کمی. ضد کثرت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و گاهی از آن نفی و عدم اراده کنند چنانکه از: اقل رجل یقول کذا. (اقرب الموارد). -جمعِ قِلَّه، (اصطلاح صرفی) جمعِ قِلَّه در عربی چهار وزن دارد: اَفْعال، اَفْعُل، اَفْعِلَه، فِعْلَه. رجوع به ’شرح نظام’ شود، فسره یا لرزه ازخشم یا طمع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ، قله الکتف الیمنی و قله الکتف الیسری، عبارت است از آن موضع که شانه بچنبر گردن پیوسته است. وبعضی اصحاب تشریح گفته اند که آن استخوان دیگر است غیر از کتف و چنبر گردن و این استخوان غیر انسان را نیست. (بحر الجواهر). استخوان سر کتف که بعض از اصحاب تشریح قله الکتف گویند، دوپاره است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). این موضع از کتف را که با چنبر کردن پوسته است به تازی قله الکتف گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
گروه مردم، خم بزرگ یا سبوی بزرگ یا عام است یا سبوی سفالینه، کوزۀ خرد. و این از اضداد است. ج، قُلَل و قِلال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : قبلۀ خاقانی است قلۀ می تا شود سوخته چون سیم عقل گشته چو سیماب غم. خاقانی. ، قلۀ سیف، بند شمشیر یا آنچه بر سر قبضه باشد از زر یا از آهن یا آنچه زیر هردو شارب قبضه باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، الک دولک. الک جنبش. قلی. (یادداشت مؤلف). رجوع به قُلَه شود، سر کوه، تار سر مردم، بالای کوهان و بالای هر چیزی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : آنچه نتوان نمود در بن چاه بر سر قلۀ جبل منهید. خاقانی. کان باز را که قلۀ عرش است جای او در دودهنگ خاک خطا باشد آشیان. خاقانی. ، مقدار سیصد صاع باشد از آب و در مذهب شافعی قلتین (دو قله) ششصد صاع باشد چون کراست نزد امامیه که باتلاقی نجس بدون آنکه رنگ و بوی و مزه آن دگرگون گردد پلید نشود. (یادداشت مؤلف) : جامی ز می دوقله کن خاص برای صبحدم فرق مکن دوقبله دان جام و صفای صبحدم. خاقانی. - دوقله بودن، کر بودن: تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان. خاقانی. اذا بلغ الماء قدر قلتین لم ینجسه شی ٔ. (حدیث، نقل از کتاب الفیض تألیف آیت اﷲ فیض). و قله ظرفی است چون سبوی بزرگ که گنجایش بیش از دو مشک را دارد: تا در یمینت یم بود بحر از دو قله کم بود بل کان همه یک نم بود از مشک سقا ریخته. خاقانی
الک دولک. دودله. و آن چوبی است که اطفال بدان بازی کنند. (زمخشری). غوک چوب یعنی دو چوب است که کودکان بدان بازی کنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در صحاح آمده است که اصل آن قَلَو است و هاء عوض از واو است و فراء گفت که قاف را ضمه دادند تا دلیل بر حذف واو باشد در کلمه. ج، قُلات وقُلون و قِلون. (اقرب الموارد). رجوع به قلو شود