جدول جو
جدول جو

معنی قلمباره - جستجوی لغت در جدول جو

قلمباره
برکه ی آب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلمبه
تصویر قلمبه
دور از فهم، دشوار مثلاً حرف های قلمبه، برجسته و برآمده، زیاد مثلاً پول قلمبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلمکاری
تصویر قلمکاری
نقاشی، حکاکی بر روی فلز، چوب یا سنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلازاره
تصویر قلازاره
کلاژه، زاغ پیسه، پرنده ای شبیه کلاغ با پرهای سیاه و سفید، شک، عکّه، کسک، کلاغ پیسه، کشکرت، زاغ پیسه، زاغه پیسه، عکعک، عقعق، غلبه، غلپه، کلاژاره، قلازاده
فرهنگ فارسی عمید
پارچه ای که با آلت های چوبی دستی روی آن نقش و نگار چاپ کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلمبار
تصویر تلمبار
هر چیز زیاد که روی هم ریخته و انبار شده باشد، تلیبار، تلنبار، تلیوار
جای مخصوصی که برای پرورش کرم ابریشم درست کنند، پیله انبار
فرهنگ فارسی عمید
(قُ لُ بَ / بِ)
رجوع به غلمبه و قلنبه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ /رِ)
قلاژاره. پرنده ای است سیاه و سپید از جنس کلاغ که او را کلاغ پیسه و عکه خوانند. (برهان) (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه). کلاژاره. ظاهراً جزء اول کلمه کلاز = کلاژ = کلاژه = کلاغ = قلاغ = کلاج = (طبری، نصاب 591) = کلاچ (گیلکی) است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(تِ لِ / تَ لَ)
بنایی از چوب دارای چند طبقه ولی ارتفاع یک طبقه بیش از نیم ذرع نیست. در فرش هر طبقه برگ توت ریخته کرم ابریشم را روی آنها پرورش میکنند. اصلاً این لفظ اصطلاح اهل گیلان است و اکنون در تهران هم استعمال میشود. (فرهنگ نظام). اطاقی دراز که بام آن گالی پوش است و در آن کرم ابریشم را پرورش دهند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تلیبار شود، هر چیزی که رویهم ریخته و انبار شده باشد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
در ذیل جامع التواریخ رشیدی چ بیانی ص 163، 164، 166، 167 و 169، این کلمه آمده و چنین برمی آید که باید ناحیه ای میان سلطانیه و همدان و تبریز باشد
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ / رِ)
مخفف غلام باره. شاهدباز و امردپرست:
گاه غلاباره را چو سرمه بسایم.
سوزنی.
رجوع به غلام باره شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
صنعت حکاکی و نقاشی، قلمکاری، مخطط به خطوط پهن و طویل منقش براههای سیاه و سفید یا دو رنگ دیگر. (یادداشت مؤلف) ، قلمکاری در اصطلاح نردبازان یک درمیان مهره در خانه ها بودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
فلاوبطره. کلئوپاترا. آخرین شاه از شاهان بطالسۀ یونان است. وی زن بود. اگوستس امپراطور رومی بر وی غلبه کرد و سلسلۀ بطالسه رامنقرض ساخت. (تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 96). وی دختر بطلمیوس بود. (الجماهر بیرونی). وی کسی است که در آبادانی جزیره اندلس اهتمام داشت. رجوع به نخبهالدهر دمشقی ص 241 شود. ابن الندیم کتابی در صنعت کیمیا بنام وی ذکر کرده است. رجوع به کلئوپاترا شود
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ / رِ)
ترکی شدۀ خمپاره
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ناحیه ایست در شمال شرقی سنگال سودان و مردم آن که بهمین نام شهرت دارنددارای نژاد خاص میباشند، رنگ آنان سیاه و موها مجعداست.
لغت نامه دهخدا
تصویری از قلمکاری
تصویر قلمکاری
حکاکی و نقاشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلازاره
تصویر قلازاره
کلاغ پیسه عکه
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز که روی هم ریخته و انبار شده باشد، اطاقی دراز که بام آن گالی پوش است و در آن کرم ابریشم را پرورش دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلاژاره
تصویر قلاژاره
نادرست نویسی کلاژاره کلاغ پیسه ازپرندگان کلاغ پیسه عکه
فرهنگ لغت هوشیار
نقاش، آنکه بروی برنج و نقره و طلا حکاکی کند، پارچه ای ساده و مازو شده از کرباس و کتان و غیره که بر آن به وسیله قالب و مهر نقوشی تصویر کرده باشند و آن را باشکال پرده سفره رومیزی و غیره در آورند، در همدان تاجریزی پیچ را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی غامبوره کاغذ نازک چاکدار که از لرزش آن آوایی بر آید (گویش نایینی)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی ترکی گشته کلنبه برجسته ورآمده، درشت، پیچیده سخن پیچیده برجسته و برآمده، درشت و برآمده، درشت خشن، سخن مغلق و نامستعمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلمبار
تصویر تلمبار
((تَ لَ))
هر چیز که روی هم ریخته و انبار شده باشد، جایی که در آن کرم ابریشم را پرورش دهند، تلیبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلمکار
تصویر قلمکار
پارچه ای که با آلات چوبی دستی روی آن نقش و نگار چاپ کرده باشند
فرهنگ فارسی معین
پرخوار، پرخور، شکم بنده، شکمو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
الیم، دردآور، دردانگیز، دردناک، مولم، وجیع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انبار، انباشته، توده، تلنبار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیاد، فراوان، انباشته، انبوه، کوهی در جنوب روستای زیارت گرگان به ارتفاع ۳۰۸۶ متر
فرهنگ گویش مازندرانی
رد پای حیوان که در آن آب جمع شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
مکانی که برگ و ساقه گیاه اقطی و سرخس را جهت آماده سازی زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
اینهمه، کنایه از فراوانی
فرهنگ گویش مازندرانی
زیاد، فراوان، انباشته
فرهنگ گویش مازندرانی
زیاد، فراوان، انباشته
فرهنگ گویش مازندرانی
بی عار
فرهنگ گویش مازندرانی
پرمحصولی، رویش پیش از اندازه ی گیاه در مزرعه
فرهنگ گویش مازندرانی