جدول جو
جدول جو

معنی قلندر - جستجوی لغت در جدول جو

قلندر
(پسرانه)
هر یک از افراد قلندریه، فرقه ای از صوفی که به دنیا بی توجه و نسبت به آداب و رسوم بی قید بوده اند
تصویری از قلندر
تصویر قلندر
فرهنگ نامهای ایرانی
قلندر
مجرد، بی قید و از دنیاگذشته، درویش
تصویری از قلندر
تصویر قلندر
فرهنگ فارسی عمید
قلندر
(قَ لَ دَ)
ابوالوفاء. از شاعران و از مردم کرمان و از دراویش شاه نعمت الله ولی است. موزون است و به این مطلع خود خیلی عقیده داشت:
منم که شهرۀ شهرم ز ماه تا ماهی
ابوالوفای وفادار نعمت اللهی.
(مجمع الخواص ص 301)
امیرعلی. یکی از امرای سلطان طاهر بن سلطان احمد. (حبیب السیر چ سنگی ج 2 ص 167)
لغت نامه دهخدا
قلندر
(قَ لَ دَ)
دهی است از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری نورآباد و 12هزارگزی جنوب اتومبیل رو خرم آباد به کرمانشاه. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن سردسیری مالاریائی است. سکنۀ آن 300 تن است. آب آن از سراب نیاز و محصول آن غلات، توتون، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفۀ خاوه می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
قلندر
(قَ لَ دَ)
قلندر بر وزن سمندر عبارت از ذاتی است که از نقوش و اشکال عادتی و آمال بی سعادتی مجرد و باصفا گشته باشد و به مرتبۀ روح ترقی کرده و از قیود تکلفات رسمی و تعریفات اسمی دامن وجود خود را از همه درچیده و از همه دست کشیده به دل و جان از همه بریده و طالب جمال و جلال حق شده و بدان حضرت رسیده و اگر ذره ای به کونین و اهل آن میلی داشته باشد از اهل غرور است نه قلندر و فرق میان قلندر و ملامتی و صوفی آن است که قلندر تجرید و تفرید به کمال دارد و در تخریب عادات و عبادات کوشد و ملامتی آن را گویند که کتم عبادت از غیر کند و اظهار هیچ خیر و خوبی نکند و هیچ شر و بدی را نپوشد و صوفی آن است که اصلاً دل او بخلق مشغول نشود و التفات برد و قبول ایشان نکند و مرتبۀ صوفی از هر دو بلندتر است زیرا که ایشان با وجود تجرید و تفرید مطیع و پیرو پیغمبرانند و قدم بر قدم ایشان می نهند. (برهان). در دائره المعارف لاروس آمده است: اول کس که نام قلندر بر خویش نهاد یوسف نامی از بکتاشیان بود و او را به علت خشونتی که در طبع داشت بکتاشیان از خویش براندند یوسف در مائۀ 14 میلادی خود بانی طریقه و سلسله ای گشت باسنن و آدابی بغایت صعب و از جمله آنکه قلندران یعنی پیروان طریقت او بایستی دائم باپای برهنه در سفر باشند و نان خویش از خواهندگی و سؤال بدست کنند. پس از او رفته رفته سنت های نهادۀ اومتروک ماند تا آنجا که قلندران میگفتند کبایر معاصی را با روح کاری نباشد و اثر سیآت از جسم تجاوز نتواند کرد و حتی از پاکیزگی و نظافت و استعمال آب تن زدند و از اینرو مردم از آنان نفرت و کراهت می نمودند. و کار آنان برای تحصیل رزق به شعبده بازی و بلعجبی کشید (از لاروس به اختصار). لغت نویسان مغرب چون بیشتر معلومات اسلامی خویش را بتوسط ترکان گرفته اند و آنان نیز هیچوقت افق اطلاعات و دائرۀ معلوماتشان از آسیای صغیر تجاوز نکرد این است که اول قلندر و نام قلندر را از یوسف نامی (بوده و یا برساخته) گمان برده اند. قلندر را به همه صفات ممتازۀ آن در شعرهای سعدی و حافظ و پاره ای شعرای دیگر میتوان یافت پیشتر از مائه چهاردهم و ازینرو اعتماد و اعتدادی به این افسانه نیست. صاحب تاج العروس مینویسد: قلندر کسمندر لقب جماعه من قدماء الشیوخ العجم و لاادری معناه:
تا حضرت عشق را ندیمیم
درکوی قلندران مقیمیم.
خاقانی.
پسر کو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست.
؟
- قلندرمشرب، که بر آیین قلندران بود.
- قلندروار، بسان قلندر:
نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان
تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من.
سعدی.
- امثال:
از قلندر هویی، از خرس مویی.
شب دراز است وقلندر بیکار.
قلندر دیده گوید.
مثل عروس قلندره ا، بی لباس کافی برای پوشانیدن همه بدن مثل قلندر.
، راه قلندر، راهی است از موسیقی. (یادداشت مؤلف). آهنگی است در موسیقی. رجوع به آهنگ شود، زر خالص. (لاروس)
لغت نامه دهخدا
قلندر
(قُ لُ دُ)
در تداول، مرد قوی هیکل و نامحرم به زن.
- قلندرباز. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
قلندر
در تداول، مرد قوی هیکل و زورمند
تصویری از قلندر
تصویر قلندر
فرهنگ لغت هوشیار
قلندر
((قَ لَ دَ))
شخص مجرد و بی قید، درویش
تصویری از قلندر
تصویر قلندر
فرهنگ فارسی معین
قلندر
بی قید، درویش، صوفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قلندر
آدم رند و لاابالی و بی اعتقاد، درویش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلندر
تصویر کلندر
قوی هیکل، تنومند، درشت اندام، قلندر، چوب بزرگ و ناتراشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلندر
تصویر غلندر
قلندر، مجرد، بی قید و از دنیاگذشته، درویش
فرهنگ فارسی عمید
(قَ لَدَ)
تیره ای از شعبه الیاس از تقسیمات دشمنزیاری ایلات کهکیلویه فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(چَ لَ دَ)
مؤلف انجمن آرا نویسد: ’نام قریه ای است در رستمدار تبرستان، نزدیک ’کورشید’ که منوچهر پس از فرار از افراسیاب بدانجا آمده خندقی برگرد خود و سپاه خود زد و آب دریا را در آن انداخت و آنجا متحصن شد و عیال و بنۀ خود را به قلعۀ ’مور’ که مانهیر می نامیده اند فرستاد، و صاحب تاریخ مازندران گفته است که در دامن آن کوه که ’ مور’ برفراز آن بوده غاری وجود داشته است که هنوز به دژ منوچهر موسوم است واﷲ اعلم’. (از انجمن آرا ذیل لغت چلندر) (از آنندراج ذیل لغت چلندر)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ دَ)
مرزنجوش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ)
نوعی از پارچۀ ابریشمین، نوعی از چادر یک دیرکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ)
شغل وحرفۀ قلندر. صفت قلندر. چگونگی قلندر:
مستی و قلندری و گمراهی به
یک جرعۀ می ز ماه تا ماهی به.
خیام.
پندحکیم بیش از این در من اثر نمیکند
کیست که برزند یکی زمزمۀ قلندری.
سعدی.
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت.
سعدی.
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که سر بتراشد قلندری داند.
حافظ.
- قلندری وار، بسان قلندری. بمانند قلندری:
ساقی قدحی قلندری وار
درده بمباشران هشیار.
سعدی.
، قسمی خیمۀ خرد. قسمی از چادر و خیمۀ یک دیرکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ ری یَ)
دهی است از دهستان گدارچین بخش هندیجان شهرستان خرم شهر، واقع در 40هزارگزی شمال خاوری هندیجان و یکهزارگزی اتومبیل رو بهبهان به هندیجان. موقع جغرافیایی آن دشت و هوای آن گرمسیری مالاریایی است. سکنۀ آن 120 تن است. آب آن از رود خانه زهره و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و حشم داری است. راه در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ شریفات هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ دَ)
زشت پیکر ناخوش دیدار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قفدر شود، درشت سخت سر. (منتهی الارب). شدیدالرأس. (اقرب الموارد) ، خردسر، سطبرپا، کوتاه بالا گرداندام، سپید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَدَ)
نهال و درخت جوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ دَ)
شخص بیکار بیعار که در لباس درویشی گدایی کند. (از فرهنگ نظام). این لفظ مبدل گلندر به معنی کندۀ ناتراشیده است و مجازاً در معنی بیکار گدا استعمال شده است. مطابق قاعده تبدیل حروف به همدیگر تبدیل گاف به حرف قریب المخرج خود غین درست است، و چون لفظ فارسی است با قاف نوشتن (قلندر) غلط مشهور است، در اصطلاح صوفیان شخص بی پروا از دنیا که سالک راه خدا باشد. (از فرهنگ نظام). قلندر. رجوع به قلندر شود
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ)
دهی از دهستان بالای شهرستان نهاوند است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ دَ)
در تداول عامه، حیران. متحیر. (یادداشت بخط مؤلف). سرگردان. ویلان. (فرهنگ فارسی معین). که نداند تکلیف او چیست. سرگردان و سلندر. سخت سرگشته و آواره
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ دَ)
مخفف بلندتر. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به بلند و بلندتر در ترکیبات بلند شود، جمع واژۀ بلصوص، و گویند بلنصی اسم جمع است. (از اقرب الموارد). رجوع به بلصوص شود
لغت نامه دهخدا
مردم نا تراشیده و نا هموار، چوب کنده نا تراشیده که گاه آنرا در پس در اندازند تا گشوده نگردد و گاه سوراخ کنند و پای مجرمان را بدان محکم نمایند: (بر گردن مخالف و بر پای دشمنت نکبت کند دو شاخی و محنت کلندری)، (پور بهای جامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلندر
تصویر سلندر
حیران، متحیر، سرگردان، ویلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفندر
تصویر قفندر
زشت پیکر ناخوش دیدار، درشت سخت سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلندر
تصویر غلندر
بمعنای شخص بی پروا از دنیا که سالک راه خدا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علندر
تصویر علندر
ستبر، خار دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلندر
تصویر بلندر
بلندتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلندری
تصویر قلندری
به شیوه کلندر، چادرتک دیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلندر
تصویر سلندر
((سَ لَ دَ))
سرگردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلندر
تصویر کلندر
((کَ لَ دَ))
مرد درشت اندام و قلندر، چوب ناتراشیده که در پشت در اندازند تا در گشوده نشود
فرهنگ فارسی معین
بی قیدی، تصوف، درویشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ویلان، سرگردان، آواره، دربه در
فرهنگ واژه مترادف متضاد