن اعضا سخت به خنده درآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قله
تصویر قله
((قُ لَّ))
اسبی که رنگش به زردی مایل باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلک
تصویر قلک
((قُ لَّ))
غلک، ظرفی که کودکان پول خود رادر آن اندازند، جمع کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قله
تصویر قله
((قُ لُِ))
بالاترین بخش کوه، بالای هر چیزی، جمع قلل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قله
تصویر قله
سبوی بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قله
تصویر قله
چکاد
فرهنگ واژه فارسی سره
اوج، چکاد، ذروه، ستیغ، راس، سر، سرکوه، فراز، فرق، کله، نوک، سبو، کوزه
متضاد: دامنه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع لفور واقع در منطقه ی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
دژ قلعه
فرهنگ گویش مازندرانی
کوزه ی کوچک برای مایه زدن ماست
فرهنگ گویش مازندرانی