جدول جو
جدول جو

معنی قله - جستجوی لغت در جدول جو

قله
بلندترین نقطه چیزی، در علم زمین شناسی سر کوه، سبو، کوزه، کوزۀ بزرگ یا کوچک
تصویری از قله
تصویر قله
فرهنگ فارسی عمید
قله
(رَ)
برخاستن از بیماری یا از درویشی. (منتهی الارب). النهضه من عله او فقر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قله
(قُلْ لَ)
نوعی از رنگهای اسب. (آنندراج) (بهار عجم) :
کمیت قله نژاد آنکه داغ جم دارد
سبک درآر بمیدان و گرم گردانش.
خواجه سلمان (از آنندراج) (بهار عجم).
رجوع به قله شود
لغت نامه دهخدا
قله
(رَ شَ)
چرکین اندام و زرد شدن آن و داغ داغ شدن پوست از بسیاری ادرفن، سیاه شدن اندام یا برکنده شدن پوست ازسختی و خشکی. و فعل آن از سمع است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قله
(رَ نَ)
اندک شدن. (ترجمان علامه، ترتیب عادل). کم گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قل قله، کم گردید. (منتهی الارب) ، لاغر و کوتاه گردیدن: قل الجسم،ضوی و قصر، برخاستن از بیماری یا از درویشی. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
قله
(قِلْ لَ)
کمی. ضد کثرت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و گاهی از آن نفی و عدم اراده کنند چنانکه از: اقل رجل یقول کذا. (اقرب الموارد).
-جمع قلّه، (اصطلاح صرفی) جمع قلّه در عربی چهار وزن دارد: افعال، افعل، افعله، فعله. رجوع به ’شرح نظام’ شود، فسره یا لرزه ازخشم یا طمع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
، قله الکتف الیمنی و قله الکتف الیسری، عبارت است از آن موضع که شانه بچنبر گردن پیوسته است. وبعضی اصحاب تشریح گفته اند که آن استخوان دیگر است غیر از کتف و چنبر گردن و این استخوان غیر انسان را نیست. (بحر الجواهر). استخوان سر کتف که بعض از اصحاب تشریح قله الکتف گویند، دوپاره است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). این موضع از کتف را که با چنبر کردن پوسته است به تازی قله الکتف گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
قله
(قُلْ لَ)
گروه مردم، خم بزرگ یا سبوی بزرگ یا عام است یا سبوی سفالینه، کوزۀ خرد. و این از اضداد است. ج، قلل و قلال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
قبلۀ خاقانی است قلۀ می تا شود
سوخته چون سیم عقل گشته چو سیماب غم.
خاقانی.
، قلۀ سیف، بند شمشیر یا آنچه بر سر قبضه باشد از زر یا از آهن یا آنچه زیر هردو شارب قبضه باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، الک دولک. الک جنبش. قلی. (یادداشت مؤلف). رجوع به قله شود، سر کوه، تار سر مردم، بالای کوهان و بالای هر چیزی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
آنچه نتوان نمود در بن چاه
بر سر قلۀ جبل منهید.
خاقانی.
کان باز را که قلۀ عرش است جای او
در دودهنگ خاک خطا باشد آشیان.
خاقانی.
، مقدار سیصد صاع باشد از آب و در مذهب شافعی قلتین (دو قله) ششصد صاع باشد چون کراست نزد امامیه که باتلاقی نجس بدون آنکه رنگ و بوی و مزه آن دگرگون گردد پلید نشود. (یادداشت مؤلف) :
جامی ز می دوقله کن خاص برای صبحدم
فرق مکن دوقبله دان جام و صفای صبحدم.
خاقانی.
- دوقله بودن، کر بودن:
تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب
فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان.
خاقانی.
اذا بلغ الماء قدر قلتین لم ینجسه شی ٔ. (حدیث، نقل از کتاب الفیض تألیف آیت اﷲ فیض). و قله ظرفی است چون سبوی بزرگ که گنجایش بیش از دو مشک را دارد:
تا در یمینت یم بود بحر از دو قله کم بود
بل کان همه یک نم بود از مشک سقا ریخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
قله
(قُ لَ)
نوعی از انگور، اسبی که رنگش به زردی مایل باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
قله
(قُ لَ)
الک دولک. دودله. و آن چوبی است که اطفال بدان بازی کنند. (زمخشری). غوک چوب یعنی دو چوب است که کودکان بدان بازی کنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در صحاح آمده است که اصل آن قلو است و هاء عوض از واو است و فراء گفت که قاف را ضمه دادند تا دلیل بر حذف واو باشد در کلمه. ج، قلات وقلون و قلون. (اقرب الموارد). رجوع به قلو شود
لغت نامه دهخدا
قله
بلندترین نقطه چیزی را گویند بلندترین نقطه چیزی
تصویری از قله
تصویر قله
فرهنگ لغت هوشیار
قله
((قُ لُِ))
بالاترین بخش کوه، بالای هر چیزی، جمع قلل
تصویری از قله
تصویر قله
فرهنگ فارسی معین
قله
((قُ لَّ))
اسبی که رنگش به زردی مایل باشد
تصویری از قله
تصویر قله
فرهنگ فارسی معین
قله
سبوی بزرگ
تصویری از قله
تصویر قله
فرهنگ فارسی معین
قله
چکاد
تصویری از قله
تصویر قله
فرهنگ واژه فارسی سره
قله
اوج، چکاد، ذروه، ستیغ، راس، سر، سرکوه، فراز، فرق، کله، نوک، سبو، کوزه
متضاد: دامنه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قله
دژ قلعه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بقله
تصویر بقله
مؤنث واژۀ بقل، سبزی، تره بار، دانه، میوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقله
تصویر عقله
بند، بندی که بر دست یا پا ببندند، از اشکال رمل
فرهنگ فارسی عمید
(عَ لَ)
بند آمدن زبان از سخن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ لَ)
خرمابن بلند که دست به آن نرسد. ج، رقل. رقال. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). نخل بلند. (یادداشت مؤلف). خرمابن دراز. ج، رقال. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ)
شکلی است از اشکال رمل. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از منتهی الارب). شکلی است منحوس از اشکال رمل. (غیاث اللغات) ، بندی است از بندهای کشتی. (منتهی الارب) :لفلان عقله یعقل بها الناس، هرگاه با مردم کشتی میگیرد پایهای آنان را می بندد و آن همان شغزبیه است. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، آنچه بدان بسته شود چون قید یا عقال. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ قِ لَ)
شاه دقله، به معنی دقله است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دقله شود. ج، دقال. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ثَ قَ لَ / ثِ قَ لَ / ثَ قِ لَ/ ثِ لَ / ثَ لَ)
رخت و متاع. ج، أثقال
لغت نامه دهخدا
(ثَ لَ / ثَ قَ لَ)
گرانی، نعاس. پینکی، گرانی طعام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ لَ)
آب صاف باقی در حوض. حقله، شیر باقی، خرمای تباه فروریخته از درخت. (منتهی الارب) ، آنچه کم باشد از مقدار قدح. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ قِ لَ)
ارض بقله، زمین تره زار و سبزه ناک. (ناظم الاطباء). تره زار و زمین سبزه ناک. (منتهی الارب). ارض بقله و بقیله و بقاله و مبقله، زمین تره زار. (از اقرب الموارد). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
واحد بقل. (ناظم الاطباء). یکی بقل. (منتهی الارب). تره زار و زمین سبزه ناک. (آنندراج) (منتهی الارب). تره که پخته نانخورش سازند. (غیاث اللغات). خبازی بستانی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بقل شود.
- بقله الاترجیه، بادرنجبویه. (ناظم الاطباء) (ابن بیطار). ماذربویه است. (اختیارات بدیعی). از نباتات است. (منتهی الارب). کزوان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بادرنجبویه و بادرنبویه شود.
- بقله الامصار، بقله الانصار. رجوع به بقله الانصار و تذکرۀ داود ضریر انطاکی و مفردات ابن بیطار شود.
- بقله الانصار، بقلهالامصار، کلم است. (منتهی الارب) (آنندراج). کرنب (اختیارات بدیعی) (تذکرۀ ضریر انطاکی) (مفرادت ابن بیطار) (اقرب الموارد).
- بقله الاوجاع، ابن بیطار بنقل از ابوالعباس حافظ آرد: در نزد اعراب بادیه های افریقیه آنرا بر گیاهی که در مغرب فوجده می نامند اطلاق می شود. و بعضی از گیاه شناسان اندلس آنرا اذن الجدی خوانده اند و این همان گیاهی است که دیسقوردوس آنرا مانالیا نامد. شاخه هایش شبیه به سمونیون است و طعم آن اندکی مانند انیسون است. (از مفردات ابن بیطار).
- بقله البارده، داردوست باشد. (از درختان جنگلی ایران ثابتی چ 1326 هجری شمسی دانشگاه طهران ص 166). لبلاب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (اختیارات بدیعی) (منتهی الارب) (آنندراج) (تذکرۀ ضریر انطاکی) (مفردات ابن بیطار). رجوع به داردوست و لبلاب شود.
- بقله البراری، بقله الرمل، گیاهی است. (از ناظم الاطباء). از نباتات است. (منتهی الارب). نباتی است که از کاسنی بری کوچکتر و بیخش بر روی زمین پهن میشود و گلش زرد، بخلاف قنابری که بیخ آن بر زمین فرو رفته است. و طعم این با اندک شوری و تلخی، و در آخر زمستان میروید و در آخر نیسان ماه میخورند و بیخش شبیه به دانۀ پنبه دانه است. (از مخزن الادویه).
- بقله الحامضه، از نباتات است. (منتهی الارب). ترۀ خراسانی را گویند. قسمی از حماض بزرگ ورق است بی ساق و از برگ کرنب کوچکتر و ترش مزه و در جای نمناک میروید. تره ای است شبیه چغندر خراسانی، کرنت (مفردات ابن بیطار). ترۀ خراسانی و ساق ترشک و به هندی ساک جوکه نامند. (مخزن الادویه).
- بقله الحمقا، خرفه یا بقله اللینه. (منتهی الارب). و همچنین بقله اللینه و بقله الزهراء، هندباء یا رجله، و بعضی از عوام آنرا فرفحین نامند. (از اقرب الموارد). بقلۀ حمقا به عبری ارغیلم و به فرنگی بر کال سالی و به سریانی وبربری رجله، و به یونانی انومدفی و به فارسی فرفخ یا فرفیر گویند و آنرا بقله الزهره نیز خوانند. (تذکرۀ ضریر انطاکی). بقلۀ حمقاء برّیه، بر دوایی اطلاق شود که آنرا بقلۀ مبارکه و بقلۀ لینه و عرفسج و عرفجین نیز نامند و آن رجله است. (از مفردات ابن بیطار). ترۀ خرفه و معنی لغوی آن ترۀ نادان است چون با وصف فواید بسیار بیشتر در راهها و جاهای خیس میروید و با وجودی که هر بار از سیل خراب و بر باد میرود لیکن اکثر بر راه سیل و گذر آب میروید. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). به شیرازی تورک گویند و بهترین وی تازه بود. (از اختیارات بدیعی). خرفه که هندش لونیه گویند. (مؤید الفضلاء). خرفه. (ناظم الاطباء). بخله. بیخله. مویزاب فرفخ. تخمگان. حوک (یادداشت مؤلف). و شینک. (مهذب الاسماء). و شفنک. (مهذب الاسماء).
- بقلهالخراسانیه، مرزه. (ناظم الاطباء). بقله الحامضه خوانندبپارسی، ترۀ خراسانی گویند. (از اختیارات بدیعی). حماض. (تذکرۀ ضریر انطاکی). و رجوع به حماض و حماضهو بقله الحامضه شود.
- بقلهالخطاطیف، زردچوبه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). بادرنبویه است. (اختیارات بدیعی). عروق صفر. (مفردات ابن بیطار). عروق صباغین. (یادداشت مؤلف).
- بقلهالخنیتبه، گیاهی است مانند سیر. (مؤید الفضلاء).
- بقلهالذهبیه، گیاهی است که قطف هم گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). قطف و آن بقل الروم است. (از مفردات ابن بیطار). قطف. (تذکرۀ انطاکی). رجوع به قطف و بقله الحامضه شود.
- بقلهالرماه، گیاهیست. (ناظم الاطباء). از نباتات است. (منتهی الارب). راسن. الانیون. (یادداشت مؤلف). گیاهی بوده است که تیراندازان اسپانیایی تیرهای خود را بدان زهراب میداده اند. (یادداشت مؤلف). این گیاه را بزبان عامیانه اندلس یرابله نامند. (مفردات ابن بیطار). نباتی است برگش شبیه ببرگ بارتنگ و از آن ریزه تر و بیخش باریک و پر شعبه و بیرون سیاه و اندرون سفید و منابت آن اکثر ارمینیه و بلاد مغرب است و هر سال در بهار میروید و تا اواسط تابستان می ماند. (از مخزن الادویه).
- بقله الرمل، گیاهیست. (از ناظم الاطباء). از نباتات است. (منتهی الارب). بقلهالبراری. (ابن بیطار). گیاهیست که در ریگزارها در آخر زمستان میروید. ریشه های آن بر روی زمین و شکوفۀ آن زرد مانند قنابری است و دانه ای مانند دانۀ پنبه دارد. (از تذکرۀ ضریر انطاکی).
- بقلهالزهرا، بقلهالحمقاست. (اختیارات بدیعی). بقلهالزهر. (تذکرۀ انطاکی). رجوع به بقلهالحمقا شود.
- بقلهالضب، گیاهیست. (ناظم الاطباء). از نباتات است. (منتهی الارب). بادرنگبویۀ بری است. (از اختیارات بدیعی). بادرنجبویۀ صحرایی است. فرنجمشک. (یادداشت مؤلف). ترنجان بری. (یادداشت مؤلف). گویند ریحان بری است. (مفردات ابن بیطار). باذرنجبویه. (تذکرۀ ضریر انطاکی). رجوع به بادرنگبویه شود.
- بقلهالعایشه، جرجیر. (تذکرۀ ضریر انطاکی). بقلهالعدس. صاحب جامع گوید: عروق الصفر است اما آنچه محقق است دماء المغظافی است. (اختیارات بدیعی). پودینۀ دشتی. (مؤید الفضلاء). فوتنج. (تذکرۀ ضریر انطاکی). پودنۀ دشتی.
- بقلهالعربیه، بقلهالیمانیه است. (مفردات ابن بیطار). رجوع به بقلهالیمانیه شود.
- بقلهالغزال، گیاهیست. (ناظم الاطباء). مشک طرامیشع است. (اختیارات بدیعی).
- بقلهالفارسیه، عرب آنرا نباتی گوید که بفارسی او را ترۀ داهان و ترۀ گربه خوانند و بعضی اعراب او را بقلۀ الاماسه گویند و او را ترۀ گربه به آن جهت گویند که به بوی او الفت عظیم دارد و بسایۀ او پناه برد و از آن بخورد و بر برگهای او مراغه کند و این نبات را پلنگ مشک خوانند و معرب او فلنجمشک باشد. (ترجمه صیدنۀابوریحان نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). بادرنجبویه. بادرنگبویه. رجوع به بادرنجبویه شود.
- بقلهالفسینیه، نبات او به سیر مشابهت دارد الا آنکه در نبات او تیزی کمتر است و بطعم خوشتر و برگ او عریض ترو به برگ طرخون نزدیک بود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف).
- بقلهاللینه، خرفه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). بقلهالحمقاست. (اختیارات بدیعی). رجله است. (مفردات ابن بیطار). بقلۀ مبارکه. بقلۀ حمقا. بقلۀ زهرا. (از اقرب الموارد). رجوع به خرفه و بقلهالحمقا شود.
- بقلهالمبارکه، کاسنی و یا خرفه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). بقلهالحمقاست. (اختیارات بدیعی) (تذکرۀ انطاکی) (از اقرب الموارد) (مؤید الفضلاء). بقلهاللینه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به مترادفات آن شود.
- بقلهالملک، شاهتره. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). شاهترج. (مفردات ابن بیطار) (اختیارات بدیعی).
- بقلهالیمانیه، گیاهی است، یا یک قسم از اسفناج. (ناظم الاطباء). نباتی است. (آنندراج). نباتی است شبیه بکاسنی و از آن ریزه تر. در کنار آبها میروید، مایل بسرخی و بی طعم است و در تنکابن و طبرستان اشکنی نامند و ابن تلمیذ گوید: تخمش شبیه است بتخم بستان افروز. بقلهالعربیه و بر بوس و جربوز و آن در نزد مردم اندلس بلیطس است. (مفردات ابن بیطار). نوعی حبق است شبیه به قطف. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). بلطاون است و آن گیاهی است که بهندی چولایی نامند. نوعی از وی سرخ است و اهل هند سرخ او را تعریف کنند و سرخ وی را بهتر از سبز وی دانند. (مؤید الفضلاء).
- بقلهالیهودیه، کاسنی بری. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). اسنان الذیب. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان نسخه خطی کتاب خانه مؤلف) (از مؤید الفضلاء). خبازی سرخ. (بحر الجواهر). حبق التمساح. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). ملوخیا، اگر بقلهالیهود را گویند نوعی از ملوخیاست بس دور نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تفاف. تلفاف. خس الخمار. (یادداشت مؤلف). آنرا تفاف نیز گویند و آن نوعی از هندبای بحری است و بر دوای معروف قرصعنه نیز اطلاق شود و آن اصح است. (از مفردات ابن بیطار). و رجوع به مترادفات آن شود
لغت نامه دهخدا
(صَ قَ لَ)
جمع واژۀ صاقل است. رجوع به صاقل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عقله
تصویر عقله
ستور بند، نهال نهاله (قلمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثقله
تصویر ثقله
رخت، کالا، پینکی پیش درآمد خواب، سنگینی خوراک، سنگینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقله
تصویر رقله
خرما بن بلند کویک بلند
فرهنگ لغت هوشیار
ماهی روغن سبزه زار سبزه ناک سبزی یک سبزی یک تره واحد بقل یک دانه تره یک عدد سبزی، خبازی بستانی را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقله
تصویر دقله
گوسپند لاغر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصه
تصویر قصه
داستان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قبله
تصویر قبله
پرستش سو، نمازسوی
فرهنگ واژه فارسی سره