جدول جو
جدول جو

معنی قلماق - جستجوی لغت در جدول جو

قلماق
(قَ)
نام طایفه ای از تتار. (ناظم الاطباء) (مجمل التواریخ گلستانه ص 180). نام طایفه ای است از مغول که درسمت شمالی دشت قبچاق و خطا و ختن می نشینند. وجه تسمیه مأخوذ است از قالماقچی یعنی ماندنی. رجوع به سنگلاخ ذیل همین کلمه و ذیل قبچاق شود: و از ولایات ختای و چین و ماچین و قلماق و تبت و غیر ذلک صدهزار در اردو جمع آمده بودند. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 643)
لغت نامه دهخدا
قلماق
استخوان ران
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلچماق
تصویر قلچماق
مرد پرزور و قوی پنجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلماش
تصویر قلماش
یاوه، هرزه
یاوه گو، بیهوده گو، یاوه سرا، هرزه گو، هرزه خا، خیره درا، ژاژدرای، هرزه لاف، هرزه لای، یافه درای، ژاژخا، مهذار، هرزه درای، افسانه پرداز، افسانه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلچاق
تصویر قلچاق
قطعه ای از پولاد که لشکریان بر ساعد می بستند، ساعدبند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلتاق
تصویر قلتاق
آن قسمت از زین اسب که از چوب ساخته می شود، چوب بندی زین اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قیماق
تصویر قیماق
خامه، سرشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلپاق
تصویر قلپاق
قالپاق، صفحۀ فلزی گرد که در چرخ اتومبیل بر روی پیچ و مهره های چرخ نصب می کنند، کلاه پوستی
فرهنگ فارسی عمید
(قُ)
به معنی هرزه و بیهوده و یاوه و نامعقول باشد. (برهان). فرهنگ رشیدی بروایتی به اتکاء دو بیت ذیل از مولوی:
بند کن مشک سخن پاشیت را
وا مکن انبان قلماشیت را.
(مثنوی چ نیکلسن ج 2 ص 54 و چ علاءالدوله ج 4 ص 425).
خمش کن تا که قلماشیت گویم
ولکن لاتطالبنی بمعناه.
مولوی (دیوان ص 378).
اصل را جملۀعربی قل ماشئت دانسته و برخی از معاصران نیز بر همین عقیده رفته اند و بیت ذیل از سنایی مؤید این قول بنظر میرسد:
آدمی چون بداشت دست از صیت
هرچه خواهی بکن که فاصنع شیت.
اشاره به ’اذا لم تستحیی فاصنع ماشئت’.
(حاشیۀ برهان چ معین از المعجم شمس قیس چ مدرس رضوی ص 230). ولی بیت دیگرمولوی این ادعا را باطل می سازد:
باتو قلماشیت خواهم گفت هان
صوفیا خوش پهن بگشاگوش جان.
(مثنوی چ نیکلسن ج 3 ص 366 و چ علأالدوله ج 6 ص 591).
اما قلماش ترکی است به معنی بیهوده گو، یاوه گو. رجوع شود به جغتایی ص 419، لغت شیخ سلیمان، نداب 3:7 ص 19، 20. (حاشیۀ برهان چ معین). مؤلف سنگلاخ آرد: قلماش محرف قلماشئت... کنایه از بیهوده گویی باشد... و مؤلف برهان قاطع در فرهنگ خود فارسی شمرده و به این معنی ذکر کرده و طالع روی به معنی آزار دادن نوشته سهو کرده و بضم قاف نیز مستعمل و اصح است
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قارچ زین. غلتاق. رجوع به قلتاق شود، کهنه قلطاق، زنی پیر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
سرشیر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
ز یمن نان جوین و پیاز فقر زنم
هزار گونه مقشر به سبلت قیماق.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
قایماق. قیماغ. قیمق. کیماک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آردهاله. (یادداشت مرحوم دهخدا). آردتوله، و آن آشی است مانندکاچی که مردمان فقیر خورند. و رجوع به بلماج شود، احترام کردن. (ناظم الاطباء) ، شگفت کردن. (ناظم الاطباء). تعجب کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
چوب بندی زین. (فرهنگ نظام). آن جزء از زین اسب که از چوب سازند و بر آن نشینند. (ناظم الاطباء). پوستی باشد که بر میان حنای زین بکشند. و حنای زین را هم گویند. (سنگلاخ: قالتاق) :
ای همچو تو مبهم پدر بینی تو
قلتاق پسر برادر دینی تو
صد فیل به زیر بار یک فرد کشند
دفتربندان کشور بینی تو.
حکیم شفائی (از آنندراج).
رجوع به قالتاق و غلتاق و غلطاق شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
کلاه را گویند، در توران میدوزند به پارچۀ سپید چکن می نمایند یا بریشم رنگ رنگ دراز و نوکدار می شود. (آنندراج). قلپاق = قلپق، کلاهک یا شب کلاه استوانه ای شکل و یا نوک تیزی است که انواع و اقسامی دارد. (دزی ج 2 ص 392) :
مرا محبت قلپاق دوز ماهی هست
از این نمد من درویش را کلاهی هست
برای زیب فراویزدوز قلپاقش
سواد دیدۀ من اطلس سیاهی هست.
سیفی (از بهار عجم و آنندراج).
و رجوع به قالپاق شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قلپاق. رجوع به قلپاق شود
لغت نامه دهخدا
(قُ چُ)
مرد شهوت پرست و اوباش. (آنندراج از سفرنامۀ شاه ایران). این کلمه مرکب از قل به معنی بازو و چماق است و به کسی گفته میشود که دارای بازوانی قوی و نیرومند باشد
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دستانۀ آهنی که لشکریان دارند. (آنندراج) :
ز قلچاق چیزی دگر نیست به
که ساعد از او یافت دست زره
به معنی بود گرچه دست یلان
به صورت بود لیک چون ناودان.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج و بهار عجم).
زره چندین چشمۀ نظم سازی، قلچاق دستگاه مشعل نثرطرازی (ملاطغرا، از بهار عجم و آنندراج). در سنگلاخ آرد: قودجاق، سلاحی است که از فولاد ساخته در روز جنگ بر ساعد بندند
لغت نامه دهخدا
تصویری از قیماق
تصویر قیماق
سرشیر
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی در ترکی به کلاهی گفته می شود که پشم آن باز نشده باشد: وستول (گویش گیلکی) خودک در خودرو قالپاق بنگرید به قالپاق کلاهی دراز و نوکدار که در ترکستان با پارچه سپید چکن دوزی می کردند و یا با ابریشم رنگارنگ می ساختند
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی دستوانه دستانه آهنی دستکش و آرنج بند آهنی که در جنگ پوشند دستانه آهنی که لشرکیان در قدیم داشتند: ز قلچاق چیزی دگر نیست به که ساعد ازو یافت دست زره بمعنی بود گر چه دست یلان بصورت بود لیک چون ناودان
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی الش (گویش گیلکی) زورگو، زنباره، گردن کلفت گردن کلفتی زورگویی پرزور قوی نیرومند، زورگو
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته زنبک زرد گونه ای زنبق که آن را زنبق زرد نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلماش
تصویر قلماش
ترکی هرزه، یاوه، یاوه گوی هرزه بیهوده یاوه نامعقول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلمبق
تصویر قلمبق
قلنبک بنگرید به قلنبک قلنبک
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی چنگل نشپیل ترکی ک نشبیل شست ماهیگیرباشد ای ماهی سیمین وبه مه برزده نشبیل دیری است به باغ اندربرزرین قندیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلماق
تصویر جلماق
پارسی تازی گشته گلماغ پی کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلتاق
تصویر قلتاق
ترکی چوب زین بخشی از زین اسب که از چوب سازند چوب زین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلچماق
تصویر قلچماق
((قُ چُ))
نیرومند، قوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلماش
تصویر قلماش
((قَ))
هرزه، بی معنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلتاق
تصویر قلتاق
((قَ))
بخشی از زین اسب که از چوب سازند، چوب زین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قیماق
تصویر قیماق
((ق))
سرشیر
فرهنگ فارسی معین
خامه، سرشیر، نمشک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرزور، زورمند، قلدر، قوی، گردن کلفت، زورگو
متضاد: ضعیف، نحیف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قلاب ماهیگیری
فرهنگ گویش مازندرانی
سرشیر
فرهنگ گویش مازندرانی