جدول جو
جدول جو

معنی قلعک - جستجوی لغت در جدول جو

قلعک
(قَ عَ یِ بَ مَ دِ)
دهی جزء دهستان کوهپایۀ بخش شهرستان ساوه واقع در 24 هزارگزی شمال باختر ساوه نزدیک به شاباغی. هوای آن سردسیری و سکنۀ آن 125 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، بنشن، انار، انجیر، بادام، گردو و سیب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. مزارع چنار و یک مزرعۀ کوچک جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلعه
تصویر قلعه
پناهگاهی که بر فراز کوه یا جای بلند ساخته شود، دژ، دز، دیز، دیزه، ابناخون، اورا، کلات، قلاط، پشلنگ، رخّ، حصن، ملاذ، حصار بلند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلک
تصویر قلک
قلّک، ظرفی با سوراخ تنگ که در آن پول پس انداز می کنند، غولک، غوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلع
تصویر قلع
کندن، از بیخ برکندن، ریشه کن ساختن، بتر، اقلاع، اقتلاع، اجتثاث
فلزی نرم و نقره ای رنگ که قابل تورق و سخت تر از سرب است و در دمای ۲۳۱ درجه سانتی گراد ذوب می شود و خالص آن در طبیعت پیدا نمی شود و همیشه مرکب با اکسیژن و گوگرد است، برای ساختن قاشق و چنگال و چیزهای دیگر و سفید کردن ظرفهای مسی به کار می رود، با بسیاری از فلزات نیز ترکیب می شود و آلیاژ می دهد، رصاص، ارزیر، ارزیز
قلع و قمع: ریشه کن ساختن، برانداختن
قلع لحیم کاری: آلیاژی مرکب از ۵۰% قلع و ۵۰% سرب که بیشتر برای لحیم کردن قطعات فلز به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
بر زین نتوان نشستن، ثبات و استواری نگرفتن پای در کشتی، از کندی خاطر به سخن پی نبردن و نفهمیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلع شود
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
ناقۀ درشت فروهشته اندام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
محمد بن علی بن حسن. از فقیهان و محققان است. گویند وی به قلعۀ حلب منسوب است. وی در سفر حج به زبید عبور کرد و در ظفار و حضرموت مشهور شد و به مرباط به سال 630 هجری قمری وفات کرد. تألیفات بسیاری در فرائض و فضایل صحابه دارد. او راست: 1- تهذیب الریاسه فی ترتیب السیاسه. 2- احکام القضاه و جز این دو. (الاعلام زرکلی ج 3 ص 946) (العقود اللؤلؤیه ج 1 ص 51)
(فقیه) از دانشمندان است. وی در مرباط درس میداد. تألیفاتی دارد. او راست: 1- کنزالحفاظ فی غریب الالفاظ. 2- الفرائض. وی در مرباط بدرود زندگی گفت. او به قلعۀ یمن منسوب است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
رصاص قلعی فلزی است که مس گران مس سرخ را با آن سپید کنند و آن معرب کلهی است. (از المعرب جوالیقی). نسبت است به قلع و آن نام معدنی است که از وی ارزیز خالص خیزد. (آنندراج) :
دست بر این قلعۀ قلعی برآر
پای در این ابلق ختلی درآر.
نظامی.
ننمایم و بنمایم چون قلعی آیینه
بنمایم و ننمایم آیم بسراب اندر.
نعمت خان عالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ عی ی)
نسبت است به قلعۀ عبدالسلام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ عی ی)
نسبت است به شهری بنام قلعه. (از انساب سمعانی) (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(قُ هََ)
قصبه ای جزء بخش شمیران شهرستان تهران، واقع در 13 هزارگزی جنوب تجریش و 9هزارگزی شمال تهران سر راه آسفالتۀ تهران به تجریش واقع است. این قصبه خوش آب و هوا و دارای 5 الی 6هزار سکنۀدائم است و در تابستان نفوس آن به ده هزار تن میرسد. آب آن از هفت رشته قنات تأمین و در بهار از رود خانه دربند حق آب دارد و محصول عمده آن مختصر غلات و انواع میوه جات و سبزیجات و شغل سکنۀ آن کسب و کارگری در کارخانه های مهمات سازی و ضرابخانه و باغبانی است. در حدود 70 باب مغازه و دکاکین مختلفه در طرفین خیابان و کوچه ها و از جمله 5 نانوائی و 3 قصابی و یک باب آسیاب موتوری و دبیرستان 8 کلاسۀ پسران و دبستان 6کلاسۀ دختران و کودکستان و اداره شهرداری، شعبه کلانتری، نمایندۀ بهداری و دفتر پست دارد و از برق سلطنت آباد استفاده می نماید. روز بروز بر تعداد ساختمانهای آن اضافه شده و رو به آبادی است. محل ییلاقی سفارت انگلیس از زمانهای قدیم در شمال این قصبه واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). اکنون قلهک به شهرتهران متصل شده و یکی از بخش های شهر بشمار میرود
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ شَ دَ)
ده کوچکی است از دهستان جمع آبرود بخش مرکزی شهرستان دماوند. سکنۀ آن 19 تن است. مزرعۀ کویج جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(قُ عَ)
نام کبوترباز. (آنندراج از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(قِ عَم م)
پیر سالخورده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
گنده پیر. (منتهی الارب) (آنندراج). عجوز. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
قلّه. برج و بارویی است به شکل دایره در صغد. دمشقی آرد: صغد حصنی است در کوه کنعان در سرزمین جرمق و در آنجا قریه ای بود و بجای آن این حصن بنا شد و آن را صغت یا صغد خوانند. در اینجا طایفه ای از فرنگیان بنام دلویه می زیستند. ملک ظاهر رکن الدین بیبرس صالحی آنان را محاصره و قلعه را فتح کرد و مردم آن را کشت و در میان آن برجی مدوّر بناکرد که ارتفاع آن 120 ذراع و قطر آن 70 ذراع بود. وآن را قله (قلعه) نامید. این قلعه از قلعه های عجیب بشمار میرود. رجوع به نخبهالدهر دمشقی ص 210 شود
یکی از چهارده معروفی است که در دامغان در سه فرسخی جنوبی چشمه علی قرار دارد. (مازندران و استرآباد رابینو ص 219)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
توشه دان شبان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلع شود، حصار و پناه جای بر کوه که از دشمن نگاه دارد، نهال خرمابن که از بیخ برکنده باشند، پاره ای از کوهان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ لُ / لَ عَ)
آن که بر زین ثابت نباشد و در کشتی زود افتد، کم فهم، و گویند: هذا منزل قلعه، یعنی ناپایدار و غیرمستوطن، یا به این معنی که آن را مالک نیستیم و نمیدانیم چه وقت از آن منتقل میشویم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ عَ)
پاره ای از چیزی که به درازا شکافته. (منتهی الارب). شقه. ج، قلع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ لَ عَ)
جمع واژۀ قلع. (اقرب الموارد). رجوع به قلع شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
ناقۀ سست گوشت یا کلانسال یا فربه رام. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از قلع
تصویر قلع
از بیخ برکندن یا از جای برگردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
کوزه سفالین که بر سر سوراخی باریک دارد و کودکان پولهای خود را در آن دخیره کنند نادرست نویسی غلک آوندی گلین یاتوپالی که درآن پشیز ریزند ظرفی گلین یا فلزی که کودکان پول خود را در آن اندازند و جمع کنند
فرهنگ لغت هوشیار
خارش دادن بعض اعضای بدن به طوری که صاحب آن اعضا سخت به خنده درآید
فرهنگ لغت هوشیار
فلزیست که مسگران مس سرخ را با آن سپید کنند، فلزی است سفید رنگ مانند نقره، قابل تورق، سخت تر از سرب باسانی ذوب میشود
فرهنگ لغت هوشیار
پناهگاهی که بر فراز کوه یا جای بلند ساخته شود، حصار بلند را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلعی
تصویر قلعی
((قِ لَّ))
قلع، نوعی شمشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلعه
تصویر قلعه
((قَ عَ یا عِ))
دژ، حصار، جمع قلاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلع
تصویر قلع
((قَ لْ))
از ریشه برآوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلع
تصویر قلع
ارزیز، فلزی است قابل تورق، نرم و نقره ای رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلعه
تصویر قلعه
دژ، کلات
فرهنگ واژه فارسی سره
ارگ، استحکامات، بارو، حصار، دژ، صرح، قصر، کاخ، کوت، کوشک، رخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع لفور واقع در منطقه ی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بندپی واقع در منطقه ی بابل، از توابع نرم آب دوسر
فرهنگ گویش مازندرانی
سنگر، قلعه
دیکشنری اردو به فارسی